مهردُخت

مهردُخت

@themhr

74 دنبال شده

73 دنبال کننده

            در انتظار طلوع، در انتظار بازگشت طیطو.
          

یادداشت‌ها

        آخرین کتاب تابستون.
فکر میکنم بهترین زمان برای خوندن این کتاب بود برای اینکه از اون حال و هوای دلگیر و گرفته در بیام و برای چند ساعت زمان حال رو فراموش کنم و با ماشاءالله خان و اقبال بدش همراه شم. 
یک نکته‌ای که توی اکثر کتابهای طنز وجود داره اینه که تا خودتون نخواین به هیچ وجه نمیتونن باعث خنده شما بشن پس اینکه بخوایم با یک گارد سفت و سخت و توقع بالا سراغشون بریم ممکنه باعث بشه از اون کتاب لذتی نبریم و در نهایت نظراتمون برخلاف نظر اکثریت باشه.(البته که صد در صد وقتهایی هست که حق با منتقده ولی خب.)
چه بهتر که با مهربونی سمت این کتابها بریم و سعی کنیم با روی خوش بخونیمشون تا لذت ببریم.
درسته که کتاب سطح چندان بالایی نداشت ولی حداقل برای من دلنشین بود چون اون خنده رو تونست بیاره رو لبام و چی بهتر از این؟
یکی دیگه از مزایای کتاب این بود که بفهمم عربی چه راحت میتونست باشه😂هنوز تو کف جملات ماشاءالله خان هستم. 
آخه یک دفعه=واحد دفعه؟
یا دست خر کوتاه=الدست الاغ قصیر؟
جالب بود به نمک داستان اضافه میکرد. ای کاش ماشاءالله دیرتر برمیگشت به زمان حال. خیلی زمان حساسی بود و با خودم میگفتم چی؟ پس تکلیف اکبر چی میشه؟ یا سامیه؟(وی معتقده نصف بیشتر طنز داستان به رابطه ماشاءالله و سامیه بود)

پی نوشت: علاقه ماشاءالله خان به تاریخ واقعا ستودنی بود. اینکه با عشق کتابهای تاریخی رو چندبار میخوند و به ذهنش می‌سپرد باعث حسرت من میشد. 
همچنین حین خوندن کتاب با خودم میگفتم کاش واقعا راهی وجود داشت که بتونیم وارد دنیای موردعلاقمون بشیم و برای مدت کوتاهی هم که شده تجربه‌ی زندگی در اونجا رو داشته باشیم.
      

22

        "گاه از او نفرت دارم و گاه از او شاکیم. مثل بقیه بودم. ولی ناگهان شدم پسر یک قاتل. من که کاری نکرده‌ام. من بی‌گناهم. اما مردم به من طوری نگاه خواهند کرد که گویی من هم مجرمم. همانقدر که پدرم مجرم بوده است."
اتین بعد از فهمیدن هویت پدرِ مرده‌اش زندگیش زیر و رو میشه. چطور میتونه مثل قبل زندگی عادیش رو ادامه بده وقتی فکر اینکه پسر یک قاتله هرگز رهاش نمیکنه؟ چطور با مردم ارتباط بگیره؟ اگر اونا بدونن که اون کیه، چطور با طرد شدنش کنار بیاد؟
اتین هم به یک سردرگمی وحشتناک دچار میشه. در حدی که نمیدونه چی درسته چی غلط. همچنین اثر تلقین در وجود این پسر کاملا آشکار بوده. تلقین اینکه جنایت موروثیه و اون هم دیر یا زود مانند پدرش میشه. اتین شبانه روز با یک چکش خیالی، میخ آدمکش بودن رو تو سرش فرو میکرد و خودش رو مجبور به "شبیه پدر بودن" میدونست. 
مثلا در بخشی از کتاب که به کشتن کسی فکر میکرده نوشته شده "ناگهان از خود پرسید پس از دستگیری چه بلایی بر سرش خواهد آمد؟ پاسخ این سوال هم اکنون برایش روشن بود. زندان، دادگاه و مرگ. «درست مثل پدرم»"
اما هرچی بیشتر در برابر این تلقین تسلیم میشد شکی توی وجودش بیشتر ریشه میزد. شکی که به بلاتکلیفیش می‌افزود و خواننده رو با خودش همراه میکرد و این سوال رو در ذهنش پررنگ میکرد که سرانجام این جنگ درونی چیه و آیا همیشه جنایت به ارث میرسه؟
من فکر میکنم این کتاب بخاطر افکاری که اتین بیان میکنه، خوی فسلفی و کتاب دوستش، گفتگوش با استاد فلسفه‌اش و همچنین انتهای رمان ارزش خوندن رو داره.
      

