یادداشت‌های میم صالحی فر (617)

          کتاب برای من کتاب متفاوتی بود؛ هم از جهت سبک و هم از جهت محتوا.
سه دوست به اسم‌های مهران، حمید و پویا در انتخابات شورای مدرسه با هم ائتلاف تشکیل داده اند و بیانیه داده‌اند که فلان و بلان می‌کنیم. مدیر مدرسه هم می‌ترسد و این سه رو رد صلاحیت می‌کند.
 این سه دوست تصمیم می‌گیرند گروهی مخفی با اسم موقتی انجمن سه نقطه (...) تشکیل بدهند و اقدامات لازم جهت اصلاح وضع موجود مدرسه و معلم‌ها رو خودجوش و زیززمینی انجام بدهند. تیر اقدام اول این گروه هم می‌خورد به معلم اندیشه‌ورزی و درس خواب‌آورش که معلمش از قضا همسایه‌ی دیوار به دیوار یکی از بچه‌هاست. در همین اقدام که بیشتر بازش نمی‌کنم تا فضای داستان لو نرود این پسرها درگیر سه پرونده می‌شوند؛ پرونده‌ی قتل، پرونده‌ی دزدان دریایی و پرونده‌ی هتل عشق و حال بالاس!
خود این پرونده ها هم هرکدام فضاسازی جذاب و اتفاقات جورواجور و هیجان انگیزی دارند و از جهتی انتخاب شده‌اند😉 (پرداخت غیر مستقیم موضوعی محتوایی).
پیوند مشترک این سه پرونده و کل داستان یک کلمه‌ی عجیب و غریب است: زانقارپینگولدمین!

یک ویژگی متمایز کتاب همراه بودن مستندات قتل  پرونده اول در پاکتی جداگانه و جذاب و خارج از کتاب است که همان اول کار برای مخاطب سوال ایجاد می‌کند که اینها چیستند و به چه کاری خواهند آمد
یک ویژگی دیگر سوال‌ها و نکاتی است که به جای انکه در پانویس بیایند، در قالب نکاتی روی استیکی نوت بین متن داستانی گنجانده شدند؛ نکاتی تامل برانگیز و مرتبط با سیر داستان.
یکی از ایرادات کتاب به نظرم شخصیت پردازی بود که تا وسط های کتاب فرق بین این سه دوست توی لحن در نیامده بود که البته به مرور و با عکس العمل های متفاوتشون بهتر شد.
در کل من از داستان واقعا لذت بردم و هر آن منتظر بودم ببینم نویسنده(گان) چه برای من خواننده در قلم دارد(ند)
مخاطب کتاب هم به نظرم ۱۵ سال به بالا باشد و کمتر از آن ممکن است محتوای کتاب حیف شود
        

4

          از همان اولی که کتاب جزو برگزیدگان داستان و رمان کتاب سال کودک و نوجوان 1403 شد، دنبالش بودم تا بخوانمش که تاخیر افتاده بود. 
شخصیت‌ اصلی کتاب پسر نوجوانی به نام مسعود است که به همراه خانواده اش در روستایی در نزدیکی عقدای یزد ساکن است. چند ماهی می‌شود که از پدرش که هرچه داشته‌اند را فروخته و تبدیل به ماشین سنگین کرده، خبری نیست. بازار شایعه‌های مختلف داغ است و مسعود تصمیم می‌گیرد خودش بی خبر از بقیه به دنبال نشانی از پدرش به اردکان برود. دوست صمیمی و همراه مسعود یعنی رضا شخصیت دوم داستان است که همه جا دوستش را همراهی می‌کند.
نیمه اول کتاب واقعا ریتم کند بود و من خسته شده بودم که خوب پس چرا هیچی نمیشه! تا کی قراره همینجور برن و هیچی! دوست داشتم لحن متفاوت رضا و مسعود و حتی یزدی بودنشون رو توی گفتگوها ببینم چون بعضی جاها تو دیالوگ‌ها گم می‌کردم که الان این حرف کی بود. ویراستاری کتاب هم بعضی جاها اشکالات فاحشی داشت مثل قرار دادن نقل قول‌های غیر مستقیم داخل گیومه و بعد از دو نقطه!
داستان کتاب خیلی واقعی و رئال بود به خاطر همین هم یک جاهایی واقعا تلخ می‌شد؛ تلخی که هنوز زیر زبانم هست و خوب این یعنی نویسنده توانسته بود خیلی خوب احساسات من مخاطب رو تحت تاثیر قرار بده. من با مسعود عصبانی می‌شدم، دلشوره می‌گرفتم، سرگردان می‌شدم، تنها می‌دویدم، می‌ترسیدم واقعیت را بشنوم، فکر و خیال می‌کردم، دلم برای پدرم حتی دعواهایش تنگ می‌شد، به مادرم و خواهر و برادرم فکر می‌کردم و به هر دری می‌زدم تا پدرم را پیدا کنم و به همه ثابت کنم که شایعه ها دروغند.
آدم‌های توی داستان را دوست داشتم؛ از رضا که خیلی دوست با معرفتی بود تا باباممد و آقای صابری و آقای اکبری و حتی بابای رضا. زن‌های داستان هم هر کدام دریا دلی بودند برای خودشان و باورپذیر.
بیشتر از این هرچه بگویم داستان را لو داده ام
        

