بریده کتابهای فصل کتاب فصل کتاب 3 روز پیش گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 16 صفحۀ 99 با شیخ علی، فرزند حاج شیخ، دوست بودم. صبح یکی از روزهای خنک پاییزی به خانهشان رفتم. دلم هوای حاج شیخ را کرده بود. بالاترین لذت زندگیم دیدن او و شنیدن حرفهایش بود. حاج شیخ خانه نبود. صبحها چند جا نماز میخواند و منبر میرفت. بعد از بلند شدن آفتاب برمیگشت. از همتی که داشت و استقامتی که خدا به او داده بود، تعجب میکردم. بانک سالخورده و ناخوش احوال بود، انگار لحظهای به خود استراحت نمیداد. سوار ماشین یا الاغ و در وقت فراغت، نماز میخواند. یک روز پرسیدم: «از این همه نماز خواندن خسته نمیشوید؟» گفت: «اگر از میدان میرچخماق تا فلکه، سکههای طلا ریخته باشد و تو مشغول قدم زدن باشی و کیسهای دستت باشد، سعی نمیکنی تمام سکههای طلای سر راهت را برداری؟» گفتم: «همه را جمع میکنم.» گفت: «تنها سرمایه ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه لحظهاش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشتهاند برای استراحت.» 0 1 فصل کتاب 3 روز پیش گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 16 صفحۀ 119 از حاج شیخ زیاد شنیده بودم. دوست داشتم ببینم خانه و زندگیش چه جوری است و چه کار میکند. خانهاش را که دیدم تعجب کردم. به استاد بمانعلی گفتم: «این بابا که مثل فقرا زندگی میکند!» گفت: «فقیر و ندار نیست. زاهدانه زندگی میکند. دلش بندِ مال دنیا نیست، وگرنه پول مثل قناتی که از زیر خانهاش میگذرد، به دستش میآید و میرود.» 0 3 فصل کتاب 3 روز پیش گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 16 صفحۀ 80 حاج شیخ به عصایش تکیه داد و همراه او بلند شد. دستش را گرفت و گفت: «شما از این خانه دست خالی نمیروی. اگر قابل بدانید، من همراهت میآیم.» مجلس را سکوت فرا گرفت. پیرمرد خوشحال شد و گفت: «به شما میگویند آخوند واقعی! خدا خیرت بدهد!» آقای اردبیلی برخاست و به حاج شیخ گفت: «شأن شما اجل از این حرفهاست! تازه از راه رسیدهاید، وضع سلامتیتان مناسب سفر به آن روستا نیست. شما زائر امام رضا(ع) هستید. آمدهاید زیارت. من اِنشاالله از طلبهها یکی را مجاب میکنم و میفرستم برود به آن روستا. ما اینجا به شما احتیاج داریم.» حاج شیخ دست کرد و بقچهاش را که هنوز چند کاه به آن چسبیده بود، از طاقچه برداشت. _ امام رضا(ع) همه جا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من میروم نوکری حضرت را بکنم. 0 2 فصل کتاب 3 روز پیش گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 16 صفحۀ 37 بیرون آمدم. اطراف حرم خلوت بود. به حضرت سلام دادم و نالیدم: «آقا جان! از خدا بخواهید مرا ببخشد و معرفتم بدهد و چشمهایم را باز کند! مادرم دارد درد میکشد و من به فکر درسم. درس میخوانم که آدم شوم، دلم نرم شود، تربیت شوم، تسلیم خدا باشم، دست افتاده و گرفتار را بگیرم، نه اینکه درس بخوانم برای درس. درس میخوانم که توحیدم کامل شود، نه اینکه درس برایم بشود هدف و بت.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 212 _ واقعا چرا یه عده فکر میکنن که مدافعان حرم به خاطر پول رفتهن؟ _ تا حالا شنیدی کسی به سرباز آمریکایی و انگلیسی که هزاران کیلومتر از کشورش دور شده، بگه اونها به خاطر پول اومدهن؟ در حالی که هدف اون سرباز، ثروت و نفت منطقه ماست. جوری ازشون فیلم میسازن که اونها رو قهرمان واقعی نشون بدن. اون وقت یه عده تو کشور ما علیه سربازی که بدون چشم داشت و فقط به خاطر آرمانش رفته، حرف میزنن. شکر خدا، عامه مردم شهدا رو دوست دارن. دیدی که تشییع پیکر شهید حججی مردم چطور سنگ تموم گذاشتن. 0 4 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 191 آن روز مشغول گوش دادن به یک سخنرانی مذهبی بودم. سخنران نکته قشنگی میگفت درباره کار در خانه. میگفت: «وقتی میخوای توی خونه کار کنی، به نیت رضای خدا انجام بده؛ اون وقت همون جارو کردن، همون ظرف شستن میشه کار خیر. خونه مقدس و کار کردن توی خونه ثواب داره. چطور ما آرزو داریم یک روز کفشدار حرم امام رضا(ع) بشیم؟ خونه هم به نوعی حرم امن اعضای خانوادهست. سعی کنیم هر کاری توی خونه انجام میدیم، با نیت خیر باشه.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 140 انگار حالا درست درک کرده بودم که بالاخره در هر کجا باید یک نفر مدیر باشد و تجربه هم به من ثابت کرد که این تبعیت از شوهر شاید سخت باشد؛ ولی آرامش دارد. فهمیده بودم که همین تبعیت است که احترام دو طرفه ایجاد میکند و هر چقدر بیشتر به مرتضی میرسم، بیشتر حواسش جمع من میشود. حالا هیچ چیز در زندگی برایم شیرینتر از رضایت مرتضی نبود. در مسیر این تبعیت، هم اختلافنظر پیش میآمد و هم دلخوری و دلگیری، اما خیلی زود بین خودمان حلش میکردیم. ناراحتیهایمان همیشه بین خودمان میماند و هیچوقت خانوادهها درگیرش نمیشدند. در همان جلسه خواستگاری هم مرتضی گفته بود که دوست ندارد در آینده، خانوادهها در جریان اختلاف سلیقههایمان باشند. برای همین، حتی اگر سرموضوعی از هم دلگیر میشدیم، یک بار هم نشده بود که پیش خانوادهها با هم سرسنگین حرف بزنیم. 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 78 _ من که از بچگی عاشق کار توی مدرسه بودم؛ ولی رفتنم به مدرسه باعث میشه زیاد خونه نباشم و وقتهایی که میخواهیم با هم باشیم، محدودتر میشه. مشکلی نداری؟ خوب فکرهات رو بکن، بعد جواب بده. _ حاضرم کمتر ببینمت، حتی بعد از اینکه رفتیم سر خونه زندگیمون، ناهار تخم مرغ بخورم، خونه هم نامرتب باشه؛ ولی تو وقتت رو بزاری برای کارهای تربیتی و اگه کاری از دستت بر میآد، انجام بدی. من اونطوری راضیترم ازت. توقع هم دارم برای رضای خدا کار کنی، نه حقوق و پول. تامین زندگی وظیفه منه. پس تو دنبال کارهای فرهنگی باش و اگه درآمدی هم داشتی، صرف کار تربیتی برای بچهها کن؛ چون پول معلمی خیلی برکت داره.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 72 همانطور که به پدر و مادر خودش محبت داشت، به پدر و مادر من هم ویژه احترام میگذاشت. هر بار بابا از خانه برای کاری حتی تا داخل حیاط بیرون میرفت و برمیگشت یا وقتی مامان برای ما چای و میوه میآورد، پیش پایشان بلند میشد. مامان اینطور وقتها حسابی قربان صدقهاش میرفت و میگفت: «پسرم، وقتی تو اینطوری میکنی، من و علی آقا عذاب وجدان میگیریم، مجبوریم بیایم بغل دستتو بشینیم که به خاطر ما بلند نشی.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 60 وقتی برگشتیم همه به استقبالمان آمده بودند و کلی بنر خوش آمد گویی روی دیوارها بود. تنها کسی که بنر چاپ نکرده بود، مرتضی بود. میگفت: «وقتی من خودم با پای خودم اومدم فرودگاه دنبالت، برات گل خریدم، دیگه بنر برای چیه؟ این کارها اسرافه. اگر بنر نزنیم نه آسمون به زمین میاد، نه اتفاقی میافته.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 30 تاکید داشت روی صداقت بین زن و شوهر. اینکه در هر شرایطی با هم صادق باشیم. گفتم: «مامان سیمین یه اصطلاح خوبی داره. میگه وقتی توی استکان چایی مگس بیفته، حتی اگر اون مگس رو در بیاری، با اینکه مگسی در کار نیست دیگه میلت نمیکشه اون چایی رو بخوری. دروغ هم همین مدلی توی زندگی رابطه بین زن و شوهر رو تیره میکنه. اگه یه بار به هم دروغ بگن، دیگه تا آخر تردید دارند که الان راسته یا دروغه؛ چون اون زلالی و شفافیت قبل با دروغ از بین رفته.