پنج فوت فاصله

پنج فوت فاصله

پنج فوت فاصله

ریچل لیپینکات و 1 نفر دیگر
4.4
203 نفر |
76 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

22

خوانده‌ام

514

خواهم خواند

184

کتاب «پنج قدم فاصله» رمانی نوشته ی «ریچل لیپینکات» است که اولین بار در سال 2018 به انتشار رسید. دانش آموزی دبیرستانی به نام «استلا گرنت» به بیماری «فیبروز سیستیک» مبتلا است و از زندگیای که در آن، «بیماری حرف آخر را می زند»، خسته شده است. «استلا» اما دختری قوی و مصمم است—او داروهایش را با برنامه ای مدیریت می کند که خودش طراحی کرده، و ویدیوهایی را درباره ی بیماری «فیبروز سیستیک» تهیه می کند تا دیگران را بیشتر با این بیماری آشنا کند. «استلا» کارهای زیادی برای انجام دادن دارد، اما آشنایی با هنرمندی به نام «ویل نیومن» که به همان بیماری مبتلاست و در همان بیمارستان حضور دارد، همه چیز را تغییر می دهد. «ویل» به خاطر این بیماری، عفونتی حاد پیدا کرده که باعث شده او از فهرست پیوند ریه خارج شود. این عفونت همچنین به این معنی است که «ویل» برای این که سلامت «استلا» را به خطر نیندازد، باید همیشه فاصله ای مشخص از او داشته باشد—حتی وقتی این دو، عاشق یکدیگر می شوند.

یادداشت‌های مرتبط به پنج فوت فاصله

 محتشم

1401/2/12

          عشق بزرگ ترین نیرو بخش زندگی است «پیکاسو»
به جهان فیبروز کیستیکی ها رفتم ، بیماری که قبلا اسمش رو هم نشنیده بودم. فهمیدم در عالم پر هیاهویی که داریم آدمایی زندگی میکنن که دنبال یه نفس بیشتر کشیدنن … آدمایی که با حس های کوچیک اما ناب از زندگی لذت میبرن و امیدشون رو از دست نمیدن 
به خودم اومدم و گفتم به عنوان یه نقطه ی کوچیک توی این دنیای وسیع کجام ؟ چقدر برای چیزای ناچیز ناامید شدم و حرص خوردم ؟ چه فرصت ها که برای لذت بردن از زندگی دست دادم!
اگر که دوست دارین لحظاتی نفس گیر رو همراه با اشک ها و لبخند ها تجربه کنین و تجلی یک عشق زیبا رو شاهد باشین حتما بخونینش :)
هر چند اگه مثل من آدم احساسی هستین خب واقعا توصیش نمیکنم ! چون خیلی جاها با احساساتتون  بازی میشه :)
به نظر من نه تنها یک بار بلکه ارزش بارها خوندن رو داشت
۳ بار خوندمش و هر بار با تلخی ها گریه و با خوشی هاش از ته دل لبخند زدم.
 «می دونی … آدما میگن اگه یه چیزی رو دوست داری باید رها کردنش هم یاد بگیری. فکر می کردم حرفشون مزخرف به تمام معناست … تا وقتی که دم مرگ دیدمت »

پ.ن : فیلمش هم ساخته شده و زیباست ولی حتمااا حتمااا اول کتابو بخونین بعد فیلمش رو ببینین
        

24

Fatima

1403/5/30

          داروی سوافلومالین که ویل در روند درمان آزمایشی‌اش شرکت کرد ، دارویی خیالی است ؛ امیدواریم روزی چنین درمانی پیدا شود :))) 
قبل از خوندن این جملات هم اشکام رو صورتم بودن ، اینو که خوندم قشنگ زدم زیر گریه ...

فکر نمی‌کردم انقدر  ازش خوشم بیاد ؛ ولی واقعاً برام دوست داشتنی بود . موضوعش عالی بود...
دو نفر از آدمای نزدیک زندگیم cf  دارن متاسفانه ؛ پس تا حدودی با این بیماری آشنا بودم و حالت ها و زندگی ویل و استلا رو یه جورایی درک می‌کردم ؛ ولی خب عمق فاجعه رو با این داستان متوجه شدم ... 
البته یه سوالی برام پیش اومد در مورد این ۵ قدم فاصله ؛ چون اون دو نفری که من میشناسم اصلا این فاصله رو رعایت نمی‌کنن و مشکلی هم پیش نیومده ...

جدای از اینا کتاب بی عیب و نقصی نبود ، ولی متن روان و جذابی داشت و خواننده رو با خودش همراه می‌کرد ؛
یه قسمت هاییش خنده به لب میاره و قسمت های بعدش اشک تو چشم ها جمع می‌کنه ...
و عشق بین ویل و استل بهم حس خوبی می‌داد :) 
یکی از چیز هایی که دوست داشتم نقاشی های ویل بود که از زیر در برای استلا می‌فرستاد :) 

و یه چیز دیگه اینکه ، دست خودم نیست ولی اعصابم خورد شد وقتی به اینجا رسیدیم که استلا خوب و سر حاله ولی ویل یه جورایی روز های عمرش انگشت شمار شده و با هر نفس دردناکش به مرگ نزدیک تر میشه ...
شاید ترجیح می‌دادم که استلا هم از ویل اون بیماری رو بگیره و اینجوری دیگه بهونه ای برای دورتر شدن از هم پیدا نکنن و تا آخرش با هم بمونن...

و  اما ، یه چیزی که درک نمی‌کنم اینه که چرا تو اکثر کتابا حتما باید به LGBT اشاره شده باشه ؟! 
احساس می‌کنم به نویسنده ها می‌گن یا باید همچین چیزی تو داستان باشه ، یا کتاب‌تون رو چاپ نمی‌کنیم ! 
یا مثلاً نویسنده فکر می‌کنه باید همچین چیزی حتماً باشه تا کتابش دیده بشه و بازخوردهای مثبت بگیره ! 
        

5

آنه !

1403/6/3

          همه ما ادم ها توی این دنیا مسافریم .
اره ویل تو درست میگی ، و چقدر ما احمقانه و بد داریم این زندگی رو میگذرونیم و به جای استفاده از تک تک لحظات به خودمون سخت میگیریم و از یه سری لذت ها و کارا و فلان محروم میکنیم :)
این کتاب مث توصیفاتی که ازش شنیدم نتونست منو به گریه شدید بندازه اما چند قطره اشک رو چرا !
عشق بین ویل و استلا واقعا زیبا بود و تلاش و جنگیدن برای زندگی ، لبخند و امید و امید و امید :))
این کتاب یه بار دیگه بهم یاد آوری کرد که قدر زندگی رو بدونم
قدر شرایط و موقعیت و حالم رو 
چیزایی که میتونم ازشون استفاده کنم و خیلی چیزای دیگه 
بهم فهموند تا دیر نشده باید زندگی رو زندگی کنم  
وگرنه به قول استلا تا حواسم جمع بشه که قراره تموم بشه 👨🏿‍🦯 .
و در آخرم عمیقا دلم توی زندگی یه پو و اَبی خواست و امیدوارم یه روزی یه دونه ابی پیدا کنم^^

زندگی رو اونقدرام نباید سخت گرفت دیگه نه ؟پس بیا زندگی رو زندگی کنیم و قدر لحظه و فرصت ها رو بدونیم و لبخند بزنیم :) !
        

23