قصه های من و بابام: بابای خوب من

قصه های من و بابام: بابای خوب من

قصه های من و بابام: بابای خوب من

اریش ازر و 2 نفر دیگر
4.5
112 نفر |
42 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

217

خواهم خواند

52

شابک
9789646659476
تعداد صفحات
96
تاریخ انتشار
1386/11/15

توضیحات

        روزی خانه ی پدر و پسر آتش گرفته بود. آن ها اسباب ها را به سرعت به حیات می بردند تا در آتش نسوزند. در همین هنگام چشم پسر به کیف مدرسه و دفترهای مشقش افتاد و نمره های صفری را به یاد آورد که پدرش هنوز آن ها را ندیده بود. او از فرصت استفاده کرد و دفترهایش را از پنجره به داخل اتاق انداخت. این داستان تحت عنوان "فرصت مناسب" به همراه چندین داستان دیگر در کتاب حاضر به چاپ رسیده است. این کتاب ترجمه  و بازپرداخت کتابی تصویری است که قهرمان داستان های آن پدری میان سال و پسرک ناقلای هشت ـ نه ساله اند. مهر و شادی و طنز، خمیرمایه ی داستان های زندگی این دو قهرمان است. عناوین برخی از داستان ها عبارت اند از: بازی ساحلی، پسر گمشده، جشن تولد، همسایه ی وحشتناک، قهر و آشتی کودکانه، راه رفتن در خواب، جنگ دریایی، و نامه ی ماهی ها.
      

پست‌های مرتبط به قصه های من و بابام: بابای خوب من

یادداشت‌ها

 پردیس

1400/11/19

          در سال‌هایی که کودکستان می‌رفتم، وقتی با اصرار به مادرِ خسته‌ام می‌گفتم که برایم این کتاب‌ را بخواند، همیشه به تنهایی پدر و پسر در نبود مادرشان فکر می‌کردم. یعنی یادم هست پرسیده بودم «چرا مامانش در قصه نیست؟» و مادرم آن ابتدای کتاب را برایم خواند که پسر می‌گفت مادرم زود ما را تنها گذاشت و پدرم مرا بزرگ کرد. من همان سن کوچکی و کودکی، به نبودن مادرش فکر می‌کردم. حتا وقتی پدر کار بامزه می‌کرد، حتا وقتی او را به گردش می‌برد یا حتا وقتی می‌رفتند خوراکی‌های خوشمزه بخورند. به عکس اریش ازر و کریستین در پشت جلد کتاب نگاه می‌کردم و باز همان تنهایی را می‌دیدم. گاهی اوقات می‌خواستم رنگی به جهانشان دهم، پس با مداد رنگی زندگی‌شان را رنگ می‌کردم. بابای او شبیه بابای من جوان نبود، بامزه بود ولی انگار پیر شده بود، و من حتا غصه‌ی این را هم برای پسر می‌خوردم. چندی بعد که خواندن و نوشتن آموختم و فهمیدم قصه‌ها افزوده است و کارِ اُزِر فقط تصویرسازی بود، دلم شکست، همیشه در کودکی فکر می‌کردم اینها را واقعاً آن پسر کوچک می‌گوید، زود بود و من نباید با نقش مترجم/بازآفرین/بازنویس آشنا می‌شدم.
 کودک فکر می‌کند همه‌ی مردم جهان با زبان او فکر می‌کنند، می‌گویند، غصه می‌خورند و خیال می‌کنند. کودک کجا جنگ می‌داند و حکومتی که کار هنرمند را توقیف می‌کند و تنهایی؟ غصه‌شان غصه‌ی من هم شد. همیشه به کوچکی کریستین فکر می‌کردم و نمی‌دانستم حالا او یا بزرگ و پیر شده یا اصلاً مرده. انگار کریستین در کودکی جاودان شده بود. انتخاب و نوشتن کتاب این خاطرات درهم‌تنیده را به یادم آورد. برای همین هست که نوشته‌ام راهنما نیست، سر و تَه انگار ندارد و شبیه این است که بر روی آن «مبل»‌معروف نشسته‌ام به تداعی، تداعی لمس تنهایی آن بچه وقتی که ساعات بسیاری مادرم پیش من نبود و هر چه اطراف آن.
        

18