پاکس

پاکس

پاکس

سارا پنی پکر و 3 نفر دیگر
3.9
91 نفر |
33 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

9

خوانده‌ام

230

خواهم خواند

63

یادداشت‌ها

          بسمـ الله...
کتاب در مورد پسر بچه‌ای به نام پیتر و ارتباطش با یه روباه که از کودکی بزرگش کرده به نام پَکس هست. 
در اوایل کتاب، داستان وارد جنگی میشه و پدر پیتر به خاطر اعزام به جنگ، پیتر رو پیش پدربزرگش می‌بره و پکس رو توی جنگل رها می‌کنه. بعد از مدت کوتاهی پیتر تصمیم می‌گیره که دنبال پکس بره و اون رو دوباره پیش خودش برگردونه. چون معتقده که پکس نمی‌تونه توی جنگل زندگی کنه به خاطر اینکه از بچگی توی خونه بزرگ شده. 
توی این مسیر با وولا آشنا میشه که زنی‌ست با یک پای چوبی که قبلاً پزشک ارتش بوده و الان توی یه خونه جنگلی داره زندگی می‌گذرونه. 
تعامل وولا و پیتر که به خاطر شکستن پاش توی مسیر جنگل نیاز به کمک وولا داره برای درمان، باعث رشد شخصیت هر دوشون میشه. وولا را از تنهایی در میاره و به پیتر قدرت بدنی میده که بتونه ادامه بده مسیرش رو و پکس رو پیدا کنه. 

💫 موضوع محوری کتاب را اگر بخوام بگم به نظرم رابطه جنگ و اثرات اون وی زندگی آدم‌ها و ارتباط با حیوانات هست.

- جانبخشی اش به حیوانات بخصوص روباهها خیلی زیبا بود (بوکشیدنهاشون)
- داستان یکی درمیون از نگاه پکس و پیتر روایت میشد.
- برای نوجوان بالای ۱۲ سال مناسبه.

توی یکی از نظرها چندتا نکته خوندم و باش موافق بودم:
- کتاب از نظر تعدد شخصیت کتاب خلوتیه و نویسنده هیجان زورکی به داستان تزریق نمی‌کنه. 
- نویسنده به سبک همه نویسنده‌های غربی همه توان خودشو توی آثار توی استفاده از تکنیک‌های هنری به کار برده که جنگ رو بد نشون بده
- کتاب کتاب تمیزیه و از نظر اخلاقی و ادبی امتیاز بالایی داره 
- و کتاب خوبی در مورد موضوع طبیعت حیوانات ارتباط با اون‌ها و احترام به اون‌هاست.
        

0

          
جلد اول این کتاب را خواندم.کتابی  که از نظر تعدد شخصیت،کتاب خلوتی است.نویسنده به سبک نویسنده های نوجوان هیجان زورکی به داستان تزریق نمی کند.
داستان در سکوت و زیبایی طبیعت جریان دارد.در کنار حرکت داستان،تصویر سازی از طبیعت و انسان‌ها به تفضیل وجود دارد.
 فصل های پایانی ریتم داستان تند است.
در بقیه کار نویسنده با کششی متعادل (نه چندان جذاب و دیوانه کننده که کتاب از دستت نیوفتد)داستان را جلو می برد.
فصل های کتاب یکی در میان روایتی از روباه و انسان است و هر کدام داستان خودشان را دارند.
به شیوه تمام کارهای غربی نویسنده از تمام عناصر ممکن هنری بهره گرفته که حرف خودش در مورد بدی جنگ را بیان کند.
و به واسطه تکنیک های داستانی که به خوبی اجرا شده و برانگیختن احساس،خواننده نوجوان را همراه نظر و عقیده خود کند.
البته از آن کتاب‌هایی است که می توان در مورد مضمون کتاب با بچه ها صحبت کرد تا دربست تسلیم کتاب نشوند.باید در مورد تفاوت‌های جهان بینی غربیها با خودمان هم گفتگو صورت گیرد .
کتاب تمیز است.از نظر ادبی و اخلاقی نمره‌ی خوبی دارد.از نظر جذابیت نمره معمولی می گیرد  آرامش نویسنده و فضای دلپذیر داستان جز نکات خوب است.
نمونه‌ی خوبی در موضوع طبیعت،حیوانات و احترام به آن است.
جلد دوم این کتاب هم در طاقچه هست.حتما می خوانم تا بدانم داستان زندگی پکس به کجا می رسد.

*کتاب مناسب نوجوان+۱۲ است.اما نوع قلم و بعضی تاکیدات به جنسیت حیوانات باعث می شود به+۱۵ توصیه کنم*

#طبیعت
#جنگ_صلح
#تاثیر_جنگ_بر_حیوانات
#ارتباط_انسان_حیوان
        

30

Aylin𖧧

Aylin𖧧

1402/6/23

          این کتاب، قشنگه. واقعا قشنگه. تصویرسازیش عالیه و صحنه به صحنه‌ی داستان رو میشه تصور و درک کرد. شخصیت‌پردازیش هم خیلی خوبه و گذشته از شخصیت‌های انسان، شخصیت‌های روباه طوری به تصویر کشیده شده‌ان که انگار نویسنده مدتی باهاشون زندگی کرده و از تک تک عادت‌ها و حرکاتشون باخبره! هم قلم نویسنده و هم خود داستان واقعا زیباست و دوستش دارم.
علاوه بر این‌ها، توصیف احساسات هر شخصیت ماهرانه‌ست و پررنگ. دلنشین و دوست‌داشتنی. و البته چیزی که خیلی برام جالبه اهمیت دادن شخصیت‌ها به احساساته. مثل اونجا که پیتر از پسرک بازیکن بیسبال، در مورد نظر و احساسش راجع‌به آرامش پرسید. خیلی خوب بود واقعا.
از نظرم تنها چیزی که این کتاب کم داره، هیجان و کشش بیشتره. به‌خصوص تو اواسط کتاب، من گاهی خودم رو مجبور می‌کردم که ادامه بدم و خوندن کتاب رو رها نکنم. اگه کل کتاب رو به سه بخش تقسیم کنیم، بخش آخر رو خیلی بیشتر دوست داشتم. چون هیجان و کشش بیشتری داشت.
و اما آخرش... درست اتفاقی افتاد که ازش می‌ترسیدم. خدایا. الان که کتاب رو تمومش کردم می‌خوام گریه کنم. شاید از نظر بعضی از خواننده‌ها ناراحت‌کننده نباشه اما من دلم نمی‌خواست این‌طوری تموم شه... :")
        

23

          پیوند دوستی محکمی بین پسر بچه‌ای به نام پیتر و حیوان خانگی اش، روباهی به نام پکس، که او را نیمه جان از لانه اش بیرون اورده و نجات داده، شکل می‌گیرد.
پدر پیتر که مانند پدربزرگش بعد از مرگ مادرش بسیار سرد و گوشه گیر و سخت شده، اصرار می کند که باید روباه را به طبیعت برگرداند.
پیتر سرانجام راضی می شود و پکس را در نقطه ای که پدرش گفته رها می کند.
اما فردای ان روز از کرده اش پشیمان می شود و برنامه ای می چیند تا روباهش را برگرداند، در حالی که پدرش به جنگ ملحق شده و او پیش پدربزرگش مانده. متاسفانه در روز اول حرکت دچار سانحه می شود و با زن جوانی که قبلا پزشک ارتش بوده و حالا یک پایش چوبی است، اشنا می شود. اتفاقی که باعث می شود مسیر حرکت و حتی افکارش عوض شوند و ...
از ان طرف پکس، همچنان منتظر بازگشت صاحبش است و هم زمان با روباه های جدیدی اشنا شده و زندگی در طبیعت را تجربه می کند و تلاش می کند با ان کنار بیاید.
اما ایا این دو دوست دوباره به هم می رسند؟

تصویر روی جلد کتاب من رو به خودش جذب کرد و بدون هیچ شناخت قبلی از کتابخانه به امانت گرفتمش. بعدتر فهمیدم واقعا تصویرگرش  جان کلاسن، نویسنده و تصویرگر شناخته شده و کاربلدی است که کتاب هایی مثل ان پایین جه خبر است، مربع، دایره، مثلت، مجموعه کلاه ها،و ... را هم تصویرگری کرده و کلی جایزه هم برای نوشته ها و تصویرگری هایش در کارنامه دارد.

کتاب یک فصل در میان از دید پیتر یعنی یک انسان و پکس یعنی روباه او، روایت می شود و برای کسانی که نسخه الکترونیکی خوانده اند باید بگویم که اول هر فصل هم یک تصویر ساده از سر یک انسان یا روباه، بسته به راوی ان فصل، امده است.

