بریدههای کتاب مهردُخت مهردُخت 1403/9/12 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 358 صفحۀ 330 0 14 مهردُخت 1403/8/10 عامهپسند چارلز بوکوفسکی 3.2 52 صفحۀ 165 نشسته بودم و به صدای باران گوش میکردم. اگر همین الان میمردم در هیچجای دنیا حتی یک قطره اشک هم برایم ریخته نمیشد. نه اینکه دلم چنین بخواهد. ولی خیلی غیرعادی بود. آدمی فلکزده تا چه حد میتواند تنها شود؟ 8 14 مهردُخت 1403/8/10 عامهپسند چارلز بوکوفسکی 3.2 52 صفحۀ 148 بهترین قسمت های زندگی اوقاتی بودند که هیچکار نکردهای و نشستهای و درباره زندگی فکر کردهای. منظورم این است که مثلا میفهمی که همهچیز بیمعناست. بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد. چون تو میدانی که بیمعناست و همین آگاهی تو از بیمعنا بودن تقریبا معنایی به آن میدهد. میدانی منظورم چیست؟ بدبینی خوشبینانه. 0 9 مهردُخت 1403/8/4 سووشون سیمین دانشور 4.1 214 صفحۀ 303 کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر میآوردم و برای همه غریبها و غربتزده های دنیا گریه میکردم. برای همه آنها که به ناحق کشته شدهاند و شبانه دزدکی به خاک سپرده میشوند. 0 7 مهردُخت 1403/7/16 سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین 4.0 44 صفحۀ 219 از این بالا که من ایستاده بودم، میشد هر قدر که دلت خواست سر مردم داد بزنی. امتحان کردم. از همهشان عقم میگرفت. عرضهاش را نداشتم که روزها وقتی روبروشان بودم بهشان بگویم، ولی آن بالا، خطری نداشت. به طرفشان داد زدم"کمک! کمک!" 0 5 مهردُخت 1403/7/10 سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین 4.0 44 صفحۀ 66 من ابدا وجود جنگ را نمیخواهم.. نمیخواهم تسلیمش بشوم.. به حال خودم اشک نمیریزم. فقط جنگ را نفی میکنم.. چون فقط منم که میدانم چه میخواهم؛ میخواهم نمیرم. 0 42 مهردُخت 1403/7/9 سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین 4.0 44 صفحۀ 86 موزین هم با بقیه غیبش زد. توی آپارتمان منتظرش ماندم. یک شب، تمام فردای آن شب، یک سال.. دیگر سراغم نیامد که نیامد. 0 16 مهردُخت 1403/7/5 سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین 4.0 44 صفحۀ 38 برای آنها هم فردا دور بود، چنین فردایی معنای چندانی نداشت. برای همه ما یک ساعت بیشتر زنده ماندن مطرح بود و یک ساعت، توی دنیایی که همه چیزش به کشت و کشتار ختم میشود، برای خودش چیزی است. 0 19 مهردُخت 1403/6/20 سر به روی شانه ها هانری تروایا 4.0 1 صفحۀ 99 "شما مرا به یاد آدمهایی میاندازید که جلوی در خروجی تئاتر میایستادند و هنرپیشه نقشمنفی و خائن را هو میکردند. این آدمهای سادهلوح، هنرپیشه را بخاطر استعدادی که در کارش نشان میداد سرزنش میکردند. آنها به این خاطر نسبت به او کینه داشتند، چون او را تحسین میکردند. از او متنفر بودند چون او دقیقا همانی بود که باید باشد." 0 18 مهردُخت 1403/6/20 سر به روی شانه ها هانری تروایا 4.0 1 صفحۀ 98 شرافت برای کسی که پوچ بودن زندگی را دریافته دیگر آن چیزی نیست که دیگران از او میخواهند. بلکه درست همان چیزی است که خود میخواهد باشد. در این کمال خود بودن است که او از فاصله زمانی میان تولد و مرگ بهترین استفاده را میبرد. سرنوشتش هرچه باشد فرقی نمیکند مهم این است که او به طور آزادانه سرنوشتش را انتخاب میکند و چنین سرنوشتی شایسته تقدیر است. 0 15 مهردُخت 1403/6/11 مادام کاملیا؛ متن کامل الکساندر دوما 3.9 21 صفحۀ 149 0 14 مهردُخت 1403/6/11 مادام کاملیا؛ متن کامل الکساندر دوما 3.9 21 صفحۀ 138 0 4 مهردُخت 1403/5/3 جز از کل استیو تولتز 4.1 189 صفحۀ 341 0 14 مهردُخت 1403/5/3 جز از کل استیو تولتز 4.1 189 صفحۀ 290 0 18
