بریدههای کتاب فصل کتاب فصل کتاب 1403/12/27 استاد: صد روایت از زندگی آیت الله سیدعلی قاضی محمدجواد میری 4.8 11 صفحۀ 113 عیدی روز عید بود. با چند نفر از دوستان، به زیارت مرقد استادمان آقای قاضی رفتیم. یکی از رفقا خطاب به روح استاد گفت: «امروز عید است. ما از شما عیدی میخواهیم.» ناگهان در همان بیداری دیدیم آقای قاضی با عمامه و عبا و جامی از گلاب آمد و کف دست ما از آن گلاب ریخت. بعد مقابل چشمان بهت زده ما گفت: «من از خدا خواستم که جسمم در برزخ، در اختیار خودم باشد.» 0 3 فصل کتاب 1403/12/27 استاد: صد روایت از زندگی آیت الله سیدعلی قاضی محمدجواد میری 4.8 11 صفحۀ 102 وصیت نماز اول وقت را مربی هر انسانی میدانست که میشود با مراعات آن، به کمال رسید: «اگر کسی نماز واجبش را در اول وقت خواند و به مقامات عالیه نرسید، مرا لعن کند!» معتقد بود همین که کسی مقید به خواندن نماز اول وقت حتی بدون حضور قلب باشد، نماز کارش را درست خواهد کرد. 0 6 فصل کتاب 1403/12/27 استاد: صد روایت از زندگی آیت الله سیدعلی قاضی محمدجواد میری 4.8 11 صفحۀ 24 از خدا عشق خدا را بخواهید به شاگردانش توصیه کرده بود این دعا را در قنوت نمازهای واجب و مستحبشان بخوانند: «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي حُبَّك وَ حُبَّ ما تُحِبُّهُ وَ حُبَّ مَنْ یُحِبُّکَ وَ العَمَلَ َ الَّذِي ْ يُبَلِّغُنِي اِلی حُبِّکَ وَ اجْعَلْ حُبَّك اَحَبَّ الاَشیاءِ اِلیَّ». خدایا، عشق خودت، عشق به آنچه تو دوستش داری، عشق به کسی که تو را دوست دارد و عملی که مرا به عشق تو برساند، به من روزی کن. خدایا، عشق خودت را محبوبترین چیزپیش من قرار بده. 0 3 فصل کتاب 1403/12/27 استاد: صد روایت از زندگی آیت الله سیدعلی قاضی محمدجواد میری 4.8 11 صفحۀ 15 کاهو یک روز به دکان سبزی فروشی رفته بودم. دیدم آقای قاضی خم شده و دارد کاهو سوا میکند؛ ولی فقط کاهوهایی را برمیدارد که پلاسیده است و برگهای ضمخت دارد. کاهوها را با مغازهدار حساب کرد، زیر عبا زد و راه افتاد. دنبالش راه افتادم: «سوالی دارم! چرا برعکس همه، این کاهوهای خراب را سوا کردید؟!» گفت: «آقا جانِ من! این مرد فروشنده، آدم بیبضاعت و فقیری است. من گهگاهی به او کمک میکنم ولی نمیخواهم چیزی بلاعوض به او داده باشم، مبادا عزت و آبرویش از بین برود و خدای ناخواسته عادت کند به مجّانی گرفتن و در کسب و کار ضعیف شود. میدانستم که این تابوتها خریدار ندارد و زور به این آقا دکان خود را ببندد، همه را بیرون میریزد. برای ما که فرقی ندارد کاهوی لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها...!» 0 2 فصل کتاب 1403/12/26 منم یه مادرم لطیفه نجاتی 4.0 5 صفحۀ 255 بسیجی وقتی اربابش، وقتی استادش، وقتی رهبرش میگه آتش به اختیار، دیگه آروم نمیشینه. یه روز اومد خونه و به من گفت: «مامان میدونی حکم آتش به اختیار رو چه وقتی میدن؟!» گفتم: «کِی میدن عزیزم؟» گفت: «وقتی بین فرمانده و سرباز فاصله بیفته، فرمانده آتش به اختیار میده. سرباز هرجا احساس نیاز کرد، باید از ولایت حمایت کنه، باید بره!» بچه من با دست خالی رفت! 0 3 فصل کتاب 1403/12/26 منم یه مادرم لطیفه نجاتی 4.0 5 صفحۀ 250 فرقی نمیکند جنگ باشد یا دفاع، زنها همیشه درد کشیدههای عزیز از دست داده جنگ هستند، مثل زینب کبری و مثل فاطمه زهرا و مثل همه مادران، دختران زنان و خواهران شهدا. 0 3 فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 241 رحیم سرش را تکان داد و گفت: «فرنگیس، اگر از اینجا دفاع نکرده بودیم، شکست میخوردیم. فکرش را بکن، ۸ سال است داریم میجنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستادهایم.» اشکِ گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم: «می دانم، ولی من دلم میخواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگیمان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.» 0 3 فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 101 مردم گیلان غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقیها را زنها با روسریهاشان عقب راندند. با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور میشود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد: «اول گونیهایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زنها رفتند و از خانههاشان، هرچی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسریهای پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقیها برگشت. تمام زمینهای کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانکها و ماشینهاشان که میآمدند از زمینهای کشاورزی رد شوند، در گِل میماندند. کاش بودید و میدیدید وقتی توی گل گیر میکردند، چقدر بدبخت بودند. بیچارهها نمیدانستند چه کار کنند. ما از دور تماشاشان میکردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلان غرب و مردم روستاهایش سرافراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفتهاند و دارند میجنگند.» 0 3 فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 77 رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستارهها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد میجنگم. من نمیترسم. می فهمی؟» 0 4 فصل کتاب 1403/11/23 صعود چهل ساله سیدمحمدرضا خاتمی 4.6 19 صفحۀ 313 در پایان دوره رضاشاه، زمانی که ارتش وی در مقابل آزمون واقعیِ حمله نیروهای متفقین قرار گرفت، حتی یک روز در برابر آنها مقاومت نکرد و در روز ۳ شهریور ۱۳۲۰، ایران به اشغال نیروهای نظامی روسیه و انگلیس درآمد و سه هفته بعد از حمله متفقین، رضا شاه برکنار و به انتخاب کشورهای مهاجم، شاه بعدی انتخاب شد. 0 2 فصل کتاب 1403/11/23 صعود چهل ساله سیدمحمدرضا خاتمی 4.6 19 صفحۀ 214 نکته قابل توجه برخوردِ دوگانه غرب با مسئله آزادی است؛ اگر در ایران، مردم در خیابانها تجمع کنند، عمل آنها «دفاع از حقوق» است و برخورد حکومت محکوم میشود، اما اگر همین اتفاق در کشورهای غربی صورت بگیرد، «شورش خیابانی» لقب میگیرد و حکومت حق برخورد دارد و بدتر از آن این است که برخوردِ حکومت در امپراتوری رسانهای انعکاس نخواهد شد. 0 2 فصل کتاب 1403/9/7 تاریخ مستطاب آمریکا محمدصادق کوشکی 4.4 40 صفحۀ 227 و جمله آخر این که به قول نوام چامسکی، ته آرزوی آمریکا این است: «تبدیل شدن به یک امپراتوری بینظیر، تا