بادبادک باز

بادبادک باز

بادبادک باز

خالد حسینی و 1 نفر دیگر
4.3
609 نفر |
180 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

31

خوانده‌ام

1,410

خواهم خواند

367

شابک
9786009502165
تعداد صفحات
128
تاریخ انتشار
1395/10/27

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        داستانی فراموش‌ناشدنی و دل‌خراش از دوستی عمیق پسری ثروتمند به نام امیر که پشتون و سنی است و پسر نوکر پدرش به نام حسن که هَزاره و شیعه است. بادبادک باز ، رمانی خوش‌تراش است که داستان آن در کشوری در حال نابودی می‌گذرد. این رمان به قدرت خواندن، بهای خیانت، احتمال رستگاری و  قدرت پدران بر پسران می‌پردازد و البته عشق و فداکاری‌ها و دروغ‌های آنها.
یک داستان مفصل در باب خانواده ، عشق و دوستی که در پس‌زمینه‌ی آن ویرانی افغانستان طی سه دهه‌ی پایانی قرن بیستم روایت شده است، "بادبادک باز" یک رمان نامعمول و قدرتمند است که به یک کلاسیک محبوب و منحصر به فرد تبدیل شده. 
      

پست‌های مرتبط به بادبادک باز

یادداشت‌ها

زکیه

زکیه

1400/4/19

          خالد حسینی... اسمش هم به گوشم نخورده بود... آن زمان جو خواندن لیست  کتاب های ۱۰۱ رمان برتر بریتانیا (این لیست در یک دوره معین بازنگری میشود) بود که مبادا از قافله کتاب خوان ها عقب بمانم!! اما چه می‌شود کرد، کتاب بود و هدیه تولد!
وقتی شروع کردم، دیگر کتاب بر زمین نماند. فردای روز تولدم کتاب تمام شد... با یک پاتیل آبغوره برای رنج های فراوان حسن_ها_ و امیر _هایی_ که در این دنیای مملو از شر می‌زیند و یک دنیا شادمانی برای پایان کتاب که خیر بر شر پیروز شد و رنج های حسن و امیر به نوعی مرهم یافت!!!
خالد حسینی،نویسنده افغان تبار که ساکن و دانش‌آموخته در آمریکا ست، قلمی روان و بیانی سلیس دارد. ۳اثر از او که در ایران مورد اقبال عمومی قرار گرفت، رمان‌های، بادبادک باز، هزارخورشید رخشان و آوای کوهستان است، که در این میان بادبادک باز از جایگاه و توجه ویژه ای برخوردار است. وی کتاب های خود را به انگلیسی تحریر می‌کند و در ایران مترجم های متعددی از کتاب های وی استقبال کرده‌اند. یکی از بهترین ترجمه های کتاب بادبادک باز، محصول مشترک خانم ها زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده است.

        

17

          .
خط های آخر کتاب درباره دو لبخند است یک لبخند کج کوتاه و یک لبخند درونی بلند من نیز لبخند زدم نه کوتاه و نه بلند 
کتاب را بستم و داستان کتاب و شخصیت‌هایش را مرور کردم و حال خودم در سفر چند روزه‌ای که همراه کتاب بودم را 

چند پیاز برداشتم که برای ناهار تدارک غذا ببینم 
پیاز چشم را می‌سوزاند اشکت را در می‌آورد اما هق‌هق نمی‌شود این‌بار شد و می‌دانم تقصیر پیازها نبود. این‌بار حالِ‌دلم سوخته بود بعد از خواندن بادبادک باز 

بادبادک باز هیچ شباهتی به مفهوم اسمش ندارد، بادبادک نماد شادی، آزادگی، رهایی و دنیای رنگی‌است اما کتاب پر از غم رنج اسارت و سیاهی است 
بعضی از صفحات کتاب انگار چنگ می‌زند به قلبت و درد را حس می‌کنی با این حال نمی‌توان از خیر خواندنش گذشت زیرا که مفاهیمی همچون دوستی، خیانت، وفاداری و اعتماد را به خوبی بیان می کند و از دیدگاه من یک ترم روابط پدر پسری تدریس می‌کند 

بادبادک دنیای بچگی را زنده می‌کند، سبک بودن، رها بودن و رنگی بودنش آدم را یاد مدادرنگی ورنگین کمان می‌اندازد، برای من وقتی همراه بادبادک باز بودم انگار داشتم مداد رنگی‌ها را می‌جویدم، می‌شکستم و رنگ از آن‌ها برمی‌داشتم 

یک جای کتاب نویسنده نوشته است که نخ بادبادک انگشتمان را می‌برید و شما بهتر از من می‌دانید بریدن با نخ یا کاغذ بسیار دردناک تر از اشیاء دیگر است و بعضی از دردها همان نخ و کاغذ هستند که قلب ما را می‌برند،این‌طور احساس کردم که نویسنده خواسته بود این موضوع را به مخاطب انتقال دهد

  در یک جمله کتاب یک داستان روان، پرکششِ غمگین و دردآور  والبته تربیتی را بیان می‌کند که نمی‌شود کنارش گذاشت 

داستان کتاب سرگذشت مردی افغان تبار که ساکن آمریکاست را از بچگی تا بزرگسالی روایت می‌کند. داستان به ایامی برمی‌گردد که رژیم سلطنتی افغانستان در میان بی خبری مردم سقوط می‌کند 

برشی از کتاب 
«فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است.» اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می‌دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می‌دزدی، حق بچه‌هایش را از داشتن پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، حق را از انصاف می‌دزدی. می‌فهمی؟»

#بادبادک_باز #خالدحسینی #افغانستان #کتاب #جنگ #درد
        

16

هانیه

هانیه

1400/8/25

          خالد حسینی، زاده‌ی کابل و بزرگ‌شده‌ی فرانسه و آمریکا، پزشک-نویسنده‌ای ست که اغلب با نخستین اثرش، بادبادک‌باز شناخته می‌شود. این کتاب در سال 2001 به زبان انگلیسی نوشته شد و به گفته‌ی حسینی بیش از سی بار از طرف انتشارات مختلف رد شد تا در نهایت به چاپ و محبوبیتی جهانی رسید تا آن جا که شش سال بعد فیلم آن توسط مارک فورستر ساخته شد و به نمایش درآمد.

بادبادک‌باز - یا به زبان دری کاغذپران‌باز - داستان پسری به نام امیر را روایت می‌کند که با پدر مرفهش ساکن عمارتی در محله‌ی وزیر اکبر خان کابل است. علی خدمت‌کار این خانواده نیز با پسرش حسن در کنار آن‌ها زندگی می‌کند. امیر و حسن از کودکی با هم بزرگ شده‌اند و علی رغم احترام و عزت زیادی که حسن برای امیر قائل است مانند دو برادر هستند. اتفاق اصلی و گره داستان مسابقه‌ی بادبادک‌بازی‌ای ست که هر ساله بین کودکان منطقه برگزار می‌شود و رقابتی جدی بینشان به وجود می‌آورد. امیر و حسن در مسابقه برنده می‌شوند. پس از پیروزی حسن به دنیال بادبادک که در کوچه پس کوچه‌ها افتاده می‌رود. آصف، ولی  و کمال که کودکان قلدر شرور محله هستند حسن را دوره می‌کنند و در ازای پس دادن بادبادک - که نماد پیروزی و مایه‌ی افتخار امیر است – او را مورد تجاوز قرار می‌دهند. امیر این صحنه را می‌بیند اما به علت حسادتی که به توجه پدرش نسبت به علی و حسن دارد اقدامی برای نجات دوستش نمی‌کند. همین بعدها عذاب روز و شبش می‌شود و زندگی‌اش را دگرگون می‌سازد.

کتاب بادبادک‌باز ضمن روایت داستان امیر، بیان‌کننده‌ی فراز و فرودهای کشور افغانستان و آداب، سنن و منش مردمانش هم هست. فکر می‌کنم این قصه به ما نشان می‌دهد که چه طور کودکانی که همیشه به عنوان انسان‌های بی‌گناه و معصوم ازشان یاد می‌شود، می‌توانند درنده‌خو و ترسناک باشند و همین کودکان بعدها «طالب» شوند و خون میلیون‌ها انسان را بمکند. از دیگر کارکردهای کتاب می‌تواند آشنا کردن اروپایی-آمریکایی‌ها با وضعیت افغانستان باشد.

مسئله‌ای که در طول خوانش کتاب اذیتم می‌کرد این بود که نمی‌توانستم بپذیرم کسی به سن و سال حسن وجود داشته باشد که تا این حد نجیب و بزرگوارانه رفتار کند. اصلا انگار شخصیت حسن را از یکی از افسانه‌های پهلوانی ایران باستان برداشته‌اند گذاشته‌اند وسط بادبادک‌باز. این حجم معصومیت لااقل برای من قابل قبول نیست. از سوی دیگر کاراکتر امیر یک کاراکتر تماما سیاه و منفی ست که در سراسر داستان حسادت می‌ورزد، زیر و رو می‌کشد و همیشه درگیر عذاب وجدان است. آصف هم همین طور؛ کودکی شرور که مادرش طرفدار نازی‌ها ست، به هم‌سالانش تجاوز می‌کند و سال‌ها بعد در هیئت یک طالب افراطی دوباره به داستان برمی‌گردد. بچه‌های بادبادک‌باز خاکستری نیستند، سیاه و سفید اند و هم‌نشینی‌شان با هم به قولی کنتراست را زیاد کرده و توی چشم می‌زند.

+بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری صورت دیگری از دزدی است. وقتی مردی را بکشی زندگی را از او دزدیده‌ای. حق زنش برای داشتن شوهر دزدیده‌ای، همینطور حق بچه هایش را برای داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست دزدیده‌ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیده‌ای.
+سال‌ها از این ماجرا می‌گذرد، اما زندگی به من آموخته است آنچه درباره‌ی از یاد بردن گذشته‌ها می‌گویند درست نیست، چون گذشته با سماجت راه خود را باز می‌کند.
        

17

          رمانی بسیار عالی با نثر روان و ساده و گیرا. داستانِ غم‌انگیز دو دوست به نام های احمد و حسن، یکی ارباب‌زاده و دیگری پسرِ کارگری که در خانۀ پدرِ احمد کار می‌کند!
حسن دوستی صادق و وفادار به احمد و قربانیِ ظلمی وحشتناک که آن را از چشم احمد می‌بیند و احمد که هرگز از بارِ گناهی بزرگ رهایی نمی‌یابد و عذاب آن گناه همی‌شه مثل سایه همراهش است...  احمد و حسن هر دو باهم بزرگ شده‌اند و برای همدیگر مثل برادر بودند. حسن و پدرش، علی، اهل یکی از شهرهای افغانستان به نام هزاره هستند. اغلب افغان‌ها با هزاره‌ای‌ها رابطۀ خوبی ندارند اما احمد و پدرش رابطۀ بسیار خوبی با حسن و علی دارند.
در کابل مسابقات بادبادک‌بازی به راه بود و داستان اصلی رمان از زمانی شروع می‌شود که احمد و حسن برای شرکت در مسابقه‌ای بزرگ آماده می‌شوند. بادبادک‌بازی یکی از بازی‌های مورد علاقۀ اهالی افغانستان بود و احمد برای جلب توجه پدرش خود را ملزم به برد در این مسابقه می‌دانست. حسن که بادبادک‌باز قهاری بود به احمد کمک کرد تا برنده شود. اما در این بین اتفاقات ناخوشایندی رخ داد که رابطه حسن و احمد را تحت تاثیر قرار داد...

بهترین بخش این داستان جایی است که حسن بخاطر یک بادبادک به احمد می‌گوید (تو جان بخواه) یعنی روزی احمد از حسن می‌خواهد که بادبادک (گتی پران) آزادی را برایش بگیرد و حسن در مقابل این خواهش احمد می‌گوید تو جان بخواه ....
شاید نفرت‌آورترین شخصیت این رمان، خود احمد باشد. نویسنده احمد را مملو از حسادت، نفرت و گناه کرده. ولی حسن نمونه یک انسان پاک و ساده است.
بادبادک‌باز قصۀ پُر غصۀ مردم افغانستان در روزهای سقوط آن را بازگو می‌کند.

‎در بخشی از کتاب می‌خوانیم، بابا گفت:خب هرچی ملا یادت داده ول کن، فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. می‌فهمی چی می‌گویم؟
‎مأیوسانه آرزو کردم و گفتم کاش می فهمیدم و گفتم «نه بابا جون»... بابا گفت: اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می‌دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می‌دزدی، حق بچه‌هایش را از داشتن پدر می‌دزدی. وقتی دروغ می‌گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می‌دزدی. وقتی تقلب می‌کنی، حق را از انصاف می‌دزدی، می‌فهمی؟»
سال ها بعد که احمد به آمریکا مهاجرت کرده یکی از آشنایانش با او تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد که به افغانستان که حالا تحت سلطه طالبان قرار گرفته برگردد و گذشته را جبران کند. پس احمد به افغانستان می‌رود و در این بین خاطراتش را مرور می‌کند...
        

3