یادداشت

 پردیس

1400/11/19

قصه های من و بابام
        در سال‌هایی که کودکستان می‌رفتم، وقتی با اصرار به مادرِ خسته‌ام می‌گفتم که برایم این کتاب‌ را بخواند، همیشه به تنهایی پدر و پسر در نبود مادرشان فکر می‌کردم. یعنی یادم هست پرسیده بودم «چرا مامانش در قصه نیست؟» و مادرم آن ابتدای کتاب را برایم خواند که پسر می‌گفت مادرم زود ما را تنها گذاشت و پدرم مرا بزرگ کرد. من همان سن کوچکی و کودکی، به نبودن مادرش فکر می‌کردم. حتا وقتی پدر کار بامزه می‌کرد، حتا وقتی او را به گردش می‌برد یا حتا وقتی می‌رفتند خوراکی‌های خوشمزه بخورند. به عکس اریش ازر و کریستین در پشت جلد کتاب نگاه می‌کردم و باز همان تنهایی را می‌دیدم. گاهی اوقات می‌خواستم رنگی به جهانشان دهم، پس با مداد رنگی زندگی‌شان را رنگ می‌کردم. بابای او شبیه بابای من جوان نبود، بامزه بود ولی انگار پیر شده بود، و من حتا غصه‌ی این را هم برای پسر می‌خوردم. چندی بعد که خواندن و نوشتن آموختم و فهمیدم قصه‌ها افزوده است و کارِ اُزِر فقط تصویرسازی بود، دلم شکست، همیشه در کودکی فکر می‌کردم اینها را واقعاً آن پسر کوچک می‌گوید، زود بود و من نباید با نقش مترجم/بازآفرین/بازنویس آشنا می‌شدم.
 کودک فکر می‌کند همه‌ی مردم جهان با زبان او فکر می‌کنند، می‌گویند، غصه می‌خورند و خیال می‌کنند. کودک کجا جنگ می‌داند و حکومتی که کار هنرمند را توقیف می‌کند و تنهایی؟ غصه‌شان غصه‌ی من هم شد. همیشه به کوچکی کریستین فکر می‌کردم و نمی‌دانستم حالا او یا بزرگ و پیر شده یا اصلاً مرده. انگار کریستین در کودکی جاودان شده بود. انتخاب و نوشتن کتاب این خاطرات درهم‌تنیده را به یادم آورد. برای همین هست که نوشته‌ام راهنما نیست، سر و تَه انگار ندارد و شبیه این است که بر روی آن «مبل»‌معروف نشسته‌ام به تداعی، تداعی لمس تنهایی آن بچه وقتی که ساعات بسیاری مادرم پیش من نبود و هر چه اطراف آن.
      
5

18

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.