یادداشت‌های Saina (30)

Saina

Saina

1404/1/3

        کشفم کن
افکار جولیت گاهی آزاردهنده و در خیلی از مواقع غیرطبیعی بود.خیلی عجیبه که جولیت اصلا تکلیفش با خودش مشخص نبود.میتونم بخشی از این رو به حساب  سختی ها و مدت زیادی تنها بودنش بذارم،ولی واقعا خیلی رو مخ بود.
او را می‌خواهم و آدام را هم می‌خواهم؟ مگه آبنبات فروشیه؟
چجوری میشه وقتی همه ی مراحل رو با آرون طی کردی،تازه یاد کسی که عاشقشی میوفتی؟😂
مگه میشه عاشق کسی باشی و اینجوری مردد بشی؟
کلیشه و کلیشه و کلیشه
ولی باید اعتراف کنم که طاهره مافی این کلیشه رو زیبا دراورده و تونسته جذابش کنه،البته که این جذابیت بخاطر حضور آرون وارنر و دیالوگ هاش با جولیته و توی این  جلد پلات هایی بود که یهو آدمو شوکه می‌کرد.مثل برادر بودن آرون و وارنر و قدرتی که دارن.برای همین از جلد قبل بهتر بود.
آدام همچنان همون شخصیت رومخ و عصبی هست که از اول بود،حس بین اون ها فقط اشتیاق به لمس،در آغوش کشیدن و...بود(قبلا گفته بودم که جولیت فقط تحت تاثیر احساس لمس و دوست داشته شدن بعد مدت ها بود)جولیت هیچ وقت آدام رو جوری که باید نشناخت.اون ها هیچ وقت از احساساتشون با هم حرف نزدند،و از وقتی که همه چی شروع شد فقط شروع به ارتباط فیزیکی کردن.
وقتی جولیت شروع به قوی شدن و شناختن توانایی هایش میکنه،فاصلش از آدام بیشتر میشه چون آدام می‌خواد جولیت کسی باشه که آدام ازش مراقبت کنه.هرچند که آدام عاشق جولیت بود.البته اشتباه نکنید،من از آدام متنفر نیستم، اون پسر خوبیه: وقتی کسی نبود با جولیت مهربان بود، ازش محافظت کرد و دوستش داشت.
ولی گاهی اوقات این کافی نیست.

و آرون وارنر.نمیدونم چرا توی ترجمه اسمش رو ارن نوشتن؟(همینطور که اندرسون رو اندرسن نوشتن)و به نظرم باید وقتی اون به جولیت میگه love رو همون عشق ترجمه می‌کردن،نه عزیزم.
خوشحالم که آرون رو زود قضاوت نکردم.از همون اول حدس هایی زدم راجب به اینکه آرون چیزی که نشون میده نیست و گذشته ای سخت داشته...
آرون هیولا نیست،اون دور احساساتش دیواری کشیده،چون تحت فشار از سوی پدرش بوده.دور احساساتش دیوار کشیده چون باید تبدیل به فرمانده ای عالی بشه.آرونی که به خاطر علاقه به مادرش،به خاطر عاشق شدن و به خاطر نکشتن سرزنش میشه.کسی که همه ازش متنفرن،و این باعث شده بپذیره که نمیتونه تغییر کنه.
آرون دیدگاهی مخالف آدام داره.اون هرگز جوری با جولیت رفتار نمی‌کنه که انگار نیاز به محافظت داره.اون می‌خواد ببینه که جولیت از خودش نمیترسه،قدرتش رو کنترل می‌کنه،ازش استفاده می‌کنه و قویه(فهمیدیم که اون هیچ وقت نمیخواست جولیت مردم رو شکنجه کنه)
و وقتی جون جولیت رو نجات داد🥹
به نظرم جولیت واقعا باید منطقی باشه و بفهمه که تصمیم درست چیه.
آدام مناسب اون نیست،جدا از اینکه با لمس کردن جولیت آسیب میبینه.
جولیت و آرون با هم عالی هستن.

 و کنجی😭😭😭😭 از کجا میتونم دوستی مثل اون پیدا کنم..؟یک نمره ی کامل فقط به خاطر حضورش‌.
جیمز، با اینکه بچس درکش خیلی زیادن و واقعا واقعا دوست داشتنیه(برعکس برادرش آدام)
  اندرسون... به نظرم جولیت نباید صبر میکرد باید و یه تیر میزد به قلب اندرسون(بدترین فحش ها)
حتی نمیتونم راجبش صحبت کنم،انقد ازش متنفرم.
و اینکه صحنه هایی از کتاب واقعا بدجوری سانسور شده بودن(با نسخه اصلی مقایسه کردم)که البته بابتش ناراحت نیستم چون واقعا زیاده روی بود.ولی تا حدی سانسور زیادی بود و حتی باعث شد متن کتاب غیر طبیعی و سریع بشه در مواردی...و باعث سوتی هم شد😭😂
حالا در این باره خیلی صحبت نمیکنم ولی کاش حداقل مثل نشر باژ ابراز محبت ها رو نگه می‌داشتن.
و اینکه ، به نظرم شخصیت های جانبی واقعا به اندازه ی کافی معرفی نشدن.
جمله ی آخر کتاب»»»





      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

Saina

Saina

1403/5/29

        مثل بقیه ی جلد ها عالی...
ولی من واقعا دوست داشتم نسرین و کیال با هم باشن...😔
و سرد شدنشون تقصیر هر دوشون بود
کیال باید همون اول به نسرین می‌گفت انگشتای پاش رو احساس می‌کنه.
نسرین هم نباید حداقل بدون خداحافظی می‌رفت.
اما خب به هر حال برای هم نبودن ...و حالا هر کدوم باید واقعیت رو بپذیرن...
بی صبرانه منتظرم والگ های لعنتی نابود بشن...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

9

Saina

Saina

1403/5/16

و در آخر ک
        و در آخر کسی نماند جز آنها...
با تک تک ضربه های که رایل به لیلی زد...دلم میخواست کتابو پاره کنم و اسم رایل رو آتیش بزنم...😭
خیلی راجبش فکر کردم...خیلی زیاد،درباره همه چیز.
اتفاقی که توی کودکی رایل افتاد،مطعنا یکی از دلایل این بخش از رایله که توش وجود داره،بخشی که توی پدر لیلی هم بود...
اما با این وجود،لیلی نباید ادامه می‌داد،نباید رایل رو می‌پذیرفت،نباید می‌ذاشت رایل باهاش همچین کاری بکنه.
اما نتونست،درست نبود،ولی نمی‌توانست نپذیره.درکش میکنم و واضحه.ترک‌کردن کسی که با تمام وجود دوسش داری و میدونی که اونم دوست داره...ولی بهت آسیب می‌زنه و از این بابت ناراحته اما بازم این کارو تکرار میکنه،آسون نیست.
آسون نیست و تصمیمی که لیلی گرفت،بهترین تصمیم بود.
برای خودشون و مخصوصا دخترشون،امرسن.
اما پایانی که خیلی دوست داشتم اتفاق بیفته،این بود که لیلی از رایل باردار نشه...باید مقاومت می‌کرد،اما میدونم تو شوک بود و در لحظه نتونست واکنش قوی نشون بده.
اگه باردار نمیشد،رابطه لیلی و رایل کاملا تموم میشد‌ و دیگه هیچ وقت هم دیگه رو نمیدیدن‌.
و اما هم می‌تونست با اطلس ازدواج کنه،کسی که قطعا با تموم وجود عاشق لیلیه و به تصمیماتش احترام می‌ذاره.
اما خب،همیشه زندگی اونجوری که ما می‌خوایم نیست.
الآنم من به لیلی افتخار میکنم،بابت قوی بودنش.
و خوشحالم که حالا می‌تونه با تلاش باشه🙂
بهت افتخار میکنم لیلی...تو تمام تلاشتو کردی،خوشحالم که نذاشتی کودکی دخترت هم مثل خودت با خاطر مردی که لایق عشق همسرش نیست نابود بشه.
بهت افتخار میکنم❤️
سعی میکنم هر چه زودتر جلد بعدی رو بخونم.
ممنونم کالین هوور،بابت خلق اثری که حقیقت محضه و مثل همه ی حقیقت های جهان تلخه.تلخی که ما مجبوریم قبولش کنیم.
کتابی که توی سه ساعت تمومش کردم🙂

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

8

Saina

Saina

1403/5/6

        نظر...من واقعا باید نظر بدم؟
چی باید بگم؟شاهکار؟یا که چی؟
چطوری باید توصیف کنم؟
من از توصیف عاجزم!!کاملا عاجز!
عالی بود...خیلی خوشحالم که شاه مرد🥳...واقعا انسان نبود و حیوانات انقد خوبن که حیفه بهش بگیم حیوان...ای کاش که شکنجش میکردن قشنگ...دلم میخواست تیکه تیکه اش کنم.‌‌ شاه هزاران رو سلاخی کرد و تازه دو قورت و نیمش هم باقی بود!😂
و چی بهتر از پادشاهی دوریان،شخصیت مورد علاقم؟
و خیلی هم عالیه که جادو آزاد شد.
اما...اما  مرگ رس و برولو و فلج شدن کیال منو در هم شکست!
حقیقتا من رس رو دوست داشتم با اینکه حتی شخصیت فرعی هم به حساب نمیومد و خیلی ها اون رو فراموش کردن!
هر داستانی یه امّایی داره...و فلج شدن ا‍‌ّ‌‌ّ‌ّ‌‌ّ‌‌ّ‌‌ّ‌‌ّ‌ّ‌‌ّ‌‌ّ‌ّ‌‌ّ‌ّ‌‌ّ‌‌ّ‌ّ‌‌ّ‌‌ّ‌‌ّ‌‌ّ کیال امّای این داستان بود...
رس...شما رس رو یادتونه؟نگهبان مهربون و اهل ترسن که همیشه به ایلین لبخند میزد...جوونی که تا آخرین لحظه جنگید و بدجوری شکنجه و اعدام شد!
برولو...پیرمردی که چشماش رو درآوردن و کشتنش!
و جسد اینا و کلی آدم دیگه رو آویزون کردن...
چی باید بگم؟
کیال...کیالی که حاضره برای دوریان جونشو بده...فلج شد ...
من اشک هامو ریختم و فقط میتونم بگم امیدوارم خوب بشه(:
اون موقعی که شاه گفت من کیال رو کشتم حقیقتا مردم و زنده شدم...اگه می مرد نمی‌دونم باید چیکار میکردم.
روان و ایلین با هم خیلی خوبن.اون موقعی که روان پرید جلوی ایلین 🥹
و کتلین...این که خودش رو خاکستر کرد هم برای من غم انگیزه...
از مادربزرگ منان هم به خاطر بلایی که سر استرین آورد متنفرم!
به هر حال با وجود ناراحتی ها...بچه های خوشگلمون میتونن یه نفسی بکشن و بعد باید حسابی خودشون رو برای مبارزه با  دوک پرینگتون،ورنان و مایو آماده کنن!
به امید آینده و از بین رفتن آدم های بد!
با سپاس فراوان از خانم سارا جی ماس برای به خلق آوردن این شاهکار❤️


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

Saina

Saina

1403/5/3

این جلد از
        این جلد از همه ی جلد ها بهتر و هیجان انگیز تر بود.
اول از همه من واقعاً انتظار رفتاری که کیال با ایلین کرد رو نداشتم و هنوز هم باورم نمیشه همه چی بینشون تموم شد...
روان توی این جلد خیلی خوب بود و خب واقعا کسیه که ایلین رو درک می‌کنه و خیلی به هم میان...
دعواهای ایدیان و روان سر ایلین و غیرتی شدن روان هم خیلی خوب بود اصلا😂
و در آخر،قسمت آخر کتاب که ایلین رفت سر مزار سم...من واقعا نتونستم خودم رو کنترل کنم و گریه کردم..واقعا ای کاش سم زنده بود.دیالوگ های ایلین سر مزار سم خیلی غم‌انگیز بود.امیدوارم ایلین اروبین رو بکشه.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3