بریده‌های کتاب فصل کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 101

مردم گیلان غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقی‌ها را زن‌ها با روسری‌هاشان عقب راندند. با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور می‌شود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد: «اول گونی‌هایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن‌ها رفتند و از خانه‌هاشان، هرچی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری‌های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی‌ها برگشