بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

دید و بازدید

دید و بازدید

دید و بازدید

3.6
30 نفر |
14 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

75

خواهم خواند

14

کتاب حاضر، شامل دوازده داستان کوتاه است و داستان های آن شرحی است از دیدوبازدیدهای جوانی که در ایام عید نوروز وارد مجلسی می شود و در این مسیر با حوادث جالبی روبه رو می شود. متن این کتاب مانند سایر آثار جلال آل احمد بسیار روان و ساده است و خواننده را تا انتهای کتاب با خود همراه می کند. جلال جوان در این مجموعه با دیدی سطحی و نثری طنزآلود اما خام که آن هم سطحی است، زبان به انتقاد از مسائل اجتماعی و باورداشتهای قومی می گشاید.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به دید و بازدید

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

یادداشت‌های مرتبط به دید و بازدید

            «آفرین جلال! برای شروع خوب بود.»

جمله‌ی بالا را شاید یکی که از داستان سردرمی‌آورده به جلال گفته. او هم دست‌پاچه شده و رفته داستان‌ها را پشت هم زده و چاپ کرده، شده «مجموعه داستان دید و یازدید.»
سال 1324، وقتی این کتابِ جلال زیرِ چاپ رفته، او فقط 22 سال سن داشته. در واقع اولین کتابِ داستانیِ جلال است. جالب است که او در 20 سالگی عزمِ نجف می‌کند تا درسِ طلبگی بیاموزد. اما چند ماه بعد برمی‌گردد و کتاب عزاداری‌های نامشروع را منتشر می‌کند. (سالِ 94 که عزاداری‌های نامشروع را خواندم، به نظرم جالب آمد. اما کتاب، نوشته‌ی خودِ جلال نیست. ترجمه است.)
یک سالِ بعد او رسما به حزب توده می‌پیوندد و می‌شود جلالِ آلِ احمدِ توده‌ای. یک سال بعد از توده‌ای شدنش، اولین داستانِ کوتاهش به نام زیارت، که در مجموعه‌ی دید و بازدید هم آمده، در مجله سخن چاپ می‌شود. همان زمان‌ها بوده که با صادق هدایت هم آشنا می‌شود و کتاب «دید و بازدید» را هم چاپ می‌کند. همه‌ی این‌ تاریخ‌ها که ورق زدم، اولِ کتاب‌های جلال آمده. حرفِ جدیدی نیست. و اما نگاهِ من:
جلال نویسنده‌ی محبوبِ من است، اما همه‌ی داستان‌هایش محبوبِ من نیست. شاید باید این‌طور بگویم که شخصیتِ جلال را بیشتر می‌پسندم تا داستان‌هایش. گرچه داستان‌هایش را هم خوانده‌ام و در جایِ خود حظ هم برده‌ام. داستان اول و دوم را که خواندم، گفتم این قلم، قلمِ جلالی نیست که من قبل‌تر از او خوانده‌ بودم. خبری از جملات کوتاه و تیز نیست. اغراق نکرده باشم، نصف صفحه بدونِ نقطه هم در بعضی داستان‌ها دیده می‌شد. تا اینکه صفحاتِ اول را ورق زدم و فهمیدم این کتاب، کتابِ اولش است. آن‌وقت بود که دیگر داستان‌ها را از جلالِ آل‌احمد، 22 ساله از تهران خواندم.
ولی، داستان‌ها شاید پیرنگ و طرح فوق‌العاده نداشت. یعنی منِ خواننده را وا نمی‌داشت که از خودم بپرسم «حالا بعدش چه می‌شود؟». ولی داستان جان‌دار بود. داستانی جان‌دار است که وقتی نقطه‌ی آخرِ داستان را دیدی، سریع پرش نکنی داستانِ بعد. یک لحظه انگشت را لایِ کتاب بگذاری و به مقابلت خیره شوی و بگویی «عجب.» و این کار از آل‌احمدِ 22 ساله هم برمی‌آید.
البته از 12 داستان، شاید 10 داستانش صبغه‌ی مذهبی داشت ولی نه در دفاع از مذهب. این شاید برگرفته از سفرش به نجف و حال و هوایِ آن روزهایش باشد. چون واضح بود که نویسنده، کتبِ مذهبی را خوب می‌شناسد و به باورهای مذهبی مردمِ آن زمان شناخت دارد. دیدگاهِ انتقادی‌اش به باورهایِ مذهبی و شاید گاها خرافیِ مردمِ آن زمان هم شاید از سرِ آشنایی با هدایت باشد. چون در داستان‌های هدایت، از این مدل داستان‌ها زیاد خوانده‌ام. اما منی که خسی در میقات جلال را خوانده‌ام، یعنی 21 سال بعد از انتشارِ دید و بازدید، داستان‌های این کتاب را متعلق به همان جلالِ 22 ساله می‌بینم، نه جلالِ آلِ احمد بزرگ. 
و باید «نفرین زمین» را هم از جلال بخوانم چون آخرین قصه‌ی اوست و شاید بتوان گفت پخته‌ترین نثر و قصه‌ی او.
          