39

        "سرش را بلند کرد و گفت: کارلا؟
- چیه، برادلی؟
پرسید: شما میتوانی درون هیولا را ببینی؟ میتوانی خوبی را ببینی؟
- من به غیر از این، نمیبینم.
برادلی کارش را از سر گرفت. چشمی سیاه در وسط چهره موجود فضایی گذاشت. بعد قلب سرخی درون سینه‌اش کشید تا تمام خوبی‌ای که در آنجا نهفته بود، نشان دهد."
ماجراجویی کوتاه و قشنگ من به دنیای کودکانه‌ی برادلی تمام شد. اما حس خوب و امیدی که از اون و مرور چندباره‌‌ی حرف ها و احساسات زیبای میان کارلا و برادلی گرفتم، تمام نشد. افکار و دنیای بچه ها چقدر قشنگ بیان شده بود. طوری که دلم خواست برگردم به دوران بچگی. با خودم بازی کنم و برای گرفتن ستاره توی کلاس مثل پسرک داستان(در انتها) اشتیاق داشته باشم!
برادلی در زندگیش نیاز به تلنگری داشت که به خودش بیاد و از دنیای تاریکی که احاطه‌اش کرده بود بیرون کشیده بشه. و چه کسی بهتر از مشاور سرزنده و متفاوت مدرسه؟ مشاوری که مثل رنگ آبی روشن رفت تو زندگی تیره‌اش و موفق شد تحولی بزرگ در برادلی به وجود بیاره.
کاش هرکسی یک "کارلا" توی این زندگی برای خودش داشت. یک امیدِ آبی و یک ناجی و در نهایت یک دوست که بخاطر لنگه به لنگه پوشیدن جوراب هاشون، با سرخوشی بزنند زیر خنده، یا درباره راز بزرگ و سری رئیس جمهورِ خیالی با یکدیگر حرف بزنند!
کاش من هم عین برادلی، یک دنیای مخفیانه و کوچیک دیگه برای خودم داشتم. دنیایی که حیوانات عروسکی اونجا جاندار هستند، حرف میزنند و بهم علاقه دارند و همچنین در لکه‌ی بنفش آب انگور که روی تخت به جا مونده غرق میشن و کمک میخوان.
در آخر، کتاب پرمعنایی بود و به خوبی نشون داد که چقدر بعضی خانواده ها بدون در نظر گرفتن خواسته فرزندشون، براشون تصمیم میگیرند و چقدر از حال دلشون بی خبر هستند.
من برای برادلی و تغییراتش خوشحال و برای دوری اون از کارلا ناراحتم اما با اینحال چندین بار این داستان رو خوندم و درباره‌اش با نویسنده حرف زدم و اونم ازم تشکر کرد که کتابش رو خوندم و دوست داشتم. باور نمیکنید؟ به نویسنده زنگ بزنید!
      