بتواند در مذاکره برای حل هر مسئله بینالمللی حرف آخر را بزند.» 0 10 فصل کتاب 1403/9/7 تاریخ مستطاب آمریکا محمدصادق کوشکی 4.4 40 صفحۀ 221 برای آنکه بدانید آمریکاییها چه ملت فداکار را با گذشتی هستند، کافیست بدانید دولت آمریکا فقط برای ساخت زیردریاییهای اتمی ترایدنت (که توانایی پرتاب صدها کلاهک هستهای را دارند) بیش از ۱٫۵ میلیون میلیارد دلار خرج کرد، در حالی که این میزان پول برای واکسیناسیون همه کودکان جهان در یک برنامه پنج ساله و جلوگیری از مرگ حداقل ۴ میلیون کودک کافی بود! واقعاً کدام کشور و ملتی را در دنیا میتوان پیدا کرد که این همه پول زبان بسته را از جیب خودش برای صلح و امنیت جهان و در راه حفظ آزادی و دموکراسی و ترویج حقوق بشر خرج کند؟ تازه هزینههای ترایدنت یکی از صدها و هزاران قلم خرجهایی است که آمریکاییها به صورت دائم برای دفاع از ارزشهای تمدنیشان در دنیا هزینه کرده و میکنند. 0 6 فصل کتاب 1403/9/7 تاریخ مستطاب آمریکا محمدصادق کوشکی 4.4 40 صفحۀ 183 مثلاً در شهریور سال ۱۳۵۵ شاه ایران تصمیم به خرید ۱۶۰ فروند هواپیمای «اف ۱۶» گرفت. قیمت رسمی این هواپیما ۶/۵ میلیون دلار بود، اما وزارت دفاع آمریکا با فشار به کمپانی جنرال دینامیک (سازنده هواپیمای اف ۱۶) مقامات آن را وادار کرد که هر فروند از این جنگنده را برای ارتش ایران ۱۸ میلیون دلار حساب کنند! همچنین قیمت ۶ ناوشکنی که شاه در سال ۱۳۵۴ از آمریکاییها خریداری کرده بود از هر فروند ۱۲۰ میلیون دلار به هر فروند ۳۳۸ میلیون دلار افزایش پیدا کرد و همین اتفاق برای هواپیمای آواکس (رادار پرنده) هم رخ داد. آمریکاییها در حالی که قیمت این هواپیماها به ازای هر فروند ۶۰ میلیون دلار بود، در قرارداد خود با شاه قیمت این هواپیما را دانهای ۱۸۷ میلیون دلار تعیین کردند! 0 7 فصل کتاب 1403/9/7 تاریخ مستطاب آمریکا محمدصادق کوشکی 4.4 40 صفحۀ 83 جان مکناتون معاون وزیر دفاع آمریکا در اوایل سال ۱۹۶۶ طرحی را پیشنهاد کرد که بر اساس آن سدها و آببندهای ویتنام تخریب و سیل، همه شالیزارها را فرا میگرفت! این اقدام، ویتنامیها را غرق نمیکرد اما محصول برنج را نابود میکرد و ویتنامیهای حرف نشنو را مجبور به خوردن برنج آمریکایی میکرد. طبیعی است که برنج آمریکایی رایگان نبود و این یکی از اولین درسهای تمدن آمریکایی به ویتنامیها بود. ویتنامیها باید چیزهایی در قبال برنج آمریکایی میپرداختند که یکی از آنها عدم همکاری با چریکهای ویتنامی( یعنی ویتکنگها ) و خبرچینی برای ارتش آمریکا بود. 0 2 فصل کتاب 1403/9/4 هری پاتر و شاهزاده دو رگه ۱ جی. کی. رولینگ 4.6 3 صفحۀ 255 اسلاگهورن به آرامی در میان میزها حرکت میکرد و با دقت به درون پتیلها نگاهی میانداخت. هیچ اظهار نظری نمیکرد اما هر از گاهی آن ها را هم میزد یا بو میکشید. سرانجام به میزی رسید که هری، رون، هرمیون و ارنی پشت آن نشسته بودند. با تأسف به مادهی قیر مانند درون پاتیل رون لبخند زد. معجون سرمهای رنگ ارنی را نادیده گرفت. با مشاهدهی معجون هرمیون سرش را به نشانهی تایید تکان داد. آنگاه معجون هری را دید و خوشحالی ناباورانهای چهرهاش را فرا گرفت. با صدای بلندی به همه گفت: _ برندهی