            «دید و بازدید» جلال آل احمد
قلم جلال را که میخوانی گویا قند در دهانت اب کرده ای و کم کم می مکی حتی اگر چنان روی مرز باریک توهین و انتقاد از مناسبات اجتماعی و دینی حرکت کند باز با لطایف الحیلی بهره خودش را از صحنه ی چیده شده می برد و حرف دلش را با صریح ترین وجه ممکن می زند.
تسلط کامل جلال بر اصطلاحات دینی، تفکرات عامیه، خرافات متداول بین قشرهای پایین،تن پروری های مدیران وقت و توجیه های خشکه  مقدس های زمانش، آدمی را به حیرت وا می دارد.
او بهتر از و جلوتر از هرکسی از هم صنف هایش ما ایرانی ها را شناخت و از همه مهمتر همت کرد تا با هنر خود و لسان طنز خود عیوب مان را به ما هدیه کند. در دوره ای که بسیاری از هنرمندان و به اصطلاح منورالفکرهای مملکت ما سعی در جار زدن عیوب و نقاط ضعف ما در مجامع عمومی و تبلیغ آن به نام آزادی بیان هستند، جلال در صحنه ی عمل نشان داد روشنفکر کیست و دلسوزانه رسالت خود را به وسیله سلاح قدرتمند اش یعنی قلم انجام داد.
هرچند ستایش ما از آل احمد باعث نمی شود که خرده گیری های هرچند اندک از تطبیقات و نتیجه گیری ها و تحلیل های او در قسمت نقد اعتقادات مردم نداشته باشیم لکن چون مطمئن به طینت خوب و نداشتن غرض ان بزرگوار هستیم فعلا مصلحت به تذکر آن نکات نمی بینیم.
روحش شاد.
          
            مواجهه با آثار آل‌احمد این جذابیت را دارد که این کلیشه‌ را که «وقتی کتاب می‌خوانید نویسنده با شما صحبت می‌کند» تقویت می‌کند. «دید و بازدید» از این حیث نسبت به دیگر داستان‌هایی که تاکنون از جلال خوانده‌ام (مدیر مدرسه، سرگذشت کندوها، از رنجی که می‌بریم، سنگی بر گوری) برتری دارد. شاید وجه برتری‌اش حجمی بیشتر با داستان‌های بیشتر است. داستان‌هایی که بیشتراش از عینک نقادِ نویسنده روایت می‌شود. این را نیز در نظر داشته باشید که وقتی آثار او را می‌خوانیم کم مانده است عقاید سیاسی، اجتماعی، مذهبی و فرهنگی‌اش به ما سیلی بزند. دید و بازدید از اولین‌های جلال است؛ حین خواندن به این می‌اندیشیدم که هنوز او بچه‌آخوندی است که هر چه قدر هم سعی می‌کند خودش را از سنتِ خرافیِ پیرامون‌اش بکند باز نمی‌تواند به اصلْ خدشه وارد کند. [نمونه جایی که به زندگی پس از مرگ خرده می‌گیرد اما فوراً تعبداً می‌پذیرد گویی سنتی می‌شناسد که این خرافه‌ها لایه‌ی روییِ آن‌اند؛ گرچه برداشت‌ام این بود که از عینکِ نویسنده این خرافات نه لایه‌ی رو بلکه کلِ پیکر را در برگرفته‌اند.
اما چیزی که در دید و بازدید قابل توجه بود «مرگ‌اندیشی» آل‌احمد است. مرگ‌اندیشی‌ای که خود را اجتماعی می‌نمایاند. و به نظر صورت ساده‌ای دارد: با مرگِ شخص مردم همچنان درگیر تعارفاتِ زمانِ حیات متوفی هستند؛ حال آنکه توجه ندارند که مرگ برای همه یکسان است. شاید خرده بگیرید که این چه برداشتی است؛ چه بسا به علت احوالاتِ شخصی این برداشت اولویت دارد اما با اشاراتی که جلال به مرگ می‌کند –چه از حیث تعداد چه از حیث پرداخت- شک دارم که «مرگ» مساله‌ی اولِ جلالِ آن زمان نبوده باشد. جالب است که داستان دوازدهم –داستان که نه، تکه‌ی آخرِ این داستان‌ها- مرگ است.
زبانِ آل‌احمد به تندیِ مدیر مدرسه یا سنگی بر گوری نیست، گرچه توصیف‌هایش همچنان خوانا و در بعضی موارد جذاب است. شاید «زیاد تند نبودنِ زبان‎اش» به علتِ این است که خرافه را از اصل بازشناخته؛ و هوشیار است که عوام قدرتِ تشخیص خرافه از اصل را ندارد.
          