51

        این کتاب نظریه رجعت ابدی از نیچه رو به خوبی بیان کرد و مفهومش رو به خواننده انتقال داد. همچنین به معنای واقعی این قابلیت رو داشت که من رو در کوهی از سوالات فلسفی درباره زندگی و اتفاقات بعدش فرو ببره. نشان داده که این جهان پر از رمز و راز های ناشناخته‌است و ما موجودات آسیب پذیری هستیم که در ناآگاهی کامل فرو رفتیم و به این ناآگاه بودن عادت کردیم. و جدا از این رمان که صرفا بررسی یک نظریه بود، آخر چه کسی میدونه واقعا چه اتفاقاتی قراره که رخ بده؟ به قول استیو تولتز کائنات مثل یک دوستی‌است که بهت اعلام میکنه که "یه رازی دارم که کسی نباید بدونه" ، و هر چقدر از اون راز میپرسی اون میگه نمیتونم بهت بگم چون یه رازه.
انگوس مونی و افکارش برای من خیلی قابل درک بودند و گاهی عقایدی رو بیان میکرد که باعث میشد کاملا غرق در فکر بشم. و همچنین اگر من جای مونی بودم، شاید به دقیقه نکشیده اُون رو رهسپار دنیای بعدی میکردم.
در آخر پایانش. غافلگیر کننده و شاید غمگین ولی مناسب ترین پایانی بود که میشد اتفاق بیوفته. اینکه سرنوشت برای مونی و گریسی چه چیزایی تدارک دیده رو فقط خودشون میفهمند و ما کسانی هستیم که میتونیم حدسش رو بزنیم یا امیدوار باشیم که اینز رو پیدا کنن و بتونن به زندگیشون کنار هم ادامه بدن.
      

14

باشگاه‌ها

کاغذبازی 📖

231 عضو

1984

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

مهردُخت پسندید.
درک یک پایان
          «تونی تو آدمِ خیلی بزدلی هستی، نه؟»
«فکر می‌کنم من بیشتر دنبال آرامشم.»

شاید برای جذب شدن به بعضی از کتاب‌ها لازم باشه احساساتِ مشترک با یکی از شخصیت‌هاش داشته باشی.
این‌جوری رنج‌های اون شخصیت می‌شه رنج خودت و درکِ احساساتِ عجیبش هم راحت‌تره.
من تو این کتاب «تونی» بودم. چون همیشه تو زندگیم تو یه منطقه‌ی امن موندم، نتونستم شجاع باشم. نتونستم عادی نباشم.
خیلی کارها کردم که پشیمونم، اصلا وقتی بهشون فکر می‌کنم خجالت‌زده‌ام!
همه‌ی این‌ها باعث می‌شه این کتاب رو دوست داشته باشم.

تونی روزهای جوونی رو پشت سر گذاشته و حالا تنها کاری که نسبت به اون روزها می‌تونه انجام بده مرور خاطراتشونه.
خاطرات رو برای ما تعریف می‌کنه؛ از دوران مدرسه و چند تا دوست صمیمی، از روابط نصفه و نیمه، برداشت‌های اشتباه و ماجراهای ناتموم.
با مرور این خاطرات، تازه با حسِ پشیمونی آشنا می‌شه، ولی خب دیره، نه؟

یه شخصیتی تو این داستان هست به اسمِ ورونیکا؛ که شخصیتِ نامحبوبم بود.
دقیقا مثل ایگرید که هی می‌گفت «تو هیچی نمی‌دونی جان اسنو»، ایشون هم فقط به تونی می‌گفت تو هیچی نمی‌فهمی. 
دوست دارم بدونم آدم‌هایی که به جای توضیح و کمک یا سکوت، فقط بهت یادآوری می‌کنن که اشتباه می‌کنی دقیقا چه کار مفیدی انجام می‌دن؟:/
        

