یادداشت میم صالحی فر
دیروز
از همان اولی که کتاب جزو برگزیدگان داستان و رمان کتاب سال کودک و نوجوان 1403 شد، دنبالش بودم تا بخوانمش که تاخیر افتاده بود. شخصیت اصلی کتاب پسر نوجوانی به نام مسعود است که به همراه خانواده اش در روستایی در نزدیکی عقدای یزد ساکن است. چند ماهی میشود که از پدرش که هرچه داشتهاند را فروخته و تبدیل به ماشین سنگین کرده، خبری نیست. بازار شایعههای مختلف داغ است و مسعود تصمیم میگیرد خودش بی خبر از بقیه به دنبال نشانی از پدرش به اردکان برود. دوست صمیمی و همراه مسعود یعنی رضا شخصیت دوم داستان است که همه جا دوستش را همراهی میکند. نیمه اول کتاب واقعا ریتم کند بود و من خسته شده بودم که خوب پس چرا هیچی نمیشه! تا کی قراره همینجور برن و هیچی! دوست داشتم لحن متفاوت رضا و مسعود و حتی یزدی بودنشون رو توی گفتگوها ببینم چون بعضی جاها تو دیالوگها گم میکردم که الان این حرف کی بود. ویراستاری کتاب هم بعضی جاها اشکالات فاحشی داشت مثل قرار دادن نقل قولهای غیر مستقیم داخل گیومه و بعد از دو نقطه! داستان کتاب خیلی واقعی و رئال بود به خاطر همین هم یک جاهایی واقعا تلخ میشد؛ تلخی که هنوز زیر زبانم هست و خوب این یعنی نویسنده توانسته بود خیلی خوب احساسات من مخاطب رو تحت تاثیر قرار بده. من با مسعود عصبانی میشدم، دلشوره میگرفتم، سرگردان میشدم، تنها میدویدم، میترسیدم واقعیت را بشنوم، فکر و خیال میکردم، دلم برای پدرم حتی دعواهایش تنگ میشد، به مادرم و خواهر و برادرم فکر میکردم و به هر دری میزدم تا پدرم را پیدا کنم و به همه ثابت کنم که شایعه ها دروغند. آدمهای توی داستان را دوست داشتم؛ از رضا که خیلی دوست با معرفتی بود تا باباممد و آقای صابری و آقای اکبری و حتی بابای رضا. زنهای داستان هم هر کدام دریا دلی بودند برای خودشان و باورپذیر. بیشتر از این هرچه بگویم داستان را لو داده ام
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.