واقعی! عالیه، عالیه، هری! پناه بر خدا، معلومه که استعداد مادرتو به ارث بردی. اون در کار معجون سازی چیره دست بود! آره، لیلی واقعا چیره دست بود! بفرما! اینم یک شیشه فیلیکس فلیسیس که قولشو داده بودم. خوب ازش استفاده کن! 0 3 فصل کتاب 1403/8/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 99 با شیخ علی، فرزند حاج شیخ، دوست بودم. صبح یکی از روزهای خنک پاییزی به خانهشان رفتم. دلم هوای حاج شیخ را کرده بود. بالاترین لذت زندگیم دیدن او و شنیدن حرفهایش بود. حاج شیخ خانه نبود. صبحها چند جا نماز میخواند و منبر میرفت. بعد از بلند شدن آفتاب برمیگشت. از همتی که داشت و استقامتی که خدا به او داده بود، تعجب میکردم. بانک سالخورده و ناخوش احوال بود، انگار لحظهای به خود استراحت نمیداد. سوار ماشین یا الاغ و در وقت فراغت، نماز میخواند. یک روز پرسیدم: «از این همه نماز خواندن خسته نمیشوید؟» گفت: «اگر از میدان میرچخماق تا فلکه، سکههای طلا ریخته باشد و تو مشغول قدم زدن باشی و کیسهای دستت باشد، سعی نمیکنی تمام سکههای طلای سر راهت را برداری؟» گفتم: «همه را جمع میکنم.» گفت: «تنها سرمایه ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه لحظهاش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشتهاند برای استراحت.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 119 از حاج شیخ زیاد شنیده بودم. دوست داشتم ببینم خانه و زندگیش چه جوری است و چه کار میکند. خانهاش را که دیدم تعجب کردم. به استاد بمانعلی گفتم: «این بابا که مثل فقرا زندگی میکند!» گفت: «فقیر و ندار نیست. زاهدانه زندگی میکند. دلش بندِ مال دنیا نیست، وگرنه پول مثل قناتی که از زیر خانهاش میگذرد، به دستش میآید و میرود.» 0 4 فصل کتاب 1403/8/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 80 حاج شیخ به عصایش تکیه داد و همراه او بلند شد. دستش را گرفت و گفت: «شما از این خانه دست خالی نمیروی. اگر قابل بدانید، من همراهت میآیم.» مجلس را سکوت فرا گرفت. پیرمرد خوشحال شد و گفت: «به شما میگویند آخوند واقعی! خدا خیرت بدهد!» آقای اردبیلی برخاست و به حاج شیخ گفت: «شأن شما اجل از این حرفهاست! تازه از راه رسیدهاید، وضع سلامتیتان مناسب سفر به آن روستا نیست. شما زائر امام رضا(ع) هستید. آمدهاید زیارت. من اِنشاالله از طلبهها یکی را مجاب میکنم و میفرستم برود به آن روستا. ما اینجا به شما احتیاج داریم.» حاج شیخ دست کرد و بقچهاش را که هنوز چند کاه به آن چسبیده بود، از طاقچه برداشت. _ امام رضا(ع) همه جا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من میروم نوکری حضرت را بکنم. 0 5 فصل کتاب 1403/8/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 37 بیرون آمدم. اطراف حرم خلوت بود. به حضرت سلام دادم و نالیدم: «آقا جان! از خدا بخواهید مرا ببخشد و معرفتم بدهد و چشمهایم را باز کند! مادرم دارد درد میکشد و من به فکر درسم. درس میخوانم که آدم شوم، دلم نرم شود، تربیت شوم، تسلیم خدا باشم، دست افتاده و گرفتار را بگیرم، نه اینکه درس بخوانم برای درس. درس میخوانم که توحیدم کامل شود، نه اینکه درس برایم بشود هدف و بت.» 0 3
