بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

کافه پیانو

کافه پیانو

کافه پیانو

2.8
112 نفر |
27 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

246

خواهم خواند

38

«کافه پیانو» ، داستانِ آدمی ست که برای خودش کافه ای زده تا بتواند همه مهریه زنش را جور کند و در نهایت آسودگی و آرامش بتواند کنار پنجره کافه اش بنشیند و خیابان را ببیند و سیگاری بگیراند، یا پیپ خوش دستش را روشن کند و بوی خوش توتون را در هوا پراکنده کند و حواسش به درخت ها و پرنده ها باشد و اگر خیال می کنید که این کافه چی آدم بدی ست، سخت اشتباه می کنید، چون یکی از خوب ترین آدم هایی ست که تا حالا در دنیای داستانی سروکله اش پیدا شده و چرا یک نویسنده نه چندان موفق، یک سردبیرِ سابقِ نشریه ای ورشکست شده، یک پدر مهربان و یک همسر غرغروی سیگار بدست که علاقه بی حدی به «ناتور دشت» و «جی. دی. سالینجر» دارد . توضیحات: این کتاب اولین بار در سال ???? توسط نشر سرچشمه چاپ شده است. این کتاب که اولین نوشته? فرهاد جعفری است به صوریکه در تابستان 1388 به چاپ 25 ام رسید. داستان به صورت اول شخص روایت می شود. اکثر شخصیت های داستان واقعی هستند مانند راوی که خود نویسنده می باشد، گل گیسو دختر نویسنده و همایون دوست نویسنده. و به همین صورت بیشتر اتفاقاتی که در کتاب می افتد منشا حقیقی دارند. هر فصل کتاب مشتمل بر روایت اتفاقاتی است که در بازه? زمانی کوتاهی (در حد یک روز) برای راوی اتفاق می افتند. زمان داستان به صورت خطی پیش نمی رود ولی داستان در فاصله زمانی بین جدا شدن راوی از همسرش و تهیه مبلغ مهریه اتفاق می افتد. درباره نویسنده: فرهاد جعفری (متولد ? شهریور ????، شوسف از شهرستان نهبندان در استان خراسان جنوبی ) روزنامه نگار و نویسنده ایرانی است. وی فارغ التحصیل رشته حقوق قضایی از دانشگاه آزاد اسلامی واحد مشهد است. فرهاد جعفری قبل از موفقیت کتاب اولش کافه پیانو، مدیر مسئول و سردبیر مجله یک هفتم بوده است که نشر آن متوقف شده است. او به این موضوع در کتاب خود نیز اشاره می کند. از دیگر فعالیت های مطبوعاتی او می توان به نوشتن برای سایت خبری گویانیوز و همچنین تدوین بخش «وبگرد» برای روزآنلاین اشاره کرد.

لیست‌های مرتبط به کافه پیانو

یادداشت‌های مرتبط به کافه پیانو

            در مورد این کتاب کلا نظرات رو به دو بخش تقسیم می شه نظراتی که قبل از انتخابات 88 داده شده و نظراتی که بعد از حوادث سال 88 داده اونهم به دلیل اظهارات نویسنده در مورد یکی از کاندیداها، اما خوشبختانه من این کتاب بدون هیچ پیش زمینه ای مطالعه کردم، این کتاب بیشتر شبیه وبلاگ های قدیمی وبلاگستان قدیمی فارسی که چکیده افکار نویسندگانشان بود و نه جنگ روزانه برای جذب خوانندگان به تبلیغات رنگارنگ همه جانبه رو صفحه وبلاگشان ، من خودم بخش های ابتدایی کتاب را بیشتر دوست داشتم فکر می کنم بخش هایی انتهایی بیشتر شبیه انشاهایی که در دوران مدرسه می نوشتیم و در آخر فقط برای اینکه صفحه را پر کنیم کلمات را بزرگ می نوشتیم اینگونه بود. کتاب، داستان نه اما روایت اپیزودیک زندگی کافی¬من کافه پیانو است روان بودن کلمات شما را درگیر می کند کاهی خواهید خندید گاهی عصبی خواهید شد و گاهی به فکر فرو خواهید رفت. این کتاب ارزش یک بار خواندن را دارد اما از آن دسته کتابهایی نبود که آرزو کرده باشم کاش خودم نوشته بودم.
... می خواهم بگویم طوری ست که آدم دلش به حال صندلی ها می سوزد که وقتی هم ننشسته ای روی شان؛ باز هم دارند یک کار زنانه می کنند. از این جهت است که همیشه به خودم گفته ام صندلی از آن معدود چیزهایی ست که نر ندارد و همه شان باید ماده باشند.(ص85)
...بهش گفتم: زندگی ما زندگی جالبی¬یه هما. بین تراژدی محض و کمدی ناب؛ دائم داره پیچ و تاب می خوره. یعنی یه جورِ غم انگیز، خنده داره. یا شایدم یه جورِ خنده دار، غم انگیز باشه. چیزی ام نیس که وسط شو پُر کنه. همه نکبتی ام دچارشیم مال همینه... همین که هیچی مون حد وسط نیس هما. هیچ چی مون.(ص 107)
...توی چند قدمی که تا کافه راه بود؛ با خودم فکر کردم چه¬قدر بد است که آدم باید همیشه سنگ صاف خودش را داشته باشد و هیچ-کس نباشد سنگ صاف خودش را داشته باشد و هیچ کس نباشد سنگ صافش را به آدم قرض بدهد. از ترس این¬که مبادا یک¬وقت خودش ببازد.(ص154)
...فقط یه جمله نوشتم و فرستادمش برای پابلیش شدن. مال یک فرانسوی به اسم لاروش بود که یک¬وقتی این جمله ازش را جایی خوانده بودم و به¬نظرم خیلی قیمتی آمدهد بود: جدل ها تا به این اندازه دوام نمی آوردند. اگر که تنها یک¬طرف مقصر بود! (ص255)
          
Sh M

1400/11/08

            آقای نویسنده‌ی محترم، بگذارید رک و راست بگویم که افکار روشنفکرانه‌تان حالم را به‌هم می‌زند. فاز پیپ و قهوه‌ی بی‌شکر و "آدم باید سالی یک بار عقاید یک دلقک را بخواند تا آن سال، سال بشود" و آهنگ‌های روسی گوش دادن را بگذارید کنار. واقعا بهتان نمی‌آید. تصنعی بودن حرف‌هاتان از در و دیوار این کتاب بیرون می‌زند. به قول خودتان "به طرز غم‌انگیزی خنده‌دار است"، اینکه کافه‌چی محترم برای مرگ مادرش تا به حال گریه نکرده اما با فکر اینکه "بعد از مرگ فرهاد دیگر چه کسی کلمه‌ها را مثل او تلفظ کند؟" می‌رود لب جدول خیابان گریه می‌کند. الهی. چه انتلکت. چه شاخ. چقدر ادا نیست این حرف‌هاتان. چقدر فحش دادن‌های بیخود و بی‌جهت‌تان تقلیدِ خیلی ناشیانه‌ای از ناتوردشت نیست. البته که همه اینها دال بر روشنفکری شما هستند، به خصوص نگاه ابزاری تان به جنس زن. صفورا، دختر روشنفکر دانشجوی تئاتر که آن‌قدر بدبختِ کافه‌چی‌ست که هرروز با تاپ‌های رنگارنگ پشت پنجره‌ی ساختمانی که او نگاهش می‌کند می‌نشیند، تا بلکه خودش را (یا درواقع سینه‌هایش را) به او قالب کند. خوب دلبری‌ست این کافه‌چی، مرد متاهلی که آن‌قدر هوش از سر صفورا برده که باعث می‌شود او صفحات زیادی را به صحبت درباره اینکه می‌خواهد کافه‌چی را به دست بیاورد و چه و چه، اختصاص بدهد. صفورای بیچاره، صفورای ذلیل. به قول خودتان "به طرز غم‌انگیزی خنده‌دار است"، و البته حال به‌هم‌زن. به خاطر همین است که می‌گویم که دست بردارید از این اداهای روشنفکری. چون نه فقط ادا اند، بلکه با این تصورات مسموم و پوسیده‌تان هم جور درنمی‌آیند. پس بی‌خیال فاز روشنفکری شوید. هم برای شما بهتر است و هم برای اعصاب ما.
          