            مواجهه با آثار آل‌احمد این جذابیت را دارد که این کلیشه‌ را که «وقتی کتاب می‌خوانید نویسنده با شما صحبت می‌کند» تقویت می‌کند. «دید و بازدید» از این حیث نسبت به دیگر داستان‌هایی که تاکنون از جلال خوانده‌ام (مدیر مدرسه، سرگذشت کندوها، از رنجی که می‌بریم، سنگی بر گوری) برتری دارد. شاید وجه برتری‌اش حجمی بیشتر با داستان‌های بیشتر است. داستان‌هایی که بیشتراش از عینک نقادِ نویسنده روایت می‌شود. این را نیز در نظر داشته باشید که وقتی آثار او را می‌خوانیم کم مانده است عقاید سیاسی، اجتماعی، مذهبی و فرهنگی‌اش به ما سیلی بزند. دید و بازدید از اولین‌های جلال است؛ حین خواندن به این می‌اندیشیدم که هنوز او بچه‌آخوندی است که هر چه قدر هم سعی می‌کند خودش را از سنتِ خرافیِ پیرامون‌اش بکند باز نمی‌تواند به اصلْ خدشه وارد کند. [نمونه جایی که به زندگی پس از مرگ خرده می‌گیرد اما فوراً تعبداً می‌پذیرد] گویی سنتی می‌شناسد که این خرافه‌ها لایه‌ی روییِ آن‌اند؛ گرچه برداشت‌ام این بود که از عینکِ نویسنده این خرافات نه لایه‌ی رو بلکه کلِ پیکر را در برگرفته‌اند.
اما چیزی که در دید و بازدید قابل توجه بود «مرگ‌اندیشی» آل‌احمد است. مرگ‌اندیشی‌ای که خود را اجتماعی می‌نمایاند. و به نظر صورت ساده‌ای دارد: با مرگِ شخص مردم همچنان درگیر تعارفاتِ زمانِ حیات متوفی هستند؛ حال آنکه توجه ندارند که مرگ برای همه یکسان است. شاید خرده بگیرید که این چه برداشتی است؛ چه بسا به علت احوالاتِ شخصی این برداشت اولویت دارد اما با اشاراتی که جلال به مرگ می‌کند –چه از حیث تعداد چه از حیث پرداخت- شک دارم که «مرگ» مساله‌ی اولِ جلالِ آن زمان نبوده باشد. جالب است که داستان دوازدهم –داستان که نه، تکه‌ی آخرِ این داستان‌ها- مرگ است.

زبانِ آل‌احمد به تندیِ مدیر مدرسه یا سنگی بر گوری نیست، گرچه توصیف‌هایش همچنان خوانا و در بعضی موارد جذاب است. شاید «زیاد تند نبودنِ زبان‎اش» به علتِ این است که خرافه را از اصل بازشناخته؛ و هوشیار است که عوام قدرتِ تشخیص خرافه از اصل را ندارد.