معرفی کتاب مگنس چیس و اساطیر آسگارد اثر ریک ریوردان مترجم آرزو مقدس

مگنس چیس و اساطیر آسگارد

مگنس چیس و اساطیر آسگارد

ریک ریوردان و 2 نفر دیگر
4.5
43 نفر |
15 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

114

خواهم خواند

33

ناشر
شابک
9786229532386
تعداد صفحات
546
تاریخ انتشار
1397/12/28

نسخه‌های دیگر

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
مگنس چیس به اندازه ی کافی دردسر کشیده از دوسال پیش و درست از آن شب وحشتناکی که مادرش به او گفت جانش را بردار و فرار کند.به تنهایی در خیابان های بوستون زندگی میکند و از دست پلیس و ماموران دارالتادیب،گریزان است.
یک روز مگنس متوجه میشود عمویش راندولف به دنبالش میگردد.مردی که مادرش همیشه در مورد او به مگنس هشدار داده بود.
سرانجام مگنس به دام عمویش می افتد.داندولف کلی درباره ی تاریخ اسکاندیناوی حرف میزند و میگوید مگنس یک میراث دارد:سلاحی که از هزاران سال پیش گم شده.
داستان هایی در مورد اساطیر اسگارد و گرگ ها از اعماق خاطرات مگنس ظاهر میشوند.
اما او وقت زیادی برای فکر کردن به این ماجراها ندارد؛خیلی زود مجبور میشود بین امنیت خودش و زندگی صدها انسان بی گناه دیگر،یکی را انتخاب کند.
گاهی اوقات،تنها راه شروع یک زندگی تازه،مردن است.

      

یادداشت‌ها

narjes bt

narjes bt

1401/2/10

          نجات جهان از یک خطر بزرگ.
این کاری است که مگنس باید انجام دهد. مگنس باید میراثی که هزاران سال است گمشده، پیدا کند. شمشیر تابستان. باید به سرزمین های اساطیری سفر کند و وظیفه اش را انجام دهد. در این راه مانع های زیادی سر راه او وجود دارند. مثلا باید با دایی رندولف‌ش، که مادرش در مورد او به مگنس هشدار داده بود رو به رو شود و یک عالمه چیز دیگر. او باید بین زندگی خودش و زندگی صد ها انسان بی گناه یکی را انتخاب کند. بعضی اوقات تنها راه شروع یک زندگی تازه، مردن است...
موضوع داستان خیلی خوب و جدید بود و نویسندگان کمی برای نوشتن به آن رجوع کرده اند. برای همین جذابیت زیادی داشت. و ما در این داستان در مورد افسانه های اسکاتلندی زیادی اطلاعات به دست می آوردیم.
شروع داستان به شدت جذاب بود. زیرا با دیالوگ طنزی از شخصیت اصلی یعنی مگنس شروع شده بود.
مقدمه ی داستان، ما را برای ورود به جریان اصلی آماده می کرد و ما کاملا با فضا ی داستان آشنا می شدیم. هر چند که هر چه جلوتر می رفتیم باز هم غافلگیر می شدیم.
پیرنگ داستان خوب بود و اشکالی نداشت. گره های زیادی در آن ایجاد می شدند که بعد از چند صفحه یا یک فصل باز می شدند. البته از لحاظ اینکه کتاب 500 صفحه بود اینکه گره ها زیاد بودند، ایراد حساب نمی شود.
دیالوگ ها خوب و واضح بودند و اینکه چاشنی طنز در آن ها حل شده بود نکته ی مثبتی بود.
شخصیت ها به خوبی از لحاظ ظاهری و باطنی، در طول داستان توصیف شده بودند. و ما می توانستیم به خوبی با احساسات و هیجانات آنها همراه شویم. همچنین مکان ها هم کاملا توصیف شده بود و ما به خوبی می توانستیم داستان را مثل یک فیلم جلوی چشممان ببینیم. نکته ی مثبتش هم این بود که توصیفات خیلی زیاد نبودند، اما با همان چند جمله ی کوتاه می توانستیم همه چیز را تصور کنیم.
اینکه راوی، شخصیت اصلی یا همان اول شخص بود، خیلی خوب بود و ما کاملا از تفکرات شخصیت اصلی با خبر می شدیم.
دیگر نکته ی مثبتش این بود که عنوان فصل ها طوری بودند که خواننده را وادار می کردند به خواندن ادامه دهد. به شخصه هر موقع میخواستم کتاب را کنار بگذارم، با دیدن عنوان فصل ها نمی توانستم این کار را بکنم و مجبور می شدم یک فصل دیگر هم بخوانم و همچنین یک فصل دیگر و یک فصل دیگر...
در کلِ داستان نویسنده قلم قوی ای داشت و جمله هایش در عین سادگی خیلی جذاب بودند.
در کل این کتاب را خیلی دوست داشتم چون خیلی دلنشین و متفاوت بود :)
        