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.7 3 صفحۀ 291 زُل زدم به صورتش؛ داشت اشک میریخت. خواستم علت گریهاش را بپرسم، دیدم محو تماشای راهپیمایی سقّز است. صبر کردم تا آن لحظهها تمام شدند. بعد پرسیدم: «مثل اینکه راهپیمایی سقّز گرفته بودت؟ یاد خاطراتت افتادی؟» گفت: «یاد روزهای مظلومیت انقلاب تو کردستان افتادم.» گفتم: «راست میگی. اون روزها خیلی سختی دیدیم. خُب، حالا چرا ناراحت شدی؟» با گریه گفت: «آرزو داشتم زنده بمونم و این روزها رو ببینم.» با تعجب پرسیدم: «کدوم روز رو؟» گفت: «اینکه کُردها فهمیدهاند انقلاب مال اونهاست و حامیشونه. الان دارم میبینم که مردم سقّز هم مثل بقیه شهرها، طرفدار امام و انقلابند.» رو به آسمان کرد و ادامه داد: «خدایا! صد هزار مرتبه شکر. حالا غیر از شهادت، آرزو و خواسته دیگهای ندارم.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.7 3 صفحۀ 218 صبح روز بعد، بچههای مهندسی دست به کار شدند و شب نشده کار سنگر را تمام کردند. اتفاقا همان موقع هم محمود از جلسه قرارگاه برگشت و رفت و سنگر را دید. اطرافش را به دقت نگاه کرد و بعد هم داخل سنگر را. وقتی از داخل سنگر بیرون آمد گفت: «اینجا که ناقصه!» در ساخت آن سنگر خیلی سعی کرده بودم همه چیز کامل باشد. با تعجب گفتم: «کجاش ناقصه؟» گفت: «برو نگاه کن میبینی!» رفتم و چهار چشمی همه چیز را نگاه کردم. هرچی که لازم یک سنگر فرماندهی است، آنجا بود. برگشتم و گفتم: «به نظر من که نقصی نداره.» رفت و از داخل ماشین قابی بیرون آورد و به من داد. تو تاریکی شب، وقتی به دقت نگاه کردم، دیدم عکس امام خمینی(ره) است. فهمیدم که نقص سنگر چیست. محمود گفت: «سنگر فرماندهی که عکس امام نداشته باشه، ناقصه.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.7 3 صفحۀ 185 بعدها آقا راجع به ملاقات آن روزشان با محمود میگفتند: «من دیدم دستش متورّم است. بنده نسبت به این کسانی که دستهاشون آسیب دیده یک حساسیتی دارم؛ فوری میپرسم: «دستت درد میکنه؟» پرسیدم: «دستت درد میکنه؟» گفت که: «نه.» بعد من اطلاع پیدا کردم؛ برادرهایی که اونجا بودند، برادرهای مشهدیای که اونجا هستند گفتند: «دستش شدید درد میکنه.» این همه درد را کتمان میکرد و نمیگفت؛ که این مستحب است که انسان حتی المقدور درد رو کتمان کنه و به دیگران نگه. یک چنین حالت خودسازی ایشون داشت.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.7 3 صفحۀ 80 تو مقرّ، به قول معروف، هنوز عرق تنم خشک نشده بود که یکی آمد و گفت: «آقا ریحانی! تلفن کارت داره!» حدس زدم که باید از سقّز باشد. خودم را آماده یک توپ و تشر درست و حسابی از طرف کاوه کردم. گوشی را که گرفتم، محمود گفت: «رضا کی رسیدی؟» گفتم: «الان رسیدم.» گفت: «گل کاشتی! غرور ضدانقلاب رو شکستی!» گفتم: «برای چی؟ مگه چی شده؟» گفت: «با کلی مهمات و اسلحه، ساعت دوازده شب، اومدی توی جاده، اون هم جاده دیواندره! پدرشون رو درآوردی!» با شنیدن حرفهای محمود، خستگی از تنم دررفت. او در واقع با این برخورد روانی و مدبرانه، هم ضدانقلاب را که قطعاً روی مکالمات ما شنود داشتند تحقیر کرد و هم چنان روحیهای به من داد که اگر لازم میشد، همان شب باز راه میافتادم و مهمات را تا خود سقّز میبردم. 0 1 فصل کتاب 1403/8/12 رویای بیداری نسرین پرک 4.2 8 صفحۀ 303 از معظم رهبری خواهش کردم اتاق طاها را ببینند. ایشان قبول کردند وارد اتاق شدند. نگاهی به دیوارهای اتاق که با گونی پوشانده شده بود و چفیهای که به صورت لوزی وسط دیوار زده بودم کردند. روی زاویه بالای چفیه تصویر رهبر بود و روی زوایای دیگر تصویر سه شهید را چسبانده بودم. دیوارها پر بودند از عکس شهدا. آقا روی عکس طاها و امیرعلی که لباس رزم بر تن داشتند تأملی کردند و احسنت گفتند. گفتم: «ما توی این اتاق آرامش زیادی داریم و دوست دارم بچههام با این روحیه بزرگ بشن. ولی بعضیها میگن این فضا مناسب بچهها نیست.» ایشان فرمودند: «حرف شما درسته.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/12 رویای بیداری نسرین پرک 4.2 8 صفحۀ 301 مقام معظم رهبری نگاهی پدرانه به طاها کردند. پرسیدند: «طاها کلاس ششم است نه؟» گفتم: «بله!» فرمودند: «مدرسهاش از کجاست؟ همین اطرافه؟» گفتم: «نزدیک حرم میبریم، طرح مسجد محور!» پرسیدند: «چه طرحیه؟» گفتم: «از وقتی متوجه شدیم که ممکنه سند ۲۰۳۰ در مدارس اجرا بشه، از ترس اینکه مبادا این سند توی مدرسه بچه ما هم اجرا بشه طاها را از مدرسه برداشتیم. تا توی مسجد تعلیم احکام و اخلاق دینی میبینه. معلمهاشون روحانی هستن.» آقا لحظه به لحظه چهرهشان بازتر می شد و نگاهشان مهربانتر. به من اشاره کردند و فرمودند: « به اینها میگن زیرک و باهوش. برخی با تلاش بسیار میخواهند این سند وارد کشور بشود و برخی نگران اجرا شدن این طرح هستند.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/12 رویای بیداری نسرین پرک 4.2 8 صفحۀ 242 امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق نق میکرد. شیشه شیرش را دادم دستش. آقا مصطفی گفت: «اگه بچهها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچهات هستند. به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت میکنی.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/12 رویای بیداری نسرین پرک 4.2 8 صفحۀ 212 آقا مصطفی گفت: «بریم خونه آقای نیکدل، یکی از دوستان قدیمی منه، در ضمن جانباز دفاع مقدس هم هست.» رفتیم و نظر او را جویا شدیم. او گفت: «یادمه زمانی که ما برای کشور خودمون میخواستیم بریم خرمشهر، اون موقع همین مردمی که الان این حرفها را به شما میزنن، خانواده ما و خود ما رو خیلی اذیت کردن. میگفتن به شما چه ربطی داره؟ جوونهای خرمشهر دارن فرار میکنن، شما میرین به جای اونها میجنگین؟ بزارین هر وقت به مشهد رسیدن برین! مشهد هم نیرو لازم داره. شما باید مواظب خانواده خودتون، ناموس خودتون باشین، اونجا به اندازه کافی هستن. از این حرفها اون زمان هم میزدن، حالا نوع گفتنش فرق میکرد. شما مطمئن باشین حتی اگه امام زمان(عج) هم ظهور کنه، باز هم این مردم حرف خودشون رو میزنن. میگن امام زمان(عج) به اندازه کافی نیرو داره. تو به زن و بچهات و به زندگیت برس!» 0 1 فصل کتاب 1403/8/12 رویای بیداری نسرین پرک 4.2 8 صفحۀ 179 آقا مصطفی گفت: «به این راحتی به بچه میگن روزه نگیر؟ بگو ملیکا رو آماده کنن میریم دنبالش. مشهد سردتره. این یک ماه رو نگهاش میداریم.» آقا مصطفی خیلی حواسش به ملیکا بود. مرتب از من میپرسید: «ملیکا تخم شربتیاش رو خورد؟میوهاش رو خورد؟ قرص مولتی ویتامینش رو خورد؟» همیشه بعد از نماز صبح میخوابیدیم. آقا مصطفی به من میگفت: «مواظب باش طاها سر و صدا نکنه. بذار ملیکا بخوابه. دو ساعت مونده به اذون مغرب بیدارش کن. حتی برای نماز ظهر هم بیدارش نکن! نیازی نیست توی ماه رمضون ملیکا همه نمازهاش رو سر وقت بخونه. نماز صبح و عصر و مغرب و عشا رو که سر وقت بخونه کافیه.» در تمام ماه رمضان، ملیکایی را که گفته بودند نمیتواند روزه بگیرد با آن جثه ضعیفش، روزههایش را گرفت. بعد از آن، هر ماه مبارک رمضان ملیکا مهمان ثابت ما بود. 0 3
بریده کتابهای فصل کتاب فصل کتاب 3 روز پیش گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 16 صفحۀ 99 با شیخ علی، فرزند حاج شیخ، دوست بودم. صبح یکی از روزهای خنک پاییزی به خانهشان رفتم. دلم هوای حاج شیخ را کرده بود. بالاترین لذت زندگیم دیدن او و شنیدن حرفهایش بود. حاج شیخ خانه نبود. صبحها چند جا نماز میخواند و منبر میرفت. بعد از بلند شدن آفتاب برمیگشت. از همتی که داشت و استقامتی که خدا به او داده بود، تعجب میکردم. بانک سالخورده و ناخوش احوال بود، انگار لحظهای به خود استراحت نمیداد. سوار ماشین یا الاغ و در وقت فراغت، نماز میخواند. یک روز پرسیدم: «از این همه نماز خواندن خسته نمیشوید؟» گفت: «اگر از میدان میرچخماق تا فلکه، سکههای طلا ریخته باشد و تو مشغول قدم زدن باشی و کیسهای دستت باشد، سعی نمیکنی تمام سکههای طلای سر راهت را برداری؟» گفتم: «همه را جمع میکنم.» گفت: «تنها سرمایه ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه لحظهاش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشتهاند برای استراحت.» 0 1 فصل کتاب 3 روز پیش گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 16 صفحۀ 119 از حاج شیخ زیاد شنیده بودم. دوست داشتم ببینم خانه و زندگیش چه جوری است و چه کار میکند. خانهاش را که دیدم تعجب کردم. به استاد بمانعلی گفتم: «این بابا که مثل فقرا زندگی میکند!» گفت: «فقیر و ندار نیست. زاهدانه زندگی میکند. دلش بندِ مال دنیا نیست، وگرنه پول مثل قناتی که از زیر خانهاش میگذرد، به دستش میآید و میرود.» 0 3 فصل کتاب 3 روز پیش گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 16 صفحۀ 80 حاج شیخ به عصایش تکیه داد و همراه او بلند شد. دستش را گرفت و گفت: «شما از این خانه دست خالی نمیروی. اگر قابل بدانید، من همراهت میآیم.» مجلس را سکوت فرا گرفت. پیرمرد خوشحال شد و گفت: «به شما میگویند آخوند واقعی! خدا خیرت بدهد!» آقای اردبیلی برخاست و به حاج شیخ گفت: «شأن شما اجل از این حرفهاست! تازه از راه رسیدهاید، وضع سلامتیتان مناسب سفر به آن روستا نیست. شما زائر امام رضا(ع) هستید. آمدهاید زیارت. من اِنشاالله از طلبهها یکی را مجاب میکنم و میفرستم برود به آن روستا. ما اینجا به شما احتیاج داریم.» حاج شیخ دست کرد و بقچهاش را که هنوز چند کاه به آن چسبیده بود، از طاقچه برداشت. _ امام رضا(ع) همه جا هست. از دور هم میشود محضر آقا سلام داد. آقا زائر زیاد دارد، نوکر کم دارد. من میروم نوکری حضرت را بکنم. 0 2 فصل کتاب 3 روز پیش گوهر شب چراغ مظفر سالاری 4.5 16 صفحۀ 37 بیرون آمدم. اطراف حرم خلوت بود. به حضرت سلام دادم و نالیدم: «آقا جان! از خدا بخواهید مرا ببخشد و معرفتم بدهد و چشمهایم را باز کند! مادرم دارد درد میکشد و من به فکر درسم. درس میخوانم که آدم شوم، دلم نرم شود، تربیت شوم، تسلیم خدا باشم، دست افتاده و گرفتار را بگیرم، نه اینکه درس بخوانم برای درس. درس میخوانم که توحیدم کامل شود، نه اینکه درس برایم بشود هدف و بت.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 212 _ واقعا چرا یه عده فکر میکنن که مدافعان حرم به خاطر پول رفتهن؟ _ تا حالا شنیدی کسی به سرباز آمریکایی و انگلیسی که هزاران کیلومتر از کشورش دور شده، بگه اونها به خاطر پول اومدهن؟ در حالی که هدف اون سرباز، ثروت و نفت منطقه ماست. جوری ازشون فیلم میسازن که اونها رو قهرمان واقعی نشون بدن. اون وقت یه عده تو کشور ما علیه سربازی که بدون چشم داشت و فقط به خاطر آرمانش رفته، حرف میزنن. شکر خدا، عامه مردم شهدا رو دوست دارن. دیدی که تشییع پیکر شهید حججی مردم چطور سنگ تموم گذاشتن. 0 4 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 191 آن روز مشغول گوش دادن به یک سخنرانی مذهبی بودم. سخنران نکته قشنگی میگفت درباره کار در خانه. میگفت: «وقتی میخوای توی خونه کار کنی، به نیت رضای خدا انجام بده؛ اون وقت همون جارو کردن، همون ظرف شستن میشه کار خیر. خونه مقدس و کار کردن توی خونه ثواب داره. چطور ما آرزو داریم یک روز کفشدار حرم امام رضا(ع) بشیم؟ خونه هم به نوعی حرم امن اعضای خانوادهست. سعی کنیم هر کاری توی خونه انجام میدیم، با نیت خیر باشه.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 140 انگار حالا درست درک کرده بودم که بالاخره در هر کجا باید یک نفر مدیر باشد و تجربه هم به من ثابت کرد که این تبعیت از شوهر شاید سخت باشد؛ ولی آرامش دارد. فهمیده بودم که همین تبعیت است که احترام دو طرفه ایجاد میکند و هر چقدر بیشتر به مرتضی میرسم، بیشتر حواسش جمع من میشود. حالا هیچ چیز در زندگی برایم شیرینتر از رضایت مرتضی نبود. در مسیر این تبعیت، هم اختلافنظر پیش میآمد و هم دلخوری و دلگیری، اما خیلی زود بین خودمان حلش میکردیم. ناراحتیهایمان همیشه بین خودمان میماند و هیچوقت خانوادهها درگیرش نمیشدند. در همان جلسه خواستگاری هم مرتضی گفته بود که دوست ندارد در آینده، خانوادهها در جریان اختلاف سلیقههایمان باشند. برای همین، حتی اگر سرموضوعی از هم دلگیر میشدیم، یک بار هم نشده بود که پیش خانوادهها با هم سرسنگین حرف بزنیم. 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 78 _ من که از بچگی عاشق کار توی مدرسه بودم؛ ولی رفتنم به مدرسه باعث میشه زیاد خونه نباشم و وقتهایی که میخواهیم با هم باشیم، محدودتر میشه. مشکلی نداری؟ خوب فکرهات رو بکن، بعد جواب بده. _ حاضرم کمتر ببینمت، حتی بعد از اینکه رفتیم سر خونه زندگیمون، ناهار تخم مرغ بخورم، خونه هم نامرتب باشه؛ ولی تو وقتت رو بزاری برای کارهای تربیتی و اگه کاری از دستت بر میآد، انجام بدی. من اونطوری راضیترم ازت. توقع هم دارم برای رضای خدا کار کنی، نه حقوق و پول. تامین زندگی وظیفه منه. پس تو دنبال کارهای فرهنگی باش و اگه درآمدی هم داشتی، صرف کار تربیتی برای بچهها کن؛ چون پول معلمی خیلی برکت داره.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 72 همانطور که به پدر و مادر خودش محبت داشت، به پدر و مادر من هم ویژه احترام میگذاشت. هر بار بابا از خانه برای کاری حتی تا داخل حیاط بیرون میرفت و برمیگشت یا وقتی مامان برای ما چای و میوه میآورد، پیش پایشان بلند میشد. مامان اینطور وقتها حسابی قربان صدقهاش میرفت و میگفت: «پسرم، وقتی تو اینطوری میکنی، من و علی آقا عذاب وجدان میگیریم، مجبوریم بیایم بغل دستتو بشینیم که به خاطر ما بلند نشی.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 60 وقتی برگشتیم همه به استقبالمان آمده بودند و کلی بنر خوش آمد گویی روی دیوارها بود. تنها کسی که بنر چاپ نکرده بود، مرتضی بود. میگفت: «وقتی من خودم با پای خودم اومدم فرودگاه دنبالت، برات گل خریدم، دیگه بنر برای چیه؟ این کارها اسرافه. اگر بنر نزنیم نه آسمون به زمین میاد، نه اتفاقی میافته.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/16 هواتو دارم محمدرسول ملاحسنی 4.3 21 صفحۀ 30 تاکید داشت روی صداقت بین زن و شوهر. اینکه در هر شرایطی با هم صادق باشیم. گفتم: «مامان سیمین یه اصطلاح خوبی داره. میگه وقتی توی استکان چایی مگس بیفته، حتی اگر اون مگس رو در بیاری، با اینکه مگسی در کار نیست دیگه میلت نمیکشه اون چایی رو بخوری. دروغ هم همین مدلی توی زندگی رابطه بین زن و شوهر رو تیره میکنه. اگه یه بار به هم دروغ بگن، دیگه تا آخر تردید دارند که الان راسته یا دروغه؛ چون اون زلالی و شفافیت قبل با دروغ از بین رفته.