بریده کتابهای فاطمه محمدی فاطمه محمدی 1403/7/23 مادر ماکسیم گورکی 3.8 23 صفحۀ 155 1 1 فاطمه محمدی 1403/7/23 مادر ماکسیم گورکی 3.8 23 صفحۀ 147 وقتی اجاق قلب خوب و مرتب نسوزد، کمکم دوده در آن جمع خواهد شد. 0 0 فاطمه محمدی 1403/7/23 مادر ماکسیم گورکی 3.8 23 صفحۀ 132 0 0 فاطمه محمدی 1402/12/5 ابن مشغله نادر ابراهیمی 4.2 75 صفحۀ 81 اگر روح تو، درون تو و " قلب تو " به چیزی متعالی و اخلاقی وابسته است و نه به مسائل آلودهی معیوب ، تو سالم و مستقل و آزاد منشی؛ اما اگر در بهشت خدا هم مزوّرانه در پی ارضای تمایلات سوداگرانهی خودت باشی ، حتّی اگر پیراهن خونآلود قّدسیان را به تن کنی، چیزی نیستی که نیستی... 0 3 فاطمه محمدی 1402/11/14 عزیز زیبای من زینب مولایی 4.5 18 صفحۀ 111 در مسیر فرودگاه بودند که حاجی یکدفعه به راننده گفت: «نگه دار...،نگه دار!» راننده سریع ترمز کرد و گوشهای ایستاد.حاجی شیشه را کشید پایین و سرش را از پنجرهٔ ماشین بیرون برد.با اشتیاق خاصی به آسمان نگاه کرد.حاجی در بین راه دوبار دیگر هم ماشین را نگه داشت تا آسمان را ببیند.بار آخر زیر لب گفت: «چقدر آسمون امشب قشنگه!» 0 2 فاطمه محمدی 1402/9/29 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.7 52 صفحۀ 138 التماسش کردم تا راضی شد برای یکی دو دقیقه درِ تابوت را باز کند. صورت امیرم مثل ماه شب چهارده می درخشید! تسبیح مخصوص نماز شب دور گردنش بود. چشم بستم و زبان دلم را باز کردم: «سلام پسرم! سلام مامان جان. چقدر خوشگل شدی عزیزدلم! اون شمشیر ذوالفقاری که تو خواب دیدم، تو بودی جان مادر؟! در راه خدا رفتی... خدایا! از من قبولش کن. امیر جان! خیالت راحت گریه نمی کنم، دشمن شادت نمی کنم. امروز نمی بوسمت؛ این بوسه ی من باشه طلبم از تو برای روز قیامت در محضر حضرت زینب و مادر پهلو شکستهش ... 0 4
بریده کتابهای فاطمه محمدی فاطمه محمدی 1403/7/23 مادر ماکسیم گورکی 3.8 23 صفحۀ 155 1 1 فاطمه محمدی 1403/7/23 مادر ماکسیم گورکی 3.8 23 صفحۀ 147 وقتی اجاق قلب خوب و مرتب نسوزد، کمکم دوده در آن جمع خواهد شد. 0 0 فاطمه محمدی 1403/7/23 مادر ماکسیم گورکی 3.8 23 صفحۀ 132 0 0 فاطمه محمدی 1402/12/5 ابن مشغله نادر ابراهیمی 4.2 75 صفحۀ 81 اگر روح تو، درون تو و " قلب تو " به چیزی متعالی و اخلاقی وابسته است و نه به مسائل آلودهی معیوب ، تو سالم و مستقل و آزاد منشی؛ اما اگر در بهشت خدا هم مزوّرانه در پی ارضای تمایلات سوداگرانهی خودت باشی ، حتّی اگر پیراهن خونآلود قّدسیان را به تن کنی، چیزی نیستی که نیستی... 0 3 فاطمه محمدی 1402/11/14 عزیز زیبای من زینب مولایی 4.5 18 صفحۀ 111 در مسیر فرودگاه بودند که حاجی یکدفعه به راننده گفت: «نگه دار...،نگه دار!» راننده سریع ترمز کرد و گوشهای ایستاد.حاجی شیشه را کشید پایین و سرش را از پنجرهٔ ماشین بیرون برد.با اشتیاق خاصی به آسمان نگاه کرد.حاجی در بین راه دوبار دیگر هم ماشین را نگه داشت تا آسمان را ببیند.بار آخر زیر لب گفت: «چقدر آسمون امشب قشنگه!» 0 2 فاطمه محمدی 1402/9/29 قصه ننه علی مرتضی اسدی 4.7 52 صفحۀ 138 التماسش کردم تا راضی شد برای یکی دو دقیقه درِ تابوت را باز کند. صورت امیرم مثل ماه شب چهارده می درخشید! تسبیح مخصوص نماز شب دور گردنش بود. چشم بستم و زبان دلم را باز کردم: «سلام پسرم! سلام مامان جان. چقدر خوشگل شدی عزیزدلم! اون شمشیر ذوالفقاری که تو خواب دیدم، تو بودی جان مادر؟! در راه خدا رفتی... خدایا! از من قبولش کن. امیر جان! خیالت راحت گریه نمی کنم، دشمن شادت نمی کنم. امروز نمی بوسمت؛ این بوسه ی من باشه طلبم از تو برای روز قیامت در محضر حضرت زینب و مادر پهلو شکستهش ... 0 4