4

        من واقعا علاقه خاصی به اساطیر ندارم
مخصوصا اساطیر نورس
اما این کتاب واقعا قشنگ بود، از نطر جایگذاری اساطیر و رفتارهاشون
و مدرن کردنشون و مسخره کردنشون
مثلا سخنرانی اودین آخر کتاب *که به من حس و حال دامبلدور موقع امتیاز دادن به هری‌پاتر تو آخر سنگ جادو رو می‌داد* واقعا خلاقانه بود!!
اما ترجمه عالی نبود
خوب بود‌هاا، ادیت نمی‌کرد، اما می‌تونست بهتر باشه 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

          خب خب من خوره ی اسطوره شناسی ام که البته شروع علاقه م رو مدیون فیلم های مارولم. پس این کتاب از فضا ی ذهنیم خیلی دور نبود.هرچند ممکنه برای کسی که آشنایی نداره یکم گیج کننده باشه
آره آره!همه چیز گیج کننده ست. لوکی با دل و روده های پسر به سنگ بسته شده. لوکی یک بچه داره که خودش اونو به دنیا اورده درحالی که مرده و همه چیز کلا گیج کننده ست می فهمم. ولی بعد یک مدت گیج کنندگی ش هم جالبه
زبان کتابو دوست داشتم بوستونی بود. چون هر جای آمریکا لهجه و اینا ی خودشونو دارن و مترجم خیلی قشنگ برش گردونده بود به فارسی.
انتقادم از کل ماجرا و این کتاب و این حرفا اینه که ما یه نویسنده ی خلاق میبینیم که قراره تصورمون از اساطیر رو به کل تغییر بده. دارم میگم اونقدر خلاقیت داشته که وقتی همه از ثور بزرگ حرف میزنن اون فقط یه مرد هیکل گنده ی کم عقلو ببینه خب!؟ گرفتین؟ ولی بازم خلاقیتش راضیم نکرد. چون تونسته بود همه ی مسائل رو یه طور دیگه ببینه ولی نتونسته بود آدم بد ماجرا روعوض کنه چون توی این داستان و داستان های بعدی همه چیز  تقصیر لوکیه. خب از یک نویسنده که انقدر خلاق بودانتظار می رفت که از لوکی که آدم بده ی اسطوره هاست یه تصویر متفاوت نشون بده وقتی این کارو نتونست بکنه خورد تو ذوقم.
اشکال بعدی این شخصیت مسلمون داستان یعنی سمیرا العباس بود. به عنوان شخصیت مسلمون اشکال زیاد داشت و من نفهمیدم که چه اصراریه آخه وقتی بلد نیستی؟
مثلا سمیرا همیشه حجاب نداشت گاهی کلاه سرش بود که این حجاب قابل قبولی نیست. گاهی تو داستان مگنس رو بغل می کرد و حتی یه شب تو یه چادر خوابیدن. بیشتر انگار نویسنده سعی کرده بود مسلمون هارو عقب مونده و جاهل نشون بده. مثل اینکه سمیرا نامزد داشت و حس می کردن خانواده ش که این ته خوش شانسیه. یا اینکه اگه مگنس بیاد دیدنش نامزدش میزاره میره اصلا از این قضیه خوشم نیومد
اما درکل کتاب بد نبود
        

2

Setayesh.F

Setayesh.F

1402/4/16

          بعضی ازکتاب ها وقتی دنیای داستان را برای خواننده به تصویر می کشند در واقع او را وارد آن دنیا می کنند و به او اجازه می دهند تا در آن دنیا هم زندگی کند. تجربه هایی که هیچ وقت در دنیای واقعی کسب نمی کند را کسب کند و به زندگی اش رنگ و لعابی تازه دهند. این کتاب هم از دسته ی همین کتاب ها بود.

مگنس چیس مادرش را از دست می دهد و دو سال در کوچه ها و خیابان های شهر زندگی می کند. اما یک روز مسئولیتی بزرگ بر دوشش می افتد و سرنوشتش این گونه رقم می خورد که باید جهان را از یک خطر بزرگ نجات دهد. او شمشیری به نام شمشیر تابستان را که میراث خانواده اش بود را پیدا می کند و باید با آن به جهان های دیگر سفر کند و وظیفه اش را انجام دهد. اما این داستان ها از مرگ مگنس شروع می شود….

داستان این کتاب بسیار خلاقانه و جدید بود. هر چند که مثل خیلی از کتاب های این سبکی هدف شخصیت اصلی نجات دنیا بود و این یک چیز تکراری به حساب می آمد، اما باز هم ساختن یک دنیای جدید در ذهن خواننده استعداد زیادی می خوهد. نویسنده یک دنیای جدید را ساخته بود و بسیار تخیل خوبی به کار برده بود. داستان کمی پیچیده هم بود و این باعث شده بود تا برای نویسنده توصیفات و تعریف داستان سخت بوده باشد. هر چند که نویسنده با قلم روان و توصیفات خوبش نسبتا در این کار موفق بود. ولی به طور کلی برای خواننده تجسم اتفاقات و حتی مکان ها و شخصیت ها سخت بود.

به طور کلی توصیفات کتاب با حرکت و روان گفته شده بود. اما به خاطر جدید بودن داستان و اینکه همه چیز دور از ذهن خواننده بود نیاز به توصیفات دقیق تری داشتیم. به شخصه در داستان دچار گیجی می شدم و نمی توانستم کاملا متوجه فضای داستان بشوم. 

نویسنده شخصیت پردازی خوبی را انجام داده بود. مخصوصا شخصیت اصلی بسیار خوب توصیف شده بود و قلم روان و خودمانی نویسنده، و همین طور نوشتن داستان از زبان خود شخصیت اصلی باعث شده بود تا نویسنده با این شخصیت بسیار همزاد پنداری کند و حس صمیمیت به خواننده دست بدهد. مخصوصا این که در بعضی قسمت ها خوانندگان مخاطب قرار می گرفتند، به این امر کمک کرده بود. انگار شخصیت اصلی پیشمان نشسته بود و داشت سرگذشتش را تعریف می کرد. این یک نکته ی مثبت برای کتاب هاست که در این کتاب بسیار بارز بود.

در رابطه با شخصیت های فرعی خواننده نیاز به اطلاعات بیشتری داشت. مخصوصا شخصیت هایی که به شخصیت اصلی نزدیکتر بودند و گاهی ویژگی های فرا انسانی داشتند. از نظر ظاهری کمی به آن ها پرداخته شده بود اما باز هم به خاطر فضای عجیب و جدید داستان تصور همه چیز برای خواننده سخت بود. اما به طور کلی شخصیت هایی که نویسنده ساخته بود، دوست داشتنی بودند و خواننده را به خود جذب میی کردند.

دیالوگ های این کتاب را بسیار دوست داشتم. چون هم به خواننده کلی اطلاعات در یک دیلوگ نمی داد، و هم جذاب نوشته شده بود. ولی خب از نظر من می توانست در دیالوگ ها اطلاعات بیشتری قرار بدهد. در حدی که خواننده اذیت نشود، این اطلاعات نیاز اوست و اگر یکی از شخصیت ها به طور کامل همه چیز را توضیح می داد خیلی بهتر بود. و این باز هم بر می گردد به همان پیچیدگی و سخت بودن داستان.

طنز ظریفی هم که در بعضی قسمت ها به کار می رفت در لذت بخش تر شدن داستان تاثیر به سزایی داشت. مثلا وقتی که دو دوست مگنس با تیر و کمان پلاستیکی به کمک او آمده بودند تا با یک مرد آتشین بجنگد. به طور کلی ایده هایی که نویسنده در داستان استفاده کرده بود بسیار جذاب بودند.


کتاب پیرنگ دقیقی داشت و کاملا متوجه روند داستان می شدی. شروع جذاب و ترغیب کننده داشت و بسیار متفاوت نوشته شده بود. گره های کتاب جذاب بودند و نقطه ی اوج هم با هیجان بالا و بسیار خوب نوشته شده بود. داستان دیر هیجان گرفت و در ابتدا روند آرامی داشت و به نظرم این برای یک کتاب هیجانی و تخیلی خیلی مناسب نیست. چون باعثث خسته شدن خواننده می شود و داستان او را جذب نمی کند. اما وقتی داستان در ذهن خواننده سر و سامان گرفت و او را به طور جدی وارد داستان کرد، کتاب هیجان خوبی گرفت.

جلد کتاب مثل تمام کتاب هایی که در این ژانر و این مدل نوشته شده اند، پر از تصاویر مختلف و شلوغ بود و به خواننده این را می رساند که قرار است با یک عالمه چیز های عجیب روبه رو شود و هیجان زیادی را تجربه کند. 

اسم کتاب اکثر مجموعه های چند جلدی اسم شخصیت اصلی بود و اسم این مجموعه که « اساطیر اسگارد» نام داشت ترغیب کننده بود و باز هم به خواننده می رساند که این کتاب چه کتابی است.

به طور کلی کتاب جذاب و دوست داشتنی ای بود. از این کتاب ها که تو را در دنیای خودشان می برند و حالا حالا ها مجبورت می کنند در همان جا بمانی. از خلاقیت و ابتکار نویسنده حض می بری و لذت یک کتاب تخیلی و ماجراجویانه را می بری.

« گاهی اوقات تنها راه برای شروع زندگی ای تازه، مردن است.»

                                                              برای همیشه




        

1