یادداشتهای سهیل قریب (8)
1403/10/2
《عشق به انسان، معنایی برای زندگی 》 "رنج را بپذیرید و با آن خودتان را رستگار کنید" بنظرم می توان این جمله را خلاصه ی تمام داستان جذاب و پر کشش جنایت و مکافات دانست.داستان در همان ابتدا با قتل پیرزن آغاز می شود.جنایتی که ماه ها توسط راسکلنیکف طراحی شده و از نظر او نه تنها جنایت نیست بلکه پاک کردن موجودی کثیف از روی زمین است.جنایت انجام می شود، پیرزن کشته می شود و به موجب آن خواهر بی گناه پیرزن نیز کشته می شود اما این برای راسکلنیکف تازه آغاز مکافات است.رنج بی اندازه ای که اورا در کشمکش و دو راهی قرار می دهد.دو راهی بین اعتراف به گناه یا عذاب وجدان از انجام جنایتی که نه تنها تئوری آن در از بین بردن ظالم و اجرای عدالت (که در آن خود را جزو گروه انسان هایی برتر از عموم جامعه می داند که حتی جنایت را برای تحقق اهداف خود مجاز می دانند) نتیجه ای نداده بلکه برای قتل خواهر بیگناه پیرزن او را دچار عذابی دو چندان کرده.رنجی که عواقب کشتن یک انسان است انگار خون ریخته شده نه تنها عدالتی را در پی نداشته بلکه معنایی را از زندگی او ربوده است. کشمکشی که گاه او را به سمت پلیس و اعتراف به جنایت پیش می برد و گاهی به سمت نزدیکانی که در آنها به دنبال راهی برای نجات از آن است.ملارمدوفف که برای فرار از رنج زندگی راهی جز مستی نیافته و به حدی از تباهی رسیده که حتی برای ادامه ی این تباهی دست به دامن دختر تن فروشش می شود.کاترینا ایوانونا که از فرط رنج تحمل زندگی با شوهری دائم الخمر و برای زنده نگه داشتن فرزندانی که شوهر مرحومش برای او بجا گذاشته و در حسرت زندگی پرافتخار گذشته ش به جنون رسیده. لوژینِ حقیر و خود بزرگ بین، که از هیچ راهی برای تحقیر اطرافیان خود فروگذار نمی کند.اطراف او پر است از ادم هایی این چنین، که در رنج زندگی، راهی جز پوچی و تباهی را انتخاب نکرده اند و دیدنشان راسکلنیکف را هر لحظه از ادامه ی زندگی متنفر می کند.اما حس انزجار از اعتراف در مقابل همین انسان های دون مایه هم هست که راه تسلیم را بر او می بندد.ولی در نهایت همان دختر معصوم تن فروش است که تنها راه نجات را در مقابل او قرار می دهد."رنج را بپذیرید و با آن خودتان را رستگارکنید،این است کاری که باید بکنید." دیگرانی هم هستند در این مسیر که حتی قبل از سونیا این پیشنهاد را به راسکلنیکف می دهند ولی چرا راسکلنیکف به او اعتماد می کند؟ شاید چون سونیا خودش نمود عینی این جمله ست.دختری که رنج زندگی را به تمام معنا کشیده و در نهایت فقر و بدبختی، معنای زندگی خود را در حمایت از خواهران و برادران معصوم و مادر بی گناهش یافته است حتی به قیمت تن فروشی.اوست که تمام رنج های زندگی را بخاطر عشق به عزیزترین انسان های زندگیش تحمل می کند. اوست که به راسکلنیکف می فهماند که تنها راه رهایی از این رنج قبول مسئولیت جنایت و پذیرفتن رنج است.با این حال باز هم راسکلنیکف تا اخرین لحظات در شک بسر می برد.شک بر این که ایا واقعا زندگی با قبول اینهمه رنج باز ارزش ادامه دادن دارد؟ و اینجاست که او در حالی که این سوال را از خود می کند ناخواسته در حال دیدار با انسان هایی ست که تنها دلیل و معنای ادامه ی زندگیش هستند و تنها آن ها هستند که به زندگی با تمام رنج هایش ارزش می دهند.مادر و خواهر او و با ارزش تر از همه عشق او به سونیا. انسان هایی که او را می فهمند، بی هیچ قضاوت و پیش داوری نسبت به او رفتار می کنند ، او را دوست دارند و در نهایت حتی در بدترین شرایطی در کنار او می مانند. معنای زندگی را در چیزی بغیر از انسانیت و عشق به انسان می توان جست؟!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/9/30