16

مهردُخت پسندید.
دوبروفسکی
          توقعی که شما از یک رمان خوب میتونید داشته باشید چیه؟ اول از همه اینکه یک داستان پر کشش داشته باشه و بتونه شما رو سرگرم کنه و در عین حال فقط محض سرگرمی نوشته نشده باشه . این اثر بی نظیر پوشکین دقیقا همون چیزیه که شما میخواید.
داستان به شدت گیرا و جذابه و تا لحظه آخر غیر قابل پیش بینی پیش میره . 
رفاقتی که سر یک مسئله کوچیک به هم میریزه و پی آمدهای زیادی داره .
پوشکین اولین رمان نویس و یا بهتر بگم اولین ادیب تاریخ ادبیات روسیه ست و طبعا آثارش ارزش خیلی زیادی داره. پوشکین در روسیه تقریبا همپای فردوسی در ایرانه و آثارش به همون میزان شاهنامه در روسیه مهمه. 
پوشکین کاملا روس ها رو میشناسه و داستان هایی که ترجمه کرده و یا اقتباس کرده ، تبدیل به یک اثر روسی شده و از این نظر خیلی مهمه. 
دوبروفسکی در کنار دختر سروان نمونه های اولیه نثر و رمان روسی یه . این آثار رو باید خوند و بارها هم باید خوند. 
من قبلا این رمان رو در قالب مجموعه آثار پوشکین که خانوم ناهید کاشی چی ترجمه کرده بودند ( که انصافا ترجمه خوبی هم بود ) خونده بودم اما دوست داشتم این اثر رو در یک قالب مستقل و با ترجمه حمیدرضا آتش برآب که مورد علاقه خودمه داشته باشم و بخونمش و الان اصلا از اینکه این کتاب رو خریدم پشیمون نیستم.
نمیدونم چرا جناب آتش برآب از مقدمه های طولانی پشیمون شدند و در این رمان در حد نیم صفحه مقدمه نوشتند. شاید خوب بود که مقدمه ای مثل مقدمه ای که بر دختر سروان نوشته بودند اینجا هم درباره این اثر می‌نوشتند ولی خب اینطوری نشده.
در آخر هم لیست ترجمه های کتاب به زبان های مختلف و عکس روی جلد کتاب ها و پوستر فیلم ها و نمایش هایی که از این اثر اقتباس شده هم آوردند که به خودی خود اثر رو با ارزشتر کردند.
در کل توصیه میکنم حتما این کتاب رو تهیه کنید و بخونید. حجم کمی داره و سهل خوانه و راحت در دو الی سه نشست و اگر تندخوان باشید حتی در یک نشست هم میشه خوند. 

پوشکین بخونید...دوبرفوسکی بخونید...مگه تموم عمر چند تا بهاره که نمیخونید؟ 
        

49

مهردُخت پسندید.
سیلابهای بهاری: روایتی رمانتیک به افتخار گذرکردن یک نژاد خارق العاده

25

مهردُخت پسندید.
دست پنهان
          تصمیم گرفتم از آگاتا کریستی بیشتر بخونم. 
شاید به‌خاطر اون بُعد کنجکاو و جست و جوگر وجودیم. شاید هم از لج تشخیص اشتباهم تا آخرین ورق‌های کتاب.  وقتی بیست صفحه به اتمام کتاب با قاطعیت می‌گفتم قاتل کیه و بعد فهمیدم صد درصد مسیر اشتباهی رفتم.
آگاتا کریستی ساده می‌نویسه. اما نمی‌شه ساده حدس زد که قاتل کیه و اینه که جذاب و یقینا حرص درآوره.
از آگاتا کریستی بیشتر می‌خونم چون نمی‌تونم بپذیرم اون فکر که من یه کارآگاه مارپلِ فطری و یه پواروی‌ بالقوه هستم فقط یه شعار لفظی بوده." خلبجیسفسحفسعح:/"
حالا جدا از این کل‌کل‌ها، یه ذره از کتاب بگم؛ 
"جری" بعد از سقوط هواپیما حسابی له و لورده می‌شه به پیشنهاد دکترش برای استراحت  همراه خواهرش "جوآنا" می‌رن به یه روستای خوش آب و هوا و آروووم تا زودتر بهبود پیدا کنه. بر خلاف تصورشون اون روستای خوش آب و هوا همچین آروم هم نبود. اون‌ها بعد از ساکن شدن یه نامه اهانت آمیز دریافت می‌کنند. و بعد متوجه می‌شن این نامه‌ها برای خیلی‌ها رفته و اون‌ها اولین دریافت کننده نیستن. تا اینکه این نامه‌ها باعث خودکشی خانم سیمینگتون میشه و همچنین قتل....
حالا قاتل کیه؟ جریان نامه‌ها چیه؟ این جری این وسط چیکاره‌س؟ الله و اعلم