                کافه پیانو را دوباره خواندم.
فکر میکنم 21 یا 22 ساله بودم که برای اولین بار این کتاب را از کتابخانه مرکزی پارک شهر قرض گرفتم و خیلی سریع هم آن را تمام کردم.

فکر کردم که چقدر کتاب خفن و باحالی است. حتی یادم هست یک بریده مسخره از کتاب را هم اگر اشتباه نکنم در فیس بوک یا وبلاگ شخصیم منتشر کردم! همان قسمت که میگوید: "میدونی همایون! زندگی ما گیر کرده بین تراژدی محض و کمدی ناب و..."  یا همچین چیزی. میگویم مسخره، چون این بار که خواندمش، فکر کردم اصلا چرا این بریده را منتشر کردم؟! انگار فقط چون یک جمله ای بود که قشنگ میشد نفهمی چه گفت!! :)) 

8 سال گذشت و این بار در 30 سالگی به خواندن کافه پیانو نشستم.
راستش فکر کردم که نویسنده انگار گیر کرده است بین اینکه یک آدم  لات مسلک و خیلی لوتی باشد، از اینها که وصل هیچ قید و بندی نیستند یا یک مرد زندگی واقعی شرقی که هم خیلی خانواده دوست است و هم خیلی قید و بند دارد و اتفاقا خیلی هم تعصبی و غیرتی است.

چرا این را میگویم؟!
به خاطر تمام لحظه هایی که از کنار صفورا بودن بدش نیامد و از آن طرف هم عاشق چادر نماز و جانماز زنش است. خودش میگوید عاشق وقت هایی است که پری سیما را در چادر نماز و سر سجاده می بیند، اما؛ فکر نکنید که از جزییات صورت و گوش و گردن صفورا غافل است! یا اینکه متنفر است که پری سیما برای درآوردن حرص او سیگار بکشد، اما عاشق کام گرفتن های حرفه ای و زنانه صفورا است!
این است که نویسنده اصلا انگار نمی‌داند و تکلیفش معلوم نیست که میخواهد کدام یک از فرهادهای قصه باشد. فرهاد کافه دار بی قید و بند که خیلی کول (cool)  و باحال است یا فرهادی که یک بابا و همسر نمونه است.
تا یک جایی توی کتاب مخاطب میخواند که کافه دار با همسرش پری سیما، معلوم نیست بر سر چه چیزی، اختلاف دارند و قصد جدا شدن دارند. اما ناگهان در یک فصل از کتاب قصه عوض میشود، پری سیما دانشجوی ادبیات یکی از دانشگاه های تهران می‌شود که مجبور است به خاطر درس، دو سالی آنها را ترک کند. از اینجا دیگر کافه دار و پری سیما اختلاف ندارند اما هنوز صفورا هست! این هم یک دلیل دیگر برای اینکه بگویم فرهاد جعفری نویسنده بین واقعیت و خیال گیر کرده است و نمیداند دقیقا چه از جان قصه میخواهد.

خلاصه اینکه؛ فرق دارد یک کتابی را در 20 سالگی بخوانی یا در 30 سالگی.

پ. ن: تصمیم گرفتم کتاب های 20 سالگی را مرور کنم، روزهایی که هر دو هفته 4 جلد کتاب میخواندم!
پ. ن 2: راستی؛ آن دو ستاره هم بماند برای همان بریده خوبی که از کتاب برداشتم.
پ. ن 3: من نمی گویم این کتاب بد است و نخوانید، اما به نظرم بر هر کتابی نقدی وارد است. البته خاطرنشان کنم که فرق دارد چه زمانی و در چه سنی و در چه حال و هوایی آن را می‌خوانی. 
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.