امروز از ته کمد خاک خورده زواردرفته کتابهای که بچگی خونده بودم پیداکردم کلی کتاب قصه که کادو تولدم بودن مامانم برام گرفته بودم یه چند تایی هم عمه ام بهم داده بود.
این کتاب که دیدم خاطره هام زنده شدن؛از همون بچگیم عاشق خرید کتاب بودم ۸ یا ۷ ساله بودم سال ۸۸ یا ۸۹ تو صحن امام رضا بودیم دست مامان میکشیدم که بریم کتاب بخریم دقیق یادم نیست فک کنم همون بخش کتابخونه استان قدس بود که رفتیم یه جا پر از کتاب خیلی کیف کرده بودم این کتاب یه کتاب دیگه خریدیم اومدیم بیرون خیلی دوسش داشتم نقاشی هاش برام قشنگ جذاب بودن !🤭
چقدر زود همه چی میگذره...
برام جالب بود که من هنوزم عاشق کتابم (و هنوزم به نقاشی های (تصاویرجلد)کتابها اهمیت میدم🤣)
و مادر عزیزم همیشه برام کتاب میخرید خیلی زودتر از دوران مدرسه خوندن نوشتن بهم یاد داده بود
کادو تولد هرسالم کتاب بود من هرسال ذوق میکردم
یه کتاب صدبار میخوندم همش برام تکراری شده بودن نمیدونم چرا نمیرفتم کتابخونه🫥
چند وقت پیش رفته بودم کتابخونه یه پسر بچه کوچولو با مامانش اونجا بود خجالتی بود به مامانش میگفت بگو اون کتاب دارن فسقلی :)
مامانش هم کلی کتاب دستش بود گفت اول اینا بخون تموم شه بعدا باز بیا کیف میکنم وقتی مادرها میبینم که مشوق بچه هاشون برای کتاب خوندنن!
یاد مامان خودم افتادم این کتابها غیر از یادآوری خاطرات خوب قدیما مهر مادرم به یادم میارن مامان دوستداشتنیم🥰😇
مامان میدونم این نوشته هیچ وقت نمیخونی بزار اینجا بگم که خیلی دوست دارم❤️