        

36

مهردُخت پسندید.
بر باد رفته 2 (عاشقانه های کلاسیک)
        
در خانه ما یک نسخه برباد رفته خیلی قدیمی وجود داشت که همیشه توجه من را به خودش جلب می‌کرد، اما از آن کتاب‌های ممنوعه بود.  آن‌قدر که حتی در سال‌های دانشگاه هم مادرم همچنان احساس می‌کرد، مناسب سن من نیست. به همین خاطر تا میانه ۲۸ سالگی "اسکالت اوهارا" را فقط در کتاب‌های آموزش داستان‌نویسی ملاقات کرده بودم. (بر باد رفته کتاب موردعلاقه "جیمز اسکات بل" نویسنده کتاب "طرح و ساختار رمان" بود. کتابی که با آن داستان‌نویسی یاد گرفتم و بی‌نهایت دوستش داشتم.)

زمانی بر باد رفته را خواندم که آن نسخه قدیمی گم شده بود و نشر افق این ترجمه جدید را با طرح گل‌گلی زده بود. چرا خریدمش؟ چون جلدش قشنگ و خوش‌دست است. به ترجمه اهمیتی می‌دادم؟ خیر. فقط می‌خواستم این کتاب را با همین طرح و اندازه داشتم باشم. الان هم پشیمان نیستم، چون ظاهر آن باعث شد لذت بیشتری از خواندنش ببرم.

اگر به خود کتاب برگردیم. "بر باد رفته" برای من "رویای نیمه شب تابستان" بود. وقتی تصور می‌کردم هیچ کتابی در جهان آن‌قدر جذاب نخواهد بود که به خاطرش بیداری بکشم، از راه رسید و من شب‌های متوالی تابستان بیدار ماندم و لحظه به لحظه زندگی اسکارلت را دنبال کردم. (حتی گاهی اوقات برنامه‌های روزانه‌ام را هم لغو کردم که ادامه داستان را بخوانم) از یک کتاب کلاسیک، انتظار نداشتم کاری کند که نتوانم زمین بگذارمش، ولی برباد رفته من را رها نمی‌کرد، می‌خواستم ببینم بعد از شروع جنگ چه بلایی سر اسکارلت می‌آید؟ فرزند ملانی بالاخره به دنیا می‌آید؟ اسکارلت برای زنده نگه داشتن زمین پدری‌اش چه می‌کند؟ و تک‌تک این صحنه‌ها برایم جذاب و نفس‌گیر بود.

اسکارلت اوهارا شخصیت جذابی نیست. تعجب می‌کنم اگر کسی دوستش داشته باشد. به شدت دمدمی‌مزاج و خودخواه است و هر چه می‌گذرد بدتر می‌شود ولی عجیب‌ است که دلم می‌خواست داستان او را دنبال کنم و از آن عجیب‌تر دلم می‌خواست بالاخره موفق شود؛ کارگاه چوب‌بری‌اش رونق پیدا کند، خانه‌ی بهتری بخرد و کاش بالاخره سر عقل بیاید! شاید اصلاً قرار نبود اسکارلت یک شخصیت جذاب و دوست‌داشتنی باشد، شاید قرار بود یک دختر دمدمی‌مزاج، لجباز و خودخواه بماند و ما به خاطر سرسختی‌اش دنبالش کنیم، از تصمیم‌های احمقانه‌اش عصبانی شویم و در نهایت برایش تأسف بخوریم.