بریدههای کتاب فصل کتاب فصل کتاب 1403/12/27 استاد: صد روایت از زندگی آیت الله سیدعلی قاضی محمدجواد میری 4.8 11 صفحۀ 113 عیدی روز عید بود. با چند نفر از دوستان، به زیارت مرقد استادمان آقای قاضی رفتیم. یکی از رفقا خطاب به روح استاد گفت: «امروز عید است. ما از شما عیدی میخواهیم.» ناگهان در همان بیداری دیدیم آقای قاضی با عمامه و عبا و جامی از گلاب آمد و کف دست ما از آن گلاب ریخت. بعد مقابل چشمان بهت زده ما گفت: «من از خدا خواستم که جسمم در برزخ، در اختیار خودم باشد.» 0 3 فصل کتاب 1403/12/27 استاد: صد روایت از زندگی آیت الله سیدعلی قاضی محمدجواد میری 4.8 11 صفحۀ 102 وصیت نماز اول وقت را مربی هر انسانی میدانست که میشود با مراعات آن، به کمال رسید: «اگر کسی نماز واجبش را در اول وقت خواند و به مقامات عالیه نرسید، مرا لعن کند!» معتقد بود همین که کسی مقید به خواندن نماز اول وقت حتی بدون حضور قلب باشد، نماز کارش را درست خواهد کرد. 0 6 فصل کتاب 1403/12/27 استاد: صد روایت از زندگی آیت الله سیدعلی قاضی محمدجواد میری 4.8 11 صفحۀ 24 از خدا عشق خدا را بخواهید به شاگردانش توصیه کرده بود این دعا را در قنوت نمازهای واجب و مستحبشان بخوانند: «اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي حُبَّك وَ حُبَّ ما تُحِبُّهُ وَ حُبَّ مَنْ یُحِبُّکَ وَ العَمَلَ َ الَّذِي ْ يُبَلِّغُنِي اِلی حُبِّکَ وَ اجْعَلْ حُبَّك اَحَبَّ الاَشیاءِ اِلیَّ». خدایا، عشق خودت، عشق به آنچه تو دوستش داری، عشق به کسی که تو را دوست دارد و عملی که مرا به عشق تو برساند، به من روزی کن. خدایا، عشق خودت را محبوبترین چیزپیش من قرار بده. 0 3 فصل کتاب 1403/12/27 استاد: صد روایت از زندگی آیت الله سیدعلی قاضی محمدجواد میری 4.8 11 صفحۀ 15 کاهو یک روز به دکان سبزی فروشی رفته بودم. دیدم آقای قاضی خم شده و دارد کاهو سوا میکند؛ ولی فقط کاهوهایی را برمیدارد که پلاسیده است و برگهای ضمخت دارد. کاهوها را با مغازهدار حساب کرد، زیر عبا زد و راه افتاد. دنبالش راه افتادم: «سوالی دارم! چرا برعکس همه، این کاهوهای خراب را سوا کردید؟!» گفت: «آقا جانِ من! این مرد فروشنده، آدم بیبضاعت و فقیری است. من گهگاهی به او کمک میکنم ولی نمیخواهم چیزی بلاعوض به او داده باشم، مبادا عزت و آبرویش از بین برود و خدای ناخواسته عادت کند به مجّانی گرفتن و در کسب و کار ضعیف شود. میدانستم که این تابوتها خریدار ندارد و زور به این آقا دکان خود را ببندد، همه را بیرون میریزد. برای ما که فرقی ندارد کاهوی لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها...!» 0 2 فصل کتاب 1403/12/26 منم یه مادرم لطیفه نجاتی 4.0 5 صفحۀ 255 بسیجی وقتی اربابش، وقتی استادش، وقتی رهبرش میگه آتش به اختیار، دیگه آروم نمیشینه. یه روز اومد خونه و به من گفت: «مامان میدونی حکم آتش به اختیار رو چه وقتی میدن؟!» گفتم: «کِی میدن عزیزم؟» گفت: «وقتی بین فرمانده و سرباز فاصله بیفته، فرمانده آتش به اختیار میده. سرباز هرجا احساس نیاز کرد، باید از ولایت حمایت کنه، باید بره!» بچه من با دست خالی رفت! 0 3 فصل کتاب 1403/12/26 منم یه مادرم لطیفه نجاتی 4.0 5 صفحۀ 250 فرقی نمیکند جنگ باشد یا دفاع، زنها همیشه درد کشیدههای عزیز از دست داده جنگ هستند، مثل زینب کبری و مثل فاطمه زهرا و مثل همه مادران، دختران زنان و خواهران شهدا. 0 3 فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 241 رحیم سرش را تکان داد و گفت: «فرنگیس، اگر از اینجا دفاع نکرده بودیم، شکست میخوردیم. فکرش را بکن، ۸ سال است داریم میجنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستادهایم.» اشکِ گوشه چشمم را پاک کردم و گفتم: «می دانم، ولی من دلم میخواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگیمان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.» 0 3 فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 101 مردم گیلان غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقیها را زنها با روسریهاشان عقب راندند. با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور میشود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد: «اول گونیهایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زنها رفتند و از خانههاشان، هرچی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسریهای پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقیها برگشت. تمام زمینهای کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانکها و ماشینهاشان که میآمدند از زمینهای کشاورزی رد شوند، در گِل میماندند. کاش بودید و میدیدید وقتی توی گل گیر میکردند، چقدر بدبخت بودند. بیچارهها نمیدانستند چه کار کنند. ما از دور تماشاشان میکردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلان غرب و مردم روستاهایش سرافراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفتهاند و دارند میجنگند.» 0 3 فصل کتاب 1403/12/25 فرنگیس: خاطرات فرنگیس حیدرپور مهناز فتاحی 4.4 40 صفحۀ 77 رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستارهها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد میجنگم. من نمیترسم. می فهمی؟» 0 4 فصل کتاب 1403/11/23 صعود چهل ساله سیدمحمدرضا خاتمی 4.6 19 صفحۀ 313 در پایان دوره رضاشاه، زمانی که ارتش وی در مقابل آزمون واقعیِ حمله نیروهای متفقین قرار گرفت، حتی یک روز در برابر آنها مقاومت نکرد و در روز ۳ شهریور ۱۳۲۰، ایران به اشغال نیروهای نظامی روسیه و انگلیس درآمد و سه هفته بعد از حمله متفقین، رضا شاه برکنار و به انتخاب کشورهای مهاجم، شاه بعدی انتخاب شد. 0 2 فصل کتاب 1403/11/23 صعود چهل ساله سیدمحمدرضا خاتمی 4.6 19 صفحۀ 214 نکته قابل توجه برخوردِ دوگانه غرب با مسئله آزادی است؛ اگر در ایران، مردم در خیابانها تجمع کنند، عمل آنها «دفاع از حقوق» است و برخورد حکومت محکوم میشود، اما اگر همین اتفاق در کشورهای غربی صورت بگیرد، «شورش خیابانی» لقب میگیرد و حکومت حق برخورد دارد و بدتر از آن این است که برخوردِ حکومت در امپراتوری رسانهای انعکاس نخواهد شد. 0 2 فصل کتاب 1403/9/7 تاریخ مستطاب آمریکا محمدصادق کوشکی 4.4 40 صفحۀ 227 و جمله آخر این که به قول نوام چامسکی، ته آرزوی آمریکا این است: «تبدیل شدن به یک امپراتوری بینظیر، تا بتواند