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.7 3 صفحۀ 291 زُل زدم به صورتش؛ داشت اشک میریخت. خواستم علت گریهاش را بپرسم، دیدم محو تماشای راهپیمایی سقّز است. صبر کردم تا آن لحظهها تمام شدند. بعد پرسیدم: «مثل اینکه راهپیمایی سقّز گرفته بودت؟ یاد خاطراتت افتادی؟» گفت: «یاد روزهای مظلومیت انقلاب تو کردستان افتادم.» گفتم: «راست میگی. اون روزها خیلی سختی دیدیم. خُب، حالا چرا ناراحت شدی؟» با گریه گفت: «آرزو داشتم زنده بمونم و این روزها رو ببینم.» با تعجب پرسیدم: «کدوم روز رو؟» گفت: «اینکه کُردها فهمیدهاند انقلاب مال اونهاست و حامیشونه. الان دارم میبینم که مردم سقّز هم مثل بقیه شهرها، طرفدار امام و انقلابند.» رو به آسمان کرد و ادامه داد: «خدایا! صد هزار مرتبه شکر. حالا غیر از شهادت، آرزو و خواسته دیگهای ندارم.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.7 3 صفحۀ 218 صبح روز بعد، بچههای مهندسی دست به کار شدند و شب نشده کار سنگر را تمام کردند. اتفاقا همان موقع هم محمود از جلسه قرارگاه برگشت و رفت و سنگر را دید. اطرافش را به دقت نگاه کرد و بعد هم داخل سنگر را. وقتی از داخل سنگر بیرون آمد گفت: «اینجا که ناقصه!» در ساخت آن سنگر خیلی سعی کرده بودم همه چیز کامل باشد. با تعجب گفتم: «کجاش ناقصه؟» گفت: «برو نگاه کن میبینی!» رفتم و چهار چشمی همه چیز را نگاه کردم. هرچی که لازم یک سنگر فرماندهی است، آنجا بود. برگشتم و گفتم: «به نظر من که نقصی نداره.» رفت و از داخل ماشین قابی بیرون آورد و به من داد. تو تاریکی شب، وقتی به دقت نگاه کردم، دیدم عکس امام خمینی(ره) است. فهمیدم که نقص سنگر چیست. محمود گفت: «سنگر فرماندهی که عکس امام نداشته باشه، ناقصه.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.7 3 صفحۀ 185 بعدها آقا راجع به ملاقات آن روزشان با محمود میگفتند: «من دیدم دستش متورّم است. بنده نسبت به این کسانی که دستهاشون آسیب دیده یک حساسیتی دارم؛ فوری میپرسم: «دستت درد میکنه؟» پرسیدم: «دستت درد میکنه؟» گفت که: «نه.» بعد من اطلاع پیدا کردم؛ برادرهایی که اونجا بودند، برادرهای مشهدیای که اونجا هستند گفتند: «دستش شدید درد میکنه.» این همه درد را کتمان میکرد و نمیگفت؛ که این مستحب است که انسان حتی المقدور درد رو کتمان کنه و به دیگران نگه. یک چنین حالت خودسازی ایشون داشت.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/13 حماسه کاوه: خاطرات و زندگی نامه سردار شهید محمود کاوه حمیدرضا صدوقی 4.7 3 صفحۀ 80 تو مقرّ، به قول معروف، هنوز عرق تنم خشک نشده بود که یکی آمد و گفت: «آقا ریحانی! تلفن کارت داره!» حدس زدم که باید از سقّز باشد. خودم را آماده یک توپ و تشر درست و حسابی از طرف کاوه کردم. گوشی را که گرفتم، محمود گفت: «رضا کی رسیدی؟» گفتم: «الان رسیدم.» گفت: «گل کاشتی! غرور ضدانقلاب رو شکستی!» گفتم: «برای چی؟ مگه چی شده؟» گفت: «با کلی مهمات و اسلحه، ساعت دوازده شب، اومدی توی جاده، اون هم جاده دیواندره! پدرشون رو درآوردی!» با شنیدن حرفهای محمود، خستگی از تنم دررفت. او در واقع با این برخورد روانی و مدبرانه، هم ضدانقلاب را که قطعاً روی مکالمات ما شنود داشتند تحقیر کرد و هم چنان روحیهای به من داد که اگر لازم میشد، همان شب باز راه میافتادم و مهمات را تا خود سقّز میبردم. 