42

          یک کتاب روان، طنز و خوشخوان که داستان بامزه‌ای هم برای بچه های دوم پرخوان یا سوم به بعد دارد.
تعداد صفحات بالاست اما فونت درشت و تصاویر متعدد  و صفحه آرایی خوب که قسمت ‌های سفید زیادی دارد نشان می‌دهد که حجم داستان آنقدر بالا نیست و مخاطب تازه کار خسته نمی‌شود و زود می‌توان  در کتاب جلو رفت.
تصاویر سیاه و سفید و صورتی هستند و به خوبی با داستان همراه شده‌اند.

شخصیت ‌اصلی پولولوست؛موجودی که نمی‌دانیم چه چیزی است اما نه غول است و نه انسان! شاخ دارد و در سرزمین هالولو زندگی می‌کند و خوراکش مثل همه هالولویی های دیگر خاک و ماسه و اهن داغ شده و ... است! 
از قضای روزگار این هالولوی چهار صد ساله (هشت ساله‌ی خودمان) یک روز چند سیب زمینی در جنگل پیدا می کند و انها را با لذت می‌خورد.  وقتی مالولو و بالولو می‌فهمند  انچه خورده را در دلش بررسی می‌کنند و به او می‌گویند که باید از آن به بعد فقط غذاهای انسان‌ها را بخورد. بعد از مدتی هم پولولو مجبور به ترک سرزمین هالولو می‌شود.  پولولو در سرزمین آدم‌ها اتفاقات مختلفی را پشت سر می‌گذارد و با ادم های خوبی رو به رو می‌شود. اینکه چه می‌شود و اخر داستان به کجا می‌رسد را خودتان بخوانید!
اصولا وجه‌ی سرگرمی داستان پر‌رنگ ترین  وجه کتاب است و خواندنش لذت بخش است اما نکات تربیتی خیلی ریزی هم در داستان گنجانده شده مثل تمیزی، روابط خوب خانوادگی، تعصب نداشتن روی چیزی و ....
        

8

12

3

          این کتاب داستان تلاش‌ و همکاری ماهی‌ها برای در امان ماندن از خورده شدن توسط کوسه و زنده ماندن است. کوسه‌ای که هر روز تعداد زیادی از ماهیان را خوراک خود می‌کند و ماهی‌هایی که در رویارویی با او یک دل نیستند؛ گروهی معتقدند باید با این مشکل ساخت و گروهی با رهبری ماهی سفید در صدد برطرف کردن  این مساله هستند.

