رها بوستانی

رها بوستانی

@Rahabp

13 دنبال شده

41 دنبال کننده

            در حال خواندن کلاسیک‌ها
          
http://instagram.com/rahaboustanii

یادداشت‌ها

        خوندنش طول کشید، شبیه شعری بود که بال و پر داده شده. جملات ظریف و نغز. تشبیه‌های شاعرانه و اظهارنظر‌های بامزه. خوانشی آروم و باطمأنینه. حسابی به قلب و جونم چسبید. ❤️ 
فصل‌های ابتدایی گیج بودم. طبق شنیده‌ها و نظرات بقیه پیش‌بینی می‌کردم؛ یک رمان سخت‌خوان که قراره صبر من رو امتحان کنه! اما برعکس انتظارم پیش رفت. باهاش خو گرفتم. نه سنگین بود نه غیرقابل فهم. انگار فقط ناشناخته بود. برای من یک قدم در جهان تازه‌ای بود که پیش از این واردش نشده بودم: مدرنیسم!

تمام نثر داستان در ذهن شخصیت‌ها شکل می‌گرفت. گاهی زاویه‌ دید راوی بین جمله جابه‌جا میشد و حتی وقتی تمرکز فقط روی افکار یک شخصیت بود، اون افکار پیوسته بین موضوعات مختلف می‌چرخیدن. توصیفات خیلی رندوم و تصادفی بودن. فهمیدن اینکه دقیقا چه اتفاقی داره میوفته مقداری سخت بود. با این‌ حال تمام این‌ها برای من خیلی آشنا به نظر می‌رسید. انگار سوار همون قایقی باشم که تمام عمر روش شناور بودم. بیراه هم نیست. ویرجینیا زمانی که سبک نوشتاریش رو بسط می‌داد ساعت‌ها زمان میذاشت و از فکر کردنش یادداشت برمی‌داشت. از حواس‌پرتی‌ها، جوری که ذهنش از یک فکر به یک فکر دیگه می‌پرید یا درگیر مسائل فرعی میشد.
درگیری دائمی آدمها با خودشون. ناتوانی‌ در ارتباط برقرار کردن و به اشتراک گذاشتن افکار. پنهان کردن احساسات مثبتی که نسبت به دیگری دارن. پیچیدگی ایده‌ها و عقایدشون درحالی که گفتگو می‌کنن و یا فقط در سکوت کنار هم نشستن. انگار از دو سمتِ یک اقیانوس بخوایم با فریاد ارتباط برقرار کنیم! قطعاً نویسنده‌ای که این تجربه‌ رو در نوشتار منتقل کنه، شایسته‌ی تحسینه.
من با تمام قلبم شخصیت‌های کتاب رو باور داشتم. متوجه بودم تا چه حد شبیه به هم هستیم. در عین سادگی پیچیده‌ایم. دور یک میز جمع می‌شیم و شام می‌خوریم اما فاصله داریم. تنها و بی‌کَس و غیر قابل درکیم. پر از ابهام و گره و علامت سوالیم. چقدر حق داریم. چقدر مقصریم. مسخره‌ایم. و همچنان هرکدوم فیلسوف کوچولوی درون خودمون رو داریم. همگی از طیف خاکستری هستیم. 

در آخر، سه ستاره‌  به همون ترتیبی که فانوس‌ دریایی پرتوافکنی می‌کنه: 
« نخست دو ضربه‌ٔ سریع و سپس یک ضربهٔ بلند مدام بانظم می‌آمد. فانوس دریایی روشن شده بود. »
      

45

        انگار خواب دیدم. یک خواب طولانی و آشفته. زیاد پیش می‌اومد آرزو کنم هرچه زودتر به پایان برسه. با این‌حال دلتنگ این رویا خواهم شد. مطمئنم بعدها بارها و بارها بهش برمی‌گردم و هربار یک کشف تازه خواهم داشت.
.
یک قرن برای اعضای خانواده‌ی بوئندیا کافی نبود تا واقعا قادر بشن یکدیگر رو درک کنن. تک‌تک شخصیت‌های کتاب به شکل منحصر به فردی منزوی‌‌ان.
در طول کتاب مرگ میاد و میره، جنگ و سیاست انگار تنها واقعیت‌هایی هستن که به جادو آغشته نمیشن، شهوت و عشق مدام شکل‌های تازه به خودشون می‌گیرن، اما تنهایی... تنهایی باقی می‌مونه. 
تنهاییِ زیرپوستی که گاه‌گاهی در یک پاراگراف یا دیالوگ خودی نشون میده و دوباره در بطن کتاب فرو میره و پنهان میشه...اما همیشه هست. با هر نوزاد جدید دوباره زاده میشه و وقتی شخصیتی می‌میره، حجم تنهاییش رو پشت سر توی داستان باقی میذاره؛ تا شاید بعدا دوباره زنده بشه و بهش برگرده. هرچند که ملیکادس حتی در جهان مرگ هم از شر تنهایی خلاص نشد. 
هرچی باشه لابد یک تنهاییِ صدساله در کنار بقیه، بهتر از تنهایی انفرادی و ابدی در مرگه. مگه نه؟ خب، در این مورد ملیکادس بهتر میدونه :)

پیچیدگی عجیب اتفاقات، اسم‌ها و ماجراها نتونست تلخی و حقیقت تنهایی رو مدت زیادی از نظرم دور نگه داره. فکر می‌کنم احتمالا این همون چیزی بوده که گابریل گارسیا مارکز می‌خواسته متوجهش بشیم : ) و خب نبوغ حاضر در این کتاب به هیچ عنوان یک‌ وجهی نیست.