0 1 فصل کتاب 1403/8/12 رویای بیداری نسرین پرک 4.2 8 صفحۀ 303 از معظم رهبری خواهش کردم اتاق طاها را ببینند. ایشان قبول کردند وارد اتاق شدند. نگاهی به دیوارهای اتاق که با گونی پوشانده شده بود و چفیهای که به صورت لوزی وسط دیوار زده بودم کردند. روی زاویه بالای چفیه تصویر رهبر بود و روی زوایای دیگر تصویر سه شهید را چسبانده بودم. دیوارها پر بودند از عکس شهدا. آقا روی عکس طاها و امیرعلی که لباس رزم بر تن داشتند تأملی کردند و احسنت گفتند. گفتم: «ما توی این اتاق آرامش زیادی داریم و دوست دارم بچههام با این روحیه بزرگ بشن. ولی بعضیها میگن این فضا مناسب بچهها نیست.» ایشان فرمودند: «حرف شما درسته.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/12 رویای بیداری نسرین پرک 4.2 8 صفحۀ 301 مقام معظم رهبری نگاهی پدرانه به طاها کردند. پرسیدند: «طاها کلاس ششم است نه؟» گفتم: «بله!» فرمودند: «مدرسهاش از کجاست؟ همین اطرافه؟» گفتم: «نزدیک حرم میبریم، طرح مسجد محور!» پرسیدند: «چه طرحیه؟» گفتم: «از وقتی متوجه شدیم که ممکنه سند ۲۰۳۰ در مدارس اجرا بشه، از ترس اینکه مبادا این سند توی مدرسه بچه ما هم اجرا بشه طاها را از مدرسه برداشتیم. تا توی مسجد تعلیم احکام و اخلاق دینی میبینه. معلمهاشون روحانی هستن.» آقا لحظه به لحظه چهرهشان بازتر می شد و نگاهشان مهربانتر. به من اشاره کردند و فرمودند: « به اینها میگن زیرک و باهوش. برخی با تلاش بسیار میخواهند این سند وارد کشور بشود و برخی نگران اجرا شدن این طرح هستند.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/12 رویای بیداری نسرین پرک 4.2 8 صفحۀ 242 امیرعلی بیدار شده بود و دنبالم نق نق میکرد. شیشه شیرش را دادم دستش. آقا مصطفی گفت: «اگه بچهها اذیتت کردن به این فکر نکن که بچهات هستند. به این فکر کن که دو تا سرباز امام زمان تربیت میکنی.» 0 2 فصل کتاب 1403/8/12 رویای بیداری نسرین پرک 4.2 8 صفحۀ 212 آقا مصطفی گفت: «بریم خونه آقای نیکدل، یکی از دوستان قدیمی منه، در ضمن جانباز دفاع مقدس هم هست.» رفتیم و نظر او را جویا شدیم. او گفت: «یادمه زمانی که ما برای کشور خودمون میخواستیم بریم خرمشهر، اون موقع همین مردمی که الان این حرفها را به شما میزنن، خانواده ما و خود ما رو خیلی اذیت کردن. میگفتن به شما چه ربطی داره؟ جوونهای خرمشهر دارن فرار میکنن، شما میرین به جای اونها میجنگین؟ بزارین هر وقت به مشهد رسیدن برین! مشهد هم نیرو لازم داره. شما باید مواظب خانواده خودتون، ناموس خودتون باشین، اونجا به اندازه کافی هستن. از این حرفها اون زمان هم میزدن، حالا نوع گفتنش فرق میکرد. شما مطمئن باشین حتی اگه امام زمان(عج) هم ظهور کنه، باز هم این مردم حرف خودشون رو میزنن. میگن امام زمان(عج) به اندازه کافی نیرو داره. تو به زن و بچهات و به زندگیت برس!» 0 1 فصل کتاب 1403/8/12 رویای بیداری نسرین پرک 4.2 8 صفحۀ 179 آقا مصطفی گفت: «به این راحتی به بچه میگن روزه نگیر؟ بگو ملیکا رو آماده کنن میریم دنبالش. مشهد سردتره. این یک ماه رو نگهاش میداریم.» آقا مصطفی خیلی حواسش به ملیکا بود. مرتب از من میپرسید: «ملیکا تخم شربتیاش رو خورد؟میوهاش رو خورد؟ قرص مولتی ویتامینش رو خورد؟» همیشه بعد از نماز صبح میخوابیدیم. آقا مصطفی به من میگفت: «مواظب باش طاها سر و صدا نکنه. بذار ملیکا بخوابه. دو ساعت مونده به اذون مغرب بیدارش کن. حتی برای نماز ظهر هم بیدارش نکن! نیازی نیست توی ماه رمضون ملیکا همه نمازهاش رو سر وقت بخونه. نماز صبح و عصر و مغرب و عشا رو که سر وقت بخونه کافیه.» در تمام ماه رمضان، ملیکایی را که گفته بودند نمیتواند روزه بگیرد با آن جثه ضعیفش، روزههایش را گرفت. بعد از آن، هر ماه مبارک رمضان ملیکا مهمان ثابت ما بود. 0 3