نگاه به جنگ (جنگی که نه  تاریخ مشخص، نه مکان مشخص، و نه حتی طرفین درگیرش و هدف ان، در کتاب نیامده)، نگاهی متفاوت و نقادانه، از موضوعات اصلی کتاب است که هنرمندانه به آن پرداخته شده است.

هم چنین حضور و روایت متفاوتی از طبیعت و تغییرات آن  را از دید حیوانات ساکن در ان، در داستان شاهد هستیم.
        

5

        پیتر پسر دوازده ساله¬ای است که مادرش را در هفت سالگی در یک تصادف از دست داده است. پدر و پدربزرگش (که سیصد مایل دورتر از آن¬ها زندگی می¬کند) هر دو  آدم بزرگ¬هایی  خشمگین هستند که به احوالات درونی او کم¬تر توجّه دارند. در واقع پیتر تنها کسی را که به او نزدیک بوده و درکش می¬کرده –مادرش را- از دست داده است. کمی بعد از مرگ مادر، پیتر در جاده¬ای نزدیک خانه¬شان لاشه¬ی ماده روباهی را پیدا می¬کند و با فاصله¬ی کمی از لاشه، لانه¬ی او را که دو توله¬ی مرده و یک توله¬ی نیمه¬جانش در آن بودند. توله¬ی نیمه جان را به خانه می¬آورد، به او غذا می¬دهد، نامش را پکس (که معنای «صلح» می¬دهد. البتّه پیتر از معنایش بی¬خبر است و آن را از کلمه¬ی «پکستُن» که روی کوله¬پشتی¬اش نوشته شده الهام گرفته و هم¬چنین به خاطر شباهتش به کلمه¬ی fox که در انگلیسی به معنی روباه است از آن خوشش آمده) می¬گذارد و اهلی¬اش می¬کند. پنج سال بعد، جنگی درمی¬گیرد و پدر پیتر –که کارش برق و سیم¬کشی برقی است- او را مجبور می¬کند تا پکس را در جنگل رها کند و خودش به نزد پدربزرگ برود و تا زمانی که جنگ تمام شود آن جا بماند. خود پدر هم به جنگ می¬رود و به پیتر قول می¬دهد که در جنگ هم همان کار معمول خود را –برق¬کاری- پی می¬گیرد. پیتر در خانه¬ی پدربزرگ به سرعت از کاری که کرده پشیمان می¬شود و تصمیم می¬گیرد فرار و پکس را پیدا کند. مقداری وسیله از جمله طناب و چراغ قوه و کمی خوراکی و از این قبیل برمی¬دارد و از خانه می¬گریزد تا سیصد مایل فاصله را برای یافتن پکس طی کند.
از آن طرف، پکس هم خاطرجمع است که پیتر بازمی¬گردد. از همین رو همان جایی که او را رها کردند می¬نشیند تا پیتر راحت¬تر پیدایش کند. او شکار کردن بلد نیست و به طعم گوشت خام عادت ندارد. با یک روباه ماده به نام بریسل و برادر کوچکش رانت آشنا می¬شود. پدر و مادر و دو برادر بریسل و رانت را –مستقیم یا غیرمستقیم- انسان¬ها کشته¬اند و دلیل کینه¬ی شدید و بی¬اعتمادی بریسل به آدم¬ها همین است. بریسل به پکس هم بی¬اعتماد است زیرا به خاطر زندگیِ طولانی مدّت با انسان¬ها، بوی آن¬ها را می¬دهد. پکس با یک روباه پیر خاکستری همراه می¬شود تا به خانه برگردد و آن¬جا منتظر پیتر بماند. روباه پیرهم می¬خواهد یک جای امن برای زندگی خود و جفتش پیدا کند.  او برای پکس از «بیماری جنگ» می¬گوید که کلاغ¬ها گفته¬اند در راه است. مرضی که وقتی انسان¬ها بهش مبتلا می¬شوند، همه چیز را –ظاهراً بی¬دلیل- تخریب می¬کنند و از بین می¬برند. زمین¬ها را می¬سوزانند. انسان¬های دیگر و حیوان¬ها را می¬کشند و از وحشی¬ترین حیوان¬ها هم وحشی¬تر می¬شوند. در مسیر رسیدن به خانه، روباه پیر می¬میرد و پکس ناچار به سمت شمال برمی¬گردد تا خبر مرگ او را به جفتش بدهد. پس از آن دوباره به سمت جنوب می¬رود –این بار با بریسل و رانت- و در حاشیه ¬ی اردوگاه جنگی آدم¬ها که فاصله¬ی چندانی با خانه¬ی پیتر ندارد متوقف می¬شود. پدر پیتر هم در همین اردوگاه جنگی است. آدم¬ها دائم در حال مین¬گذاری و تخریب سطح زمین و بستر رودخانه هستند. در جریان یکی از این انفجارها رانت زخمی می¬شود و یکی از پاهای عقبی¬اش را از دست می¬دهد. پکس با مهربانیِ مدام خود اعتماد  بریسل را جلب می¬کند. از او شکار می¬آموزد و در پرستاری از رانتِ مجروح به او کمک می¬کند.
پیتر پس از یک شبانه روز پیاده¬روی، در یک جاده¬ی فرعی کنار یک باغ میوه که انبار غلّه¬ و کلبه¬ای در آن قرار دارد، زمین می¬خورد و پایش می-شکند. زن نسبتاً جوانی که صاحب باغ است او را پیدا می¬کند و به خانه می¬برد. زن که خودش یک پای چوبی زمخت دارد پای پیتر را پانسمان می-کند و برایش عصایی می¬سازد. پیتر آن¬جا را ترک می¬کند امّا متوجه می¬شود که نمی¬تواند حتی مسافت کمی را طی کند چه رسد به سیصد مایل. پس به نزد وولا –همان زن- بازمی¬گردد. آن¬ها با هم قرار و مداری می¬گذارند. پیتر باید به پدربزرگش نامه بنویسد و خبر دهد که کجاست. درباره¬ی دستبند مادرش –که طرحی ازیک ققنوس است و پیتر آن را به عنوان عزیزترین یادگار مادر با خود همراه دارد- به او توضیح دهد و در انجام یک کار دیگر -که وولا آن موقع توضیح نمی¬دهد چیست- به او کمک کند. در عوض وولا که سابقاً پزشک ارتش بوده به او کمک می¬کند که با ورزش و تمرین در عرض دو هفته خود را برای پیاده¬روی طولانی برای یافتن پکس آماده کند. وولا ظاهر غریبی دارد. اخلاق کمی تند، زبان رُک، انزوایش از جهان و این که تقریباً با کسی ارتباط ندارد از او شخصیت مرموزی ساخته. کلبه¬ی چوبی¬اش برق ندارد و تقریباً همه¬ی آن¬چه می¬خورد را از باغ و حیوان¬های خودش به دست می¬آورد. پیتر به مرور و با دیدن مهربانی وولا به او با همه¬ی عجیب بودنش علاقمند می¬شود و چیزهایی از گذشته¬ی او در¬می¬یابد. وولا که کودکی¬اش را در همین باغ، پیش مادربزرگ و پدربزرگش گذرانده، در جوانی به جنگ رفته و این حضور در جنگ تأثیر عمیقی بر او گذاشته. پس از بازگشت از جنگ، او دچار اختلال بعد از سانحه شده و تقریباً چیزی درباره¬ی خودش به یاد نمی¬آورد. علایقش، عقایدش و مانند این¬ها. به خاطر همین به این گوشه¬ی خلوت آمده تا بتواند در سکوت و دور از جمع، خودش را به یاد بیاورد. کار نیمه¬تمامی که پیتر باید در انجامش به او کمک کند هم به جنگ ربط دارد. او در جیب لباس سربازی که در جنگ کشته کتاب «هفت سفر سندباد» را یافته و چنین نتیجه¬گیری کرده که این کتاب برای آن سرباز مهم و الهام¬بخش بوده. پس تصمیم می¬گیرد یکی از سفرهای سندباد را که آن سرباز نشانه¬گذاری کرده بود به صورت خیمه¬شب-بازی اجرا کند و این کار را ادای احترامی به خاطره¬ی آن سرباز می¬داند. قبل از این تمام شخصیت¬های داستان را با چوب ساخته و حالا از پیتر می-خواهد که با آن¬ها تمرین کند تا جایی که به حرکت دادنشان مسلّط شود و بتواند یک شب قبل از ترک باغ او، نمایش را برای او اجرا کند. پیتر روزها ضمن ورزش و تمرین¬های سخت بدنی که قرار است او را برای پیاده¬روی طولانی¬اش آماده کند به تمرین با عروسک¬ها می¬پردازد. امّا سرانجام در شب موعود  به جای داستان فرار کردن سندباد از لانه¬ی راک، داستان دیگری اجرا می¬کند. داستان دختری که به جنگ رفته و سربازی را کشته و پایش را از دست داده و با اندوه به باغی دور برگشته امّا آن¬جا مثل ققنوسی از آتش برخاسته و به کودکی و روباهش کمک کرده. پس از آن به وولا می¬گوید که او –آن چنان که خودش فکر می¬کند- نارنجکی نیست که برای مردم خطرناک باشد. بلکه خوب و مهربان است و به او کمک بزرگی کرده.
پس از آن وولا را ترک می¬کند تا برای رفتن آماده شود. امّا با دیدن یک تکّه روزنامه در شومینه متوجّه می¬شود که پکس در منطقه¬ی جنگی رها شده و پدرش به او دروغ گفته که آن¬جا امن است. بسیار خشمگین می¬شود و مضطرب به دنبال راه چاره می¬گردد. وولا به او پیشنهاد می¬دهد که با اتوبوسی که فردا از آن¬جا می¬گذرد برود تا سریع¬تر برسد. این¬جوری فقط چهل مایل برای پیاده¬روی باقی می¬ماند. پیتر پیشنهاد او را قبول می¬کند امّا سه شرط برای او می¬گذارد. این که پای چوبی زمختی که خودش ساخته را کنار بگذارد و پای مصنوعی¬اش را ببندد، عروسک¬های خیمه¬شب¬بازی که خودش ساخته را به کتابخانه¬ی عمومی منطقه ببخشد و هفته¬ای دو بار هم برای یاد دادن کار با عروسک¬ها به بچّه¬ها به کتابخانه برود. وولا شرط¬ها را قبول می¬کند و پیتر را به ایستگاه اتوبوس می¬رساند. یک چوب بیسبال دست¬ساز هم به او هدیه می¬دهد. آن دو با هم خداحافظی می¬کنند و پیتر دو روز اتوبوس سواری می¬کند. از شهر جنگ¬زده و متروکه¬ای می¬گذرد و پیاده راه خود را ادامه می¬دهد. چوب زیربغلش می¬شکند و با چوب بیسبالی که وولا بهش هدیه داده بود آن را بازسازی می¬کند تا بالاخره به منطقه¬ای می¬رسد که پکس را ان¬جا رها کرده بود. اوّل پدرش را میان مردان جنگی پیدا می¬کند و خشم و ناراحتی خود را به او بروز می¬دهد و بعد بالاخره پکس را پیدا می¬کند. پکس او را به جایی می¬برد که شغال¬ها دوستانش را محاصره کرده¬اند. پیتر شغال¬ها را فراری می¬دهد امّا متوجه می¬شود که پکس حالا خانواده¬ای یافته و یاد گرفته گلیم خودش را در طبیعت بدون کمک او از آب بکشد. خیلی متأثر می¬شود امّا او را رها می¬کند تا برود و به او می¬گوید که در ایوان را همیشه برایش باز خواهد گذاشت تا هر وقت که دلش خواست به خانه سر بزند. جمله¬ای که چندی پیش وولا به خود او گفته بود.

