یادداشت‌های زینب علی‌محمدی (9)

          روستای زمینج و اهالیِ آن، هیچ شبیه به آنچه در دیگر داستان‌ها از روستا و روستایی خوانده‌ایم نیستند. نه روستا یک جای سبز و خرم است، و نه اهالیِ آن آدم‌های پاک و بی‌غل و غش. زمینج، سرد است و تار. اهالیِ آن هم از دین و آداب و هنجار‌های ایرانی، در حدِ به زبان آوردنی ناقص بلدند. مرگان، زنی‌ست جاافتاده در زمینج. داستان با رفتنِ شوهرِ مرگان و چالش‌های او با سه فرزندش شروع می‌شود.  فقر زیرِ سقفشان نشسته، غرور نوجوانی در پسرانش و  ابهام در وجودِ دخترکش.
مرگان، آمیخته شده با فرهنگِ نصفه ‌و نیمه‌ی زمینج است. خوب نیست، اما چاره‌ای هم ندارد جز راه آمدن با این آمیختگی.
کتاب از درونیاتِ مرگان در فضایی مردانه می‌گوید. انصافا خوب هم می‌گوید. دولت‌آبادی انگار قبلا در پوستِ زنی چون مرگان زندگی کرده باشد، خوب توانسته حس و حالِ لحظه‌ای‌ش را در کلمات بگنجاند.
کتاب، گذری هم به چالش‌های بعد از "اصلاحات ارضی" دارد. خدازمین در دستِ رعیت، ناتوانیِ رعیت در بهره‌برداری از آن، بیکار ماندن جوانان روستایی و رفتن به شهر، نهایتا  چربیدنِ زورِ  کدخدا و بزرگانِ ده، برای درآوردنِ خدازمین از دستِ رعیت و مقاومتِ مرگانِ قصه در فروشِ تکه‌زمینش.

        

3