یادداشتهای Maede (8)
1404/5/11
خلاصه داستان: داستان درباره فیودور پاولویچ کارامازوف، سه پسر مشروعش از دو مادر متفاوت و یک پسر نامشروعش از یک مادر عقب مونده ذهنیه و کتاب، روابط خانوادگی این افراد رو در چهارچوب اتفاقاتی به تصویر میکشه. مضامین اصلی: پدرکشی، اضطراب وجودی و بحران معنا، اخلاق و چگونگی کارکرد اون بدون وجود خدا، کشمکش بین ایمان و عقل منابع الهام: - زندگی خودش: گفته میشه پدر خود داستایفسکی شخصیتی خشن و سختگیر داشته که این باعث شده داستایفسکی توی نوجوانی هم از اون متنفر باشه و هم از این احساس تنفر دچار عذاب وجدان بشه. گفته میشه که پدرش احتمالا کشته شده. همچنین داستایفسکی خودش دچار صرع بوده و توی داستان هم میبینیم که اسمردیاکوف که احتمالا پسر نامشروع فیودور پاولویچه دچار حملات صرع میشه. - بعضیها میگن که داستان این کتاب، یه داستان واقعیه که داستایفسکی توی زندان از زبون همبندی خودش شنیده. - دغدغههای فلسفی و دینی خودش: شخصیتهای ایوان و آلیوشا در کتاب، درگیری بین عقل و ایمان رو نشون میدن. این درگیری در زندگی خود داستایفسکی هم وجود داشته. - وضعیت اجتماعی و سیاسی روسیه - سایر منابع ادبی: میشه هملت رو مثال زد که حتی توی خود کتاب هم بهش اشاره شده شخصیتها: فیودور پاولویچ کارامازوف: پدری بیمسئولیت، شهوتران، بیاخلاق و سوءاستفادهگر داستایفسکی در کتاب تصویر قابل توجهی از دوران کودکی هر چهار پسر فیودور پاولویچ ارائه میده؛ تصویری که جلوتر به درک شخصیتها خیلی کمک میکنه. توی چپترهای آخر هم فتوکوویچِ وکیل، به خوبی این نکته رو یادآور میشه که فیودور پاولویچ چه تاثیری روی شکلگیری شخصیت دیمیتری گذاشته. دیمیتری فیودورویچ کارامازوف (میتیا): میتیا کسیه که تمایلات غریزیش رو در اولویت قرار داده. اینکه نامزدش رو به خاطر آگرافنا الکساندرونا رها کرد نمونه بارزشه. از بین برادرهای کارامازوف از همه به فیودور پاولویچ شبیهتره، ولی تفاوتش با پدرش اینه که رگههایی از وجدان اخلاقی در اون دیده میشه و نسبت به بعضی کارهاش اظهار پشیمونی میکنه. مثلا در پایان دیدیم که اصرار داشت از کاترینا عذرخواهی کنه ایوان فیودورویچ کارامازوف: ایوان شخصیتیه که بین ایمان و عقل در کشمکشه. با دین سنتی مخالفه، ولی به عدالت اعتقاد داره. یه جورایی دچار بحران معنا هم شده. ایوان هم مثل دیمیتری آرزوی مرگ پدرشون رو داشته و از این بابت به شدت خودش رو سرزنش میکنه و حتی مرگ فیودور پاولویچ رو تقصیر خودش میدونه. اعترافش توی دادگاه و گفتن اینکه مرگ پدرشون تقصیر خودشه هم بیانگر این نکتهس. آلکسی فیودورویچ کارامازوف (آلیوشا): با برادرهای دیگه متفاوته. آلیوشا نماد خودِ متعالی، معنویت و عشقه. تقریبا با همهی شخصیتها ارتباط خوبی داره و همه هم بهش اعتماد دارن. خدا و مذهب برای اون چیزهایی هستن که به زندگیش معنا میدن. اسمردیاکوف: نمونه بارز شخصی با عقده حقارت کودکی. همهی فرزندان فیودور پاولویچ قربانی شخصیت بیبند و بارش بودن، اما تفاوت اسمردیاکوف با بقیه، این بود که اون پسر نامشروعش بود و حتی قرار نبود بعد از مرگ پدرش چیزی از اموال اون بهش برسه. شاید همین مسئله هم باعث شد که اسمردیاکوف پسری باشه که دست به پدرکشی میزنه؛ برای اینکه به وسیله ایوان بخشی از ثروت فیودور رو بعد از مرگش به دست بیاره. آگرافنا الکساندرونا (گروشنگا): خودش مشکلات زیادی توی زندگیش داشته و توسط معشوقش رها شده. از طریق اغوا کردن مردها و بازی دادن اونها احساس برتریش رو حفظ میکنه. احتمالا از اینکه واقعا دوست داشته نشه وحشت داره. در نهایت توجه زیاد دیمیتری بهش و رنجهایی که به خاطرش پشت سر میذاره باعث میشه که دست از بازی کردن برداره و اون رو دوست بداره. کاترینا ایوانونا: تعارضهای درونی زیادی داره؛ نمونه بارز این مسئله، شهادتهاش توی دادگاهه که با لحن و قصد متفاوت بیان میشن. اون فکر میکنه با بخشیدن دیمیتری میتونه به خودش احساس برتری بده. نحوه روایت داستان: داستایفسکی طوری افکار شخصیتهای داستانش رو به تصویر میکشه که شما کاملا احساس میکنین که توی ذهن اون شخصیت هستین. دغدغهها و تعارضات شخصیتها رو خیلی خوب بیان کرده و به تبع همین موضوع، داستان جزئیات خیلی زیادی داره که شاید بعضی جاها از حوصله خارج باشه. هر چند اگر کتاب رو آرومآروم و به مرور بخونین، این موضوع چندان اذیت کننده نیست. درباره پایان: پایان برادران کارامازوف جوری بود که حس تموم شدن داستان رو منتقل نمیکرد؛ میشه گفت پایان هر سه برادر یه جورایی باز بود. البته گفته میشه که داستایفسکی قصد داشته برادران کارامازوف ۲ رو در ادامهی همین کتاب بنویسه و توی اون بیشتر تمرکز خودش رو بذاره روی آلیوشا، ولی خب مرگ این اجازه رو بهش نداده.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/3/31
جنایت و مکافات، شاهکار بزرگ داستایفسکی. داستایفسکی این کتاب رو در سال ۱۸۶۶ نوشت. قبل از این، زمانی که توی زندان بود در نامهای به برادرش گفته بود که ایده این کتاب به ذهنش رسیده. داستایفسکی در سال ۱۸۴۹ به دلیل عضویت در محفل پتراشفسکی دستگیر و به اعدام محکوم شده بود، ولی مجازاتش به ۴ سال کار در اردوگاه کار اجباری سیبری تخفیف پیدا کرد. در واقع ایده این کتاب در دوران سختی از زندگیش به ذهنش رسیده و فضای داستان هم کاملا نشون دهنده این موضوعه. داستان با رودیون رومانوویچ راسکولنیکف شروع میشه؛ دانشجوی حقوق سابقی که به دلیل فقر انصراف داده. راسکولنیکف در واقع شخصیت اصلی کتابه و کلیت داستان حول محور افکار و اقدامات اون میچرخه. راسکولنیکف نظریهای رو ارائه میده و اون رو به صورت مقاله به چاپ میرسونه. این نظریه بیانگر اینه که انسانها به دو دسته تقسیم میشن؛ دسته اول انسانهای عادی هستن که در بند اخلاق، قانون و وجدان هستن، اما دسته دوم افرادی هستن که به خاطر هدف والایی که در سر دارن از این مولفهها آزادن و برای رسیدن به اون هدف، میتونن دست به هر کاری بزنن، از جمله کشتن دیگران. راسکولنیکف با کشتن پیرزن رباخوار، در واقع نظریهش رو به آزمایش میذاره. اون میخواد بفهمه که آیا در دسته دوم تقسیمبندی نظریهش قرار میگیره یا نه. یه جورایی راسکولنیکف نماد انسان مدرنیه که میخواد خودش رو از اخلاقیات و وجدان رها کنه و فکر میکنه که این کار با ارتکاب قتل صورت میگیره. اما بعد از کشتن پیرزن، راسکولنیکف دچار فروپاشی روانی میشه و از این قسمت کتاب به بعد، شاهد افکار فراوون و متناقض راسکولنیکف درباره عملی که مرتکب شده هستیم. از دید من، حضور شخصیت پورفیری پتروویچ و مکالماتش با راسکولنیکف و استفاده از حقههای مختلف برای هوشمندانه وادار کردن راسکولنیکف به اعتراف به جرمش، جذابیت خاصی به داستان بخشیده بود. فکر میکنم یکی از نقاط اوج داستان هم جایی بود که پورفیری برای اولین بار بحث مقاله راسکولنیکف رو وسط کشید و زیرکانه اون رو به قتل پیرزن ربط داد. شخصیت سونیا، دختری که به علت نجات خانوادهش از فقر به تنفروشی رو آورده بود، در نهایت باعث اعتراف راسکولنیکف به جرمش و شروع دوبارهای برای اون شد. این کتاب هم از لحاظ داستانپردازی و هم از لحاظ قوت قلم به شدت قوی بود. میشه گفت قدرت قلم نویسنده توی جریان سیال ذهن و توصیف جزئی افکار راسکولنیکف به خوبی پدیدار شده. از دید روانشناختی: درگیریهای ذهنی راسکولنیکف من رو خیلی یاد مکتب روانکاوی انداخت. توی بخش اول، شاهد افکار وسوسهآمیز و بیمارگونه راسکولنیکف برای کشتن پیرزن هستیم که میتونه به خوبی نشوندهنده درگیری اید و ایگو (و حتی سوپرایگو) باشه. خواب اول راسکولنیکف که کتک زدن و کشتن مادیان رو به تصویر میکشه، در واقع میتونه به صورت نمادین بیانگر آرزوی راسکولنیکف برای کشتن پیرزن باشه. همونطور هم که بعد میبینیم، راسکولنیکف پیرزن رو با چند ضربهای که با تبر به سرش وارد میکنه میکشه. توی خواب هم اسب با ضربههای متعدد دیلم کشته میشه. بعد از اینکه راسکولنیکف پیرزن رو میکشه، سوپرایگو به معنای واقعی بیدار میشه و شدیدتر شروع به فعالیت میکنه. راسکولنیکف به حدی دچار عذاب وجدان میشه که حتی به این فکر میافته که بره و اعتراف کنه و تقریبا هم این کار رو انجام میده. درگیری شدید بین اید که میخواست مرتکب قتل بشه و سوپرایگویی که سرزنشش میکنه، باعث میشه ایگو دچار اضطراب بشه؛ اضطراب نیرومندی که نمود بیرونی هم پیدا میکنه و میبینیم که راسکولنیکف مدتی رو در مریضی و تب میگذرونه. بعد از قتل، راسکولنیکف برای رهایی از عذاب وجدان پیوسته دست به استفاده از مکانیزمهای دفاعی زد؛ نمونهش میتونه استفاده از مکانیزم واکنش وارونه (زمانی که پولش رو به خانواده مارملادوف داد) و دلیلتراشی ( سعی میکرد بگه که قتل رو به خاطر پول و دزدی انجام داده) باشه. علاوه بر اینها، راسکولنیکف حتی دچار این فکر وسواسگونه شده بود که مبادا قسمتی از چیزهایی که از خونه پیرزن برداشته بود توی اتاقش مونده باشه و کسی اونها رو ببینه. در آخر، باید بگم خوندن این اثر میتونه تاثیر شگرفی روی شما بذاره و تا مدتی ذهن رو درگیر کنه. اینکه ذهن خواننده آمادگی لازم برای خوندن جنایت و مکافات رو داره یا نه طبیعتا به تفاوتهای فردی برمیگرده، اما شاید بهتر باشه قبل از خوندنش تا حدودی با ادبیات روسیه آشنایی داشته باشید.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.