دو تا نکته:
زاویه ی دید کتاب سوم شخص محدود است امّا یک فصل در میان راوی عوض شده است. فصل های فرد از دید پکس روایت شده اند و فصل های زوج از دید پیتر. این نکته کتاب را متفاوت کرده و خصوصاً به نوجوان مخاطب کتاب کمک می کند تا از دید حیوانات –حیواناتی که اتسان ها این همه به حقوقشان بی عتنا هستند و همواره منافع خود را به حفظ حقوق آن ها ترجیح و اولویت داده اند- به ماجرا بنگرد. و نحوه ی خاصی که آن ها جهان و زندگی را می بینند و درک می کنند، بفهمد.
نکته ی دوم موضع کتاب درباره ی جنگ است. جایی پیتر از وولا می پرسد: الان تو ضدجنگ هستی، آره؟
و وولا در پاسخ می گوید: این موضوع خیلی پیچیده اس. من طرفدار گفتن حقیقت درباره ی جنگ هستم. مردم باید بدونن که برای جنگ باید چه بهایی بپردازن و چه چیزهایی رو از دست بدن. مدت زیادی طول کشید که من اینو بفهمم.
به نظرم با توجّه به تمایز دفاع از جنگ و هم چنین جنگ خاصّی که در کتاب توصیف شده، این موضع درستی است. کتاب نگاه واقع بینانه ای به جنگ دارد. و بداعت آن در همین اتّخاذ زاویه ی جدید برای توصیف جنگ و پیامدهای آن است. دیدن جنگ از چشم طبیعت. از چشم روباه و رودخانه و پرنده.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3