《در تسخیر شرم》 رمان مستاجر برای من از نظر تم روانشناسانهای که داشت و موضوعی که یه مدتی هم هست ذهنم درگیرش هست جالب بود. شخصیت اصلی داستان درگیر شرم هست و در طول داستان هم رفتار همسایهها و از طرف دیگه همکاران و حتی افراد دیگهای که باهاشون در ارتباط هست این رفتار رو در وجودش تقویت میکنه و هر کدوم به یه شکل. مثلا شرمی که از طرف همسایهها بهش تحمیل میشه به نوعی هم کلیشه کردن هویت فرد هست به طوری با تمام رفتار حرکاتشون میخوان بهش ثابت کنن که تو هم همون مستاجر قبلی هستی و برای ما هیچ فرقی با اون نداری و راهی هم براش نمیزارن جز تبدیل شدنش به همون مستاجر قبلی حتی در حد دزدین و تسخیر جنسیتش هم پیش میرن. از طرفی همکارانش میخوان فردیتش رو با ایجاد شرم هدف قرار بدن و با رفتارشون بهش ثابت کنن که تو باید مثل ما باشی و اگر نیستی ایراد در توست و همین باعث قطع ارتباط شخصیت اصلی با اونها و تنهایی بیشترش میشه که این خودش باز به تقویت بیشتر این روند جنون امیز کمک میکنه تا فرد دیگه هیچ چیزی از خودش نداشته باشه و فکرش و هویتش و فردیتش و حتی جنسیتش هم دزدیده بشه و از بین بره و تبدیل بشه به یه مُرده، دقیقا مسئله ای که شخصیت اصلی وقتی داره در خیابان داره بهش فکر میکنه و حس میکنه بقیه ادمها مثل مرده ها هستند و حس میکنه کم کم خودش دارم یکی مثل اونها میشه. یه نکتهی دیگه که ذهن منو بیشتر سمت این قضیه برد اشاره هایی بود که می شد ربطش داد به اینکه شرم از دوران کودکی در ترلکفسکی شکل گرفته و در طول زمان هر بیشتر تسخیرش کرد، دو تا اشاره بنظرم در داستان هست، یکی جایی هست که ترلکوفسکی مستقیم خاطره ای رو از بچگی بخاطر میاره که توسط معلم مدرسه بخاطر اینکه دستشویی بیشتر از حد معمول طول کشیده جلوی همه هم کلاسی های تمسخر میشه و دومین اشاره جایی هست که وقتی در رنج زیاد از شرمی هست که توسط همسایه ها بهش اعمال شده وقتی روی صندلی نشسته و بچه ای رو می بینه که ناراحت میشه بخاطر غرق شدن قایقش و مادرش با مهربانی و نوازش باهاش همدلی میکنه و از فرزند حمایت میکنه دچار خشم زیادی میشه و بطرف بچه میره و بهش تنه میزنه و حتی دو تا سیلی به گوش بچه میزنه. داستان هم در اخر بنظرم در عین امید و ناامیدی تموم میشه، امید از اینکه ترلکفسکی نمیخواد تسلیم شرم خودش و شرم سازماندهی شدهای که داره از طرف جامعه بهش دیکته میشه بشه و حتی با بار اول پرت شدن از پنجره دوباره بلند میشه و حتی رد خودن خودش رو روی در و دیوار اپارتمان و حتی همسایه ها میزاره و حتی به خیال خودش پلیس و دکترها رو هم مجبور میکنه شاهد این باشند که این قتل داره عمدا و توسط همسایه ها صورت میگیره ( که یجوری بنظرم هم نشانه ای از فردیتش و حضورش هست که با این کار به نوعی به کسانی که این قتل رو در حقش انجام میدن میخواد نشون بده شماها هم کامل نیستین و مثل هم انسانید و فکر نکنید می تونید خودتون رو از من جدا کنید و ظاهر بی نقص و عیب بگیرید) ولی خب اخر داستان به نوعی پوچ گرایانه تموم میشه که نشون میده هر نوع مقاومتی هم بی فایده ست و این شرم زایی اینقدر ساختاری و مثل تارهایی توسط تمام افراد جامعه در هم تنیده صورت میگیره که هیچ جایی برای پیروزی قربانی خودش قرار نمیده و این چرخهی قربانی شدن همینطور ادامه پیدا خواهد کرد. *این یادداشت در سال ۱۳۹۹ نوشته شده است*
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.