در کنار اسکارلت، رت باتلر ایستاده است که شخصیتی کاملاً مشابه او دارد. همان‌طور که خودش بارها و بارها اقرار می‌کند "اسکارلت من و تو خیلی شبیه هم هستیم." با این تفاوت که رت در بخش‌هایی از داستان رفتارهای بزرگ‌منشانه از خود نشان می‌دهد. مثلاً وقتی مطمئن است که شکست خوردند و به ارتش جنوب می‌پیوندد. این رفتارهای بزرگ‌منشانه را از اسکارلت نمی‌بینیم. (شاید هم چون به او نزدیک‌تر هستیم بخش‌های تیره روحش را بیشتر لمس می‌کنیم.) هر چه هست همین رفتارهای کوچک باعث می‌شود، شخصیت رت به شدت جذاب و دوست‌داشتنی شود، مردی که دست به هر خطایی زده، اما در بزنگاه‌هایی همچنان تصمیم درست می‌گیرد و در انتهای داستان نیز شخصیت جدیدی پیدا می‌کند. شخصیت رت آن‌قدر خوب پرداخته شده که تعجب می‌کنم چرا با وجود او، نسل‌های متمادی از آقای دارسیِ داستان غرور و تعصب حرف می‌زدند.

باقی شخصیت‌های داستان هم پیچیده، جذاب و منحصر به فردند. اما تنها نقاط جذاب، شخصیت‌ها نیستند. زمان و مکان داستان، در دوره خاصی قرار دارد، در بحبوبه‌ جنگ داخلی آمریکا و این بار از زاویه دید اهالی جنوب. برخلاف آنچه در کتاب‌هایی مثل کلبه عمو تام خوانده‌ایم. قبل از خواندن بر باد رفته نمی‌فهمیدم چرا می‌گویند، آبراهام لینکلن و اهالی شمال آمریکا از آزادی برده‌ها اهداف صرفاً انسان‌دوستانه‌ای نداشتند و بیشتر منافعشان را دنبال می‌کردند. خواندن داستان از زاویه دید اسکارلت که دختری اهل جنوب است، ماجرا را برایم روشن می‌کند. پس از پایان جنگ و الغای برده‌داری، وضعیت برده‌ها بهبود پیدا نمی‌کند، بلکه همه چیز سخت‌ و پیچیده‌تر می‌شود. و دیدن این نزاع از زاویه دید سوم، جذاب‌تر است. زاویه دید سوم درک می‌کند، جنگ‌ داخلی آمریکا یک نزاع بر سر منافع بوده که طرف حقی نداشته و باعث به هدر رفتن جان و مال و زندگی گروه زیادی از مردم شده.

علاوه بر این، برباد رفته اولین کتابی بود که باعث شد عمق فاجعه یک‌ جنگ‌ داخلی را درک کنم. وقتی شهر به تدریج فتح می‌شد و راه گریزی از فاجعه وجود نداشت، وقتی اسکارلت به تارا برگشت و همه چیز نابود شده بود و وقتی برای ادامه زندگی ناچار شد با هم‌وطنِ پیش از این دشمن همراه شود. دنبال کردن و درک تک‌تک این لحظات بود که باعث می‌شد کنار گذاشتن کتاب برایم دشوار باشد.

همان‌طور که توضیح دادم من این نسخه را صرفاً به خاطر شکل و قیافه‌اش خریدم و به ترجمه توجهی نکردم. اما با ترجمه خوبی مواجه شدم. بخش‌های بسیار کمی از داستان به دلایل اخلاقی حذف شده بود (در حد چند کلمه) که در نسخه‌های دیگر وجود داشت. اگر به این نکات حساس هستید، این ترجمه برای شما مناسب نیست. اما گمان می‌کنم چنین ترجمه‌هایی باعث شود، کتاب‌های کلاسیک راحت‌تر از قفسه‌ کتاب‌های ممنوعه بیرون بیایند و ناراضی نیستم که می‌توانم با خیال راحت این نسخه را در قفسه کتابخانه متوسطه دوم بگذارم.