خوندنش خیلی زمان برد، که فکر می‌کنم طبیعی بود. ماجراهای زیادی در هر فصل اتفاق میوفتاد. هربار سوار قصه‌ی یک شخصیت متفاوت میشی. یک خط داستانی مشخص که تو رو هدایت کنه در کار نیست.

در نهایت بی‌اندازه لذت بردم و به وجد اومدم.
چیکار کردی آقای مارکز؟ خودمم هنوز نمیدونم. 
راستش فکر نمی‌کردم بتونم چیزی درمورد این کتاب بنویسم، احساسات و افکارم درباره‌ی صد سال تنهایی توی سرم خیلی نامنظم و گره‌خورده بودن.
قطعا سالهای آینده تغییراتی اینجا میدم و چیزهایی کم و اضافه می‌کنم. تا اون‌ زمان، چهار ستاره‌ی کامل برای این رمان عجیب و دوست‌داشتنی از طرف رهای ۲۱ ساله به جا میذارم:
      

17

        صد سال تنهایی برای من از جهاتی خاص‌تر بود، اما با آقای بهمن فرزانه هم‌نظر بودم و عشق در زمان وبا رو بیشتر دوست داشتم. جایی در قلبم باز کرد که فکر نمی‌کنم تا سالها کتاب دیگه‌ای بتونه باهاش رقابت کنه؛ شاید هم تا همیشه.

وجهی از عشق نبود که بین ماجراهای کتاب از قلم افتاده باشه. تمام پیچیدگی‌ها و جزئیات ممکن در روابط و زناشویی به زیبایی در داستان گنجونده شده.
داستان بدون اینکه موعظه کنه ما رو با حقایق عشق روبه‌رو می‌کنه. رمانتیکش می‌کنه، زیبا جلوه‌ش میده، به غرور آغشته‌ش می‌کنه. سمت بد و ناخوشایند اون رو نشون میده. یادآوری می‌کنه عشق چیزی نیست جز تمنای جسم و امیالی که به شکل‌های متفاوت زندگی ما رو تحت تاثیر قرار میدن.

هربار که در کتاب با فوران عشقی تازه روبه‌رو می‌شیم، نویسنده یک راز تلخ برامون آشکار می‌کنه. رازی که ممکنه عشق رو از ریخت بندازه. ولی مارکز انقدر شاعرانه همه‌چیز رو توصیف می‌کنه که ازریخت‌افتادگی در کتابش معنی نمیده! حتی وقتی از زشت‌ترین چیزها مثل جنگ، مرگ یا سیاست میگه، من با قلبی مشتاق و تشنه‌ی زشتی صفحات رو ورق می‌زنم. 

جدا از قلم گابو و قدرت تخیلش، بیشترین دلیل لذتم حضور شخصیت فرمینا بود. زنی که در هر سنی یادآور خود من بود. حس می‌کردم نوجوانی تا میان‌سالی خودم رو ورق می‌زنم و این کتاب شبیه پیش‌بینی و هشداری درباره‌ی آینده است.
غرور و تکبر ذاتیش، وقارش، اراده‌ی قوی و جذابیتی که از خودش ساطع می‌کرد. ترسی که پنهان کرده بود. آسیب‌پذیریش. حسادتش. دلتنگی و عشقی که کنار می‌زد و تصمیماتی که از روی غیظ می‌گرفت. خیلی دوستش داشتم.

« خود فرمینا داثا نیز حالیش نشده بود که در طی آن سفر چقدر بزرگ‌تر شده است. دیگر تک‌فرزند لوس و در عین حال شهید استبداد پدر نبود. خانم و مالک امپراتوری‌ای از گرد و خاک و تار عنکبوت شده بود که فقط نیرویی از عشق تسخیرناپذیر موفق می‌شد نجاتش بخشد. چندان هم از خودش متحیر نشده بود چون حس می‌کرد که کمی از زمین بالا آمده است، مثل وقتی که در خواب ببینی پرواز می‌کنی، چنان نیرویی به دست آورده بود که احساس می‌کرد می‌تواند کره زمین را با دست بلند و جابجا کند. »
🧡
      

29

باشگاه‌ها

باشگاه ال‌کلاسیکو

548 عضو

سفر به دور اتاقم

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها