بریده‌ای از کتاب سفر به انتهای شب اثر لویی فردینان سلین

بریدۀ کتاب

صفحۀ 219

از این بالا که من ایستاده بودم، میشد هر قدر که دلت خواست سر مردم داد بزنی. امتحان کردم. از همه‌شان عقم میگرفت. عرضه‌اش را نداشتم که روزها وقتی روبروشان بودم بهشان بگویم، ولی آن بالا، خطری نداشت. به طرفشان داد زدم"کمک! کمک!"

از این بالا که من ایستاده بودم، میشد هر قدر که دلت خواست سر مردم داد بزنی. امتحان کردم. از همه‌شان عقم میگرفت. عرضه‌اش را نداشتم که روزها وقتی روبروشان بودم بهشان بگویم، ولی آن بالا، خطری نداشت. به طرفشان داد زدم"کمک! کمک!"

32

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.