و در پایان، بر باد رفته برای من، گشوده شدن یک دروازه جدید بود. وقتی که تصور می‌کردم، ادبیات هر چه از شگفتی داشته نشان داده و از این به بعد همه چیز تکراری است و مارگارت میچل از راه رسید و جهان جدیدی را نشانم داد، جهانی که پیش از آن با هیچ کتاب کلاسیکی تجربه نکرده بودم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

مهردُخت پسندید.
ارباب حلقه ها؛ یاران حلقه

10

مهردُخت پسندید.
بازرس
          یکی از بهترین نمایشنامه هایی که تاکنون خوانده ام،دراین نمایشنامه با تقابل سنتی خیروشر مواجه نیستیم،قهرمانی وجود ندارد، به قول نیکلای گوگول«تنها شخصیت مثبت نمایشنامه ،خنده است».
🔻این نمایشنامه در پنج پرده ، در ژانر کمدی با استفاده از دیالوگ‌ها و کلمات مناسب، جامعه ای را به تصویر میکشد  که مخاطب را از فرط حماقت  در اشتباه، به خنده بیندازد.گوگول در کتاب بازرس، به کمدی اشتباهات می‌پردازد که هم از سمت مردم شهر و هم از سمت مقامات اتفاق می‌افتد و بازرس اشتباه گرفته شده (خلستاکف)
🔻شروع فوق العاده واثرگذار وگره افکنی دراماتیک نمایشنامه بازرس با این جمله شهردار«آقایان از شما خواستم تشریف بیاورید اینجا که خبر بدی را به اطلاعتان برسانم یک بازرس به اینجا می آید»
مقامات فاسد یک شهر کوچک روسیه به ریاست شهردار ، نسبت به اخبار مبنی بر اینکه بزودی یک بازرس ناشناس  برای تحقیق در مورد آنها به شهر آنها خواهد آمد ، به وحشت افتاده اند.مقامات که نمی‌دانند بازرس چه کسی است، سعی می‌کنند از ظاهر افرادی که به شهر وارد می‌شوند او را شناسایی کنند.
نمایشنامه در ژانر کمدی  حماقتها وحرص قدرت وپول ،کردار پست وبلاهت به روشنی با قلم پرقدرت وجذاب گوگول به همراه چاشنی کمدی به تصویر کشیده شده است
🔻 شخصیتهای نمایشنامه زن شهردار زنی میانسال با رفتاری بچگانه که تمام فکر وذکرخود را با ثروت وفخرفروشی پیوند زده است دختر شهردار هم دختری ۱۸ساله ،ظاهربین وخام که به سرعت جذب  تعریف وتمجید غیرواقعی که ازبازرس قلابی پیچیده است  میشود  ،بازرسی که دل دختر را به دست آورده واما گوشه چشمی به مادرش هم دارد.
🔻درپایان نمایشنامه که همه چیز عیان میشود و هویت خلیستاکوف برهمگان هویدا میشود شهردار  نه برای چشم بد ونگاه هیز بازرس قلابی به زن ودخترش ناراحت است و نه  نگران پولهای از کف داده است بلکه تنها ترس از اینکه اسمش آماج خنده وریشخند جماعت شود وبلاهت او خنده همه را برانگیزد.
صحنه صامت بسبار جذاب  انتهای اثر  القا کننده همان بلاتکلیفی ووحشتی است  که درابتدای نمایش شاهد آن بودیم ( درست مثل شروع نمایش که با پخش خبرورود  بازرس به شهر شهردار ومابقی شخصیتها دچار ترس و وحشتی بسبارزیاد شدند)
🔻همیشه زمین خوردن شخصیتهای کمدی برایمان خنده دار بوده(مثلِ چالی چاپلین) ولی وقتی پلیسی باتوم به دست، زمین میخورد قههقه میزدیم پلیس همیشه مظهر قدرت جوامع است طنز از  مقامات حکومتی باآن جدیت که دارند همیشه جذابیتی خاص داشته است .دراینجا هم هدف اصلی خنده حکومت ونهادهای حکومتی وصاحبان منصب است،درواقع روایتِ مشکلات کشور وفساد صاحب منصبان بازبانی طنز وشیرین
چگونه این اثر در آن زمان از توقیف و چنگال سانسور درامان مانده شاید مدیونِ همین  زبان شیرین و طنز نمایشنامه باشد چرا که تا جایی که نقل شده است شب اول نمایش تزار نیکلای اول قهقهه سرداده است.
        

55