بریده‌های کتاب moonshine

به خودم می‌گویم ستاره‌ها واسه این روشنند که هر کسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!

خب دیگر، دوستت دارم. این‌که تو روحت هم از این موضوع خبردار نشد تقصیر من است.

"تو در قلب منی، جست. نمی‌دانم لیاقتش را داری یا نه. حتی نمی‌توانم بفهمم تو یک قهرمانی یا یک شرور، اما هیچ یک اهمیتی ندارد. در هر صورت قلب من از آن توست."

باور کنید اگه خدا بخواهد چیزی را بدانید؛کسی آن را به شما خواهد گفت.

هیچ کس ارزش اشک های شمارا ندارد؛و آن کس که ارزش دارد؛ اشک شما را نمی ریزد

گاهی اوقات فقط یک ملاقات کوتاه می‌تواند زندگی یک نفر را برای همیشه تغییر دهد.

ما از طریق درد رشد می‌کنیم. ما در شرایط سخت رشد می‌کنیم. به همین دلیل است که باید تک تک چیزهای دشوار زندگی خود را بپذیرید. برای افرادی که مشکلی ندارند متاسفم. آنهایی که مجبور نیستند مسائل سختی را پشت سر بگذرند. آنها این موهبت را از دست می‌دهند. آنها جادو را از دست می‌دهند.

مهارت کسی که در زندگی ترک شده در این است که هیچ وقت اجازه ندهد دلتنگ کسی شود که رفته

شیطانی که می‌شناسی بهتر از شیطانی است که نمی‌شناسی... این‌طور نیست؟

تو من رو می‌شناسی، مکسین. از هر طرف من رو بندازی، روی چهاردست‌وپا پایین می‌آم.

هر حرفی و بهم گفتی؛به یادم می آد نمی تونم در بارش فکر نکنم

موضوع اینه هر وقت صحبت می کنیم؛بازم بارها عاشقت میشم.

!when i first met you, i knew that you d either complete me or completely destroy me

نمی دونم چی یه که در توعه؛اما نمیخوام از دستش بدم؛چون میتونم هرگز نخواهنم تونست اون و در کس دیگه ایی پیدا کنم.

اگه نمی خواستی پیشم بمونی؛چرا اون همه وقت و باهام گذروندی؟

«مامان‌بزرگ چرا مردم به من می‌گن عجیب‌غریب؟» لب‌هایش از هم باز شد. «شاید برای اینه که تو خاصی. مردم نمی‌تونن تحمل کنن چیزی متفاوت باشه، هیولا کوچولوی دوست‌داشتنی من.»

کتاب‌ها من را به جاهایی می‌بردند که به غیر از این نمی‌توانستم بروم. اعترافات افرادی که تا به حال ملاقاتشان نکرده بودم و زندگی‌هایی که هرگز شاهدش نبودم را با من در میان می‌گذاشتند. احساسات و رخدادهایی که هرگز نمی‌توانستم تجربه کنم را در همهٔ آن کتاب‌ها می‌توانستم پیدا کنم.

روز ۱۵ می‌دونستم که من همچین هم آدم خاصی نیستم ولی تو کاری کردی که احساس کنم هستم

روز ۱۰۶ بهت نگاه می‌کنم، و قلبم سرشار از عشق می‌شه و این من رو می‌ترسونه من رو می‌ترسونه که حاضرم برات دست به چه کارهایی بزنم

به خودم قول داده بودم که هیچ‌وقت عاشقت نشم ولی ساعت چهار صبح بود و داشتیم کلی با هم می‌خندیدیم بعد از مدت‌ها احساس خوشحالی می‌کردم و می‌دونستم به فنا رفتم