در مذاکره برای حل هر مسئله بینالمللی حرف آخر را بزند.» 0 10 فصل کتاب 1403/9/7 تاریخ مستطاب آمریکا محمدصادق کوشکی 4.4 40 صفحۀ 221 برای آنکه بدانید آمریکاییها چه ملت فداکار را با گذشتی هستند، کافیست بدانید دولت آمریکا فقط برای ساخت زیردریاییهای اتمی ترایدنت (که توانایی پرتاب صدها کلاهک هستهای را دارند) بیش از ۱٫۵ میلیون میلیارد دلار خرج کرد، در حالی که این میزان پول برای واکسیناسیون همه کودکان جهان در یک برنامه پنج ساله و جلوگیری از مرگ حداقل ۴ میلیون کودک کافی بود! واقعاً کدام کشور و ملتی را در دنیا میتوان پیدا کرد که این همه پول زبان بسته را از جیب خودش برای صلح و امنیت جهان و در راه حفظ آزادی و دموکراسی و ترویج حقوق بشر خرج کند؟ تازه هزینههای ترایدنت یکی از صدها و هزاران قلم خرجهایی است که آمریکاییها به صورت دائم برای دفاع از ارزشهای تمدنیشان در دنیا هزینه کرده و میکنند. 0 6 فصل کتاب 1403/9/7 تاریخ مستطاب آمریکا محمدصادق کوشکی 4.4 40 صفحۀ 183 مثلاً در شهریور سال ۱۳۵۵ شاه ایران تصمیم به خرید ۱۶۰ فروند هواپیمای «اف ۱۶» گرفت. قیمت رسمی این هواپیما ۶/۵ میلیون دلار بود، اما وزارت دفاع آمریکا با فشار به کمپانی جنرال دینامیک (سازنده هواپیمای اف ۱۶) مقامات آن را وادار کرد که هر فروند از این جنگنده را برای ارتش ایران ۱۸ میلیون دلار حساب کنند! همچنین قیمت ۶ ناوشکنی که شاه در سال ۱۳۵۴ از آمریکاییها خریداری کرده بود از هر فروند ۱۲۰ میلیون دلار به هر فروند ۳۳۸ میلیون دلار افزایش پیدا کرد و همین اتفاق برای هواپیمای آواکس (رادار پرنده) هم رخ داد. آمریکاییها در حالی که قیمت این هواپیماها به ازای هر فروند ۶۰ میلیون دلار بود، در قرارداد خود با شاه قیمت این هواپیما را دانهای ۱۸۷ میلیون دلار تعیین کردند! 0 7 فصل کتاب 1403/9/7 تاریخ مستطاب آمریکا محمدصادق کوشکی 4.4 40 صفحۀ 83 جان مکناتون معاون وزیر دفاع آمریکا در اوایل سال ۱۹۶۶ طرحی را پیشنهاد کرد که بر اساس آن سدها و آببندهای ویتنام تخریب و سیل، همه شالیزارها را فرا میگرفت! این اقدام، ویتنامیها را غرق نمیکرد اما محصول برنج را نابود میکرد و ویتنامیهای حرف نشنو را مجبور به خوردن برنج آمریکایی میکرد. طبیعی است که برنج آمریکایی رایگان نبود و این یکی از اولین درسهای تمدن آمریکایی به ویتنامیها بود. ویتنامیها باید چیزهایی در قبال برنج آمریکایی میپرداختند که یکی از آنها عدم همکاری با چریکهای ویتنامی( یعنی ویتکنگها ) و خبرچینی برای ارتش آمریکا بود. 0 2 فصل کتاب 1403/9/4 هری پاتر و شاهزاده دو رگه ۱ جی. کی. رولینگ 4.6 3 صفحۀ 255 اسلاگهورن به آرامی در میان میزها حرکت میکرد و با دقت به درون پتیلها نگاهی میانداخت. هیچ اظهار نظری نمیکرد اما هر از گاهی آن ها را هم میزد یا بو میکشید. سرانجام به میزی رسید که هری، رون، هرمیون و ارنی پشت آن نشسته بودند. با تأسف به مادهی قیر مانند درون پاتیل رون لبخند زد. معجون سرمهای رنگ ارنی را نادیده گرفت. با مشاهدهی معجون هرمیون سرش را به نشانهی تایید تکان داد. آنگاه معجون هری را دید و خوشحالی ناباورانهای چهرهاش را فرا گرفت. با صدای بلندی به همه گفت: _ برندهی واقعی! عالیه، عالیه، هری! پناه بر خدا، معلومه که استعداد مادرتو به ارث بردی. اون در کار معجون سازی چیره دست بود! آره، لیلی واقعا چیره دست بود! بفرما! اینم یک شیشه فیلیکس فلیسیس که قولشو داده بودم. خوب ازش استفاده کن! 0 3 فصل کتاب 1403/8/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 99 با شیخ علی، فرزند حاج شیخ، دوست بودم. صبح یکی از روزهای خنک پاییزی به خانهشان رفتم. دلم هوای حاج شیخ را کرده بود. بالاترین لذت زندگیم دیدن او و شنیدن حرفهایش بود. حاج شیخ خانه نبود. صبحها چند جا نماز میخواند و منبر میرفت. بعد از بلند شدن آفتاب برمیگشت. از همتی که داشت و استقامتی که خدا به او داده بود، تعجب میکردم. بانک سالخورده و ناخوش احوال بود، انگار لحظهای به خود استراحت نمیداد. سوار ماشین یا الاغ و در وقت فراغت، نماز میخواند. یک روز پرسیدم: «از این همه نماز خواندن خسته نمیشوید؟» گفت: «اگر از میدان میرچخماق تا فلکه، سکههای طلا ریخته باشد و تو مشغول قدم زدن باشی و کیسهای دستت باشد، سعی نمیکنی تمام سکههای طلای سر راهت را برداری؟» گفتم: «همه را جمع میکنم.» گفت: «تنها سرمایه ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه لحظهاش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشتهاند برای استراحت.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 119 از حاج شیخ زیاد شنیده بودم. دوست داشتم ببینم خانه و زندگیش چه جوری است و چه کار میکند. خانهاش را که دیدم تعجب کردم. به استاد بمانعلی گفتم: «این بابا که مثل فقرا زندگی میکند!» گفت: «فقیر و ندار نیست. زاهدانه زندگی میکند. دلش بندِ مال دنیا نیست، وگرنه پول مثل قناتی که از زیر خانهاش میگذرد، به دستش میآید و میرود.» 0 4 فصل کتاب 1403/8/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 80 حاج شیخ به عصایش تکیه داد و همراه او بلند شد. دستش را گرفت و گفت: «شما از این خانه دست خالی نمیروی. اگر قابل بدانید، من همراهت میآیم.» مجلس را سکوت فرا گرفت. پیرمرد خوشحال شد و گفت: «به شما میگویند آخوند واقعی! خدا خیرت بدهد!» آقای اردبیلی برخاست و به حاج شیخ گفت: «شأن شما اجل از این حرفهاست! تازه از راه رسیدهاید، وضع سلامتیتان مناسب سفر به آن روستا نیست. شما زائر امام رضا(ع) هستید. آمدهاید زیارت. من اِنشاالله از طلبهها یکی را مجاب میکنم و میفرستم برود به آن روستا. ما اینجا به شما احتیاج داریم.» حاج شیخ دست کرد و بقچهاش را که هنوز چند کاه به آن چسبیده بود، از طاقچه برداشت. _ امام رضا(ع) همه جا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من میروم نوکری حضرت را بکنم. 0 5 فصل کتاب 1403/8/28 گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 23 صفحۀ 37 بیرون آمدم. اطراف حرم خلوت بود. به حضرت سلام دادم و نالیدم: «آقا جان! از خدا بخواهید مرا ببخشد و معرفتم بدهد و چشمهایم را باز کند! مادرم دارد درد میکشد و من به فکر درسم. درس میخوانم که آدم شوم، دلم نرم شود، تربیت شوم، تسلیم خدا باشم، دست افتاده و گرفتار را بگیرم، نه اینکه درس بخوانم برای درس. درس میخوانم که توحیدم کامل شود، نه اینکه درس برایم بشود هدف و بت.» 0 3