بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ملیکا دادرس

@Melika.dadrass

4 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            
همیشه، هر بار که ریویو می خوانم از خواندن یک جمله، عبارت، مفهوم تعجب می کنم: اینکه یک نفر بنویسد چقدر به شخصیت اول داستان شباهت دارد. منظورم ملموس بودن یا واقعی بودن شخصیت اول داستان نیست. بیشتر اینکه یک نفر ادعا کند کم و بیش عین شخصیت اول داستان است. 
از وقتی که کتاب را تمام کرده ام، با خودم کلنجار می روم این ریویو را ننویسم. اما نمی شود. گفتن این حرف اصلاً برایم آسان نیست... اما چقدر لیلائم، چقدر شبانه ام و چقدر روجا. چقدر لیلائم که کنکور دادم چون همه می دادند. مهندسی خواندم با اینکه ادبیات را بیشتر دوست داشتم. چقدر روجائم که انگار با خودم مسابقه گذاشته ام تا آخر این راه را بروم، که هنوز هم دست بردار نیستم و در فکر فرصت مطالعاتی و پست داکم. چقدر شبانه ام که از ترس شکست خوردن هیچ کاری جدیدی را شروع نمی کنم، که هیچ تغییری در زندگی ام نمی‌دهم، که چسبیده ام به روتین همیشگی زندگی.
روجا راست می گفت که ما دخترهای ناقص الخلقه ای هستیم. که از زندگی مادرهایمان در آمده ایم و به زندگی دخترهایمان نرسیده ایم. که قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده.
کاش ناقص نبودیم.
          
            هر فصل کتاب را برای همسرم با بهانه بیدار ماندن در بین الطلوعین خواندیم و این خودش باعث شده بود فضای بین ما با فضای کتاب همگون شود. من نویسنده را درک می کنم که چه کار سختی داشته و از این به بعد در مقابل قضاوت انسان ها خواهد داشت.
نویسنده تلاش کرده مجموع خاطرات مستندی که از آیت الله سید علی قاضی موجود بوده است را در قالب داستان زندگی او ارائه نماید و این باعث شده در بخش هایی انسان بگوید شاید فهم درستی اینجا پیاده نشده است.
سرتاسر وجود این شخصیت ها لحظه به لحظه در حال تکرار این جمله هستند که خودتان را درگیر کرامات و شنیدن و گفتن آنها از دیگران برای دیگران نکنید که اینها هیچ کدام اهمیتی ندارند با این حال در طول تاریخ هر گاه می خواهیم مقام کسی را بالا ببریم باز همین داستان های عجیب و غریب را تعریف می کنیم تا مخاطب را تسلیم نماییم.
آقای سید علی قاضی به روح تو درود می فرستم برای عشق خالصانه ات به خدا که حاضر نشدی با هیچ چیزی عوضش کنی.
به تو غبطه می خورم برای اینکه هیچ شانی برای خودت قائل نبودی و حاضر نبودی خود را تافته جدا بافته از انسان ها بدانی.
به تو غبطه می خورم از اینکه وقتی دوستانت داشتند کرامات استادت را یکی یکی تعریف می کردند تو کرامت او را در بافتن لیف حمام برای گذران زندگی می دیدی.
به شاگردانت غبطه می خورم که تو برای ندیدنشان گریه می کردی و چقدر ما انسان ها به داشتن چنین استاد هایی نیازمندیم.
سید عزیز خوش به حالت که تنها نیستی