داستان درباره یه گروه بچه های زیر بیست ساله بی خانمان در نیویورکه...شهری که همه چیز مدرنه و مردم به لایه زیرین شهر و فقر کودکان و بی سرپناهیشون اصلا شاید نگاهی نمیندازه...اسم این گروه آسفالتی هاست و این بچه ها متنفرند از زندگی بی غم و سبک زندگی پولداری و برده قوانین مدرنیته بودن...بدون متن ثقیل و سخت شما رو همراه این گروه میکنه و میفهمید زیر پوسته شهری به عظمت و شکوه نیویورک چه جریان مریض و متضادی وجود داره....این بچه ها با خلاف زندگی میگذرونن، از زباله رستورانا تغذیه میکنن از دیوار کلیسا لباس کهنه میپوشند و تقدس براشون پیدا کرده این سبک زندگی...ولی کم کم اتفاقاتی می افته...به شدت دوستش داشتم