خلیج ماهی‌ها یک داستان کوتاه فانتزی مصور است. موضوع و درون مایه‌ی آن وحدت و یک دلی در برخورد با دشمن به عنوان کلید موفقیت است. راوی آن سوم شخص محدود است. زمان داستان مشخص نیست و می‌تواند در هر زمانی به وقوع بپیوندد. مکان وقوع داستان در خلیج ماهی‌هاست. شخصیت‌های اصلی داستان ماهی سفید به عنوان رهبر ماهی‌ها و کوسه هستند. ماهی سفید تلاش می‌کند تا همه‌ی ماهی‌ها را در نحوه رویارویی با کوسه همدل و یک صدا کند. گروهی از ماهی‌ها با او مخالفت می‌کنند اما در نهایت ماهی‌ها با همکاری با هم موفق می‌شوند کوسه را از خلیج بیرون برانند. 
فارغ از داستان که ان را برای مخاطب دبستانی نمی‌پسندم، زبان و ادبیات این اثر است که به دلیل حضور پررنگ استعارات و کنایات و حرف‌های شعارگونه متن داستان را به متنی نامناسب، نامانوس و غیرجذاب برای مخاطب دبستانی تبدیل کرده است.


        

3

13

        از همان ابتدای کتاب که نویسنده اثرش را به غلامحسین رعیت رکن آبادی و دایی شهیدش  تقدیم کره بود و در صفحه‌ی مقابلش اسم کامل خودش یعنی معصومه سادات میرابوطالبی رکن آبادی آمده بود، با خودم گفتم که این کتاب فرق می کند؛ فرق می‌کند با کتاب‌های دیگری که مدتی خیلی گل می‌کنند و دست هرکس و در هر جایی می‌بینی‌شان.
از همان ابتدای کتاب که در یک حادثه روغن داغ روی صورت الیاس ریخت، توصیفات آنقدر دقیق و کامل بود که با خودم می‌گفتم باید نویسنده عین این اتفاق را تجربه کرده باشد که بتواند اینقدر جزییاتش را ریز به ریز برایمان بازگو کند.
وقتی با الیاس و ترس‌هایش همراه شدم، برایم یک شخصیت دست نیافتنی و سرتاپا خوبی و کمال نبود، بلکه جوانی بود که هم اشتباه می‌کرد، هم می‌ترسید، هم مدام با خودش سر آنچه باید بکند یا نکند و حرفی که باید بزند یا نزند در کشمکش بود؛ جوانی که بعضی باورش داشتند و بعضی هیچش حساب نمی‌کردند.

وقتی الیاس به خاطر به دست آوردن ارج و قرب در نظر کسی که در دل بسیار دوستش می‌داشت تصمیمی  گرفت که سرنوشتش را تغییر داد و او را با گروهی همراه کرد که احترامش را نگه می داشتند، بیشتر باورش کردم و سرنوشتش برایم مهم شد؛ چرا که با جوانی همراه شده بودم که اهل سازش و نشستن نبود و می‌خواست تلاشش را برای رسیدن به آرزویش به کار ببندد. هربار با الیاس تا نزدیکی حاجی غلامحسین رفتم که بهانه بیاورم و برگردم، حرف‌های حاجی تکانم داد و بهانه‌ام فراموشم شد. الیاس کسی بود که داشت قدم به قدم همراه با کانالی که حفر می‌شد، شخصیتش را نو می‌ساخت و همراهی راه بلد در کنارش داشت که دستش را رها نمی‌کرد.
زنان داستان را هم دوست داشتم و باورشان کرده بودم. چه مادر الیاس که دل بزرگی و دریایی داشت و چه صدیقه که می‌دانست از زندگی چه و که را می‌خواهد و برایش هزینه می‌داد.
زبان داستان انقدر روان و جذاب بود که می‌شد کل کتاب را در یک نشست تمام کرد اما من آهسته آهسته خواندم تا شیرینی‌اش مدتی زیر زبانم  بماند.
شاید تنها چیزی که می‌توانست کتاب را باز هم بهتر کند حضور و بروز لهجه‌ی یزدی در گفت‌گوهای شخصیت‌های کتاب بود.

در اخر وقتی برگشتم و اسم کتاب دوباره به چشمم خورد، از انتخاب نویسنده به وجد آمدم. در هیچ جای متن عبارت "معبد زیرزمینی" نیامده اما توصیفاتی که برای کانال در طی داستان گفته می‌شود و نوع ارتباطی که افراد با با آن پیدا می‌کنند، به خوبی در این دو کلمه خلاصه می‌شود.

خانم میرابوطالبی عزیز که برایم عزیزتر هم شدید، ممنون که این اثر خواندنی را خلق کردید. بیشتر برایمان بنویسید.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

21