بریدههای کتاب مهردُخت مهردُخت 1403/9/12 سمفونی مردگان عباس معروفی 4.3 358 صفحۀ 330 0 14 مهردُخت 1403/8/10 عامهپسند چارلز بوکوفسکی 3.2 52 صفحۀ 165 نشسته بودم و به صدای باران گوش میکردم. اگر همین الان میمردم در هیچجای دنیا حتی یک قطره اشک هم برایم ریخته نمیشد. نه اینکه دلم چنین بخواهد. ولی خیلی غیرعادی بود. آدمی فلکزده تا چه حد میتواند تنها شود؟ 8 14 مهردُخت 1403/8/10 عامهپسند چارلز بوکوفسکی 3.2 52 صفحۀ 148 بهترین قسمت های زندگی اوقاتی بودند که هیچکار نکردهای و نشستهای و درباره زندگی فکر کردهای. منظورم این است که مثلا میفهمی که همهچیز بیمعناست. بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد. چون تو میدانی که بیمعناست و همین آگاهی تو از بیمعنا بودن تقریبا معنایی به آن میدهد. میدانی منظورم چیست؟ بدبینی خوشبینانه. 0 9 مهردُخت 1403/8/4 سووشون سیمین دانشور 4.1 214 صفحۀ 303 کاش من هم اشک داشتم و جای امنی گیر میآوردم و برای همه غریبها و غربتزده های دنیا گریه میکردم. برای همه آنها که به ناحق کشته شدهاند و شبانه دزدکی به خاک سپرده میشوند. 0 7 مهردُخت 1403/7/16 سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین 4.0 44 صفحۀ 219 از این بالا که من ایستاده بودم، میشد هر قدر که دلت خواست سر مردم داد بزنی. امتحان کردم. از همهشان عقم میگرفت. عرضهاش را نداشتم که روزها وقتی روبروشان بودم بهشان بگویم، ولی آن بالا، خطری نداشت. به طرفشان داد زدم"کمک! کمک!" 0 5 مهردُخت 1403/7/10 سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین 4.0 44 صفحۀ 66 من ابدا وجود جنگ را نمیخواهم.. نمیخواهم تسلیمش بشوم.. به حال خودم اشک نمیریزم. فقط جنگ را نفی میکنم.. چون فقط منم که میدانم چه میخواهم؛ میخواهم نمیرم. 0 42 مهردُخت 1403/7/9 سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین 4.0 44 صفحۀ 86 موزین هم با بقیه غیبش زد. توی آپارتمان منتظرش ماندم. یک شب، تمام فردای آن شب، یک سال.. دیگر سراغم نیامد که نیامد. 0 16 مهردُخت 1403/7/5 سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین 4.0 44 صفحۀ 38 برای آنها هم فردا دور بود، چنین فردایی معنای چندانی نداشت. برای همه ما یک ساعت بیشتر زنده ماندن مطرح بود و یک ساعت، توی دنیایی که همه چیزش به کشت و کشتار ختم میشود، برای خودش چیزی است. 0 19 مهردُخت 1403/6/20 سر به روی شانه ها هانری تروایا 4.0 1 صفحۀ 99 "شما مرا به یاد آدمهایی میاندازید که جلوی در خروجی تئاتر میایستادند و هنرپیشه نقشمنفی و خائن را هو میکردند. این آدمهای سادهلوح، هنرپیشه را بخاطر استعدادی که در کارش نشان میداد سرزنش میکردند. آنها به این خاطر نسبت به او کینه داشتند، چون او را تحسین میکردند. از او متنفر بودند چون او دقیقا همانی بود که باید باشد." 0 18 مهردُخت 1403/6/20 سر به روی شانه ها هانری تروایا 4.0 1 صفحۀ 98 شرافت برای کسی که پوچ بودن زندگی را دریافته دیگر آن چیزی نیست که دیگران از او میخواهند. بلکه درست همان چیزی است که خود میخواهد باشد. در این کمال خود بودن است که او از فاصله زمانی میان تولد و مرگ بهترین استفاده را میبرد. سرنوشتش هرچه باشد فرقی نمیکند مهم این است که او به طور آزادانه سرنوشتش را انتخاب میکند و چنین سرنوشتی شایسته تقدیر است. 0 15 مهردُخت 1403/6/11 مادام کاملیا؛ متن کامل الکساندر دوما 3.9 21 صفحۀ 149 0 14 مهردُخت 1403/6/11 مادام کاملیا؛ متن کامل الکساندر دوما 3.9 21 صفحۀ 138 0 4 مهردُخت 1403/5/3 جز از کل استیو تولتز 4.1 189 صفحۀ 341 0 14 مهردُخت 1403/5/3 جز از کل استیو تولتز 4.1 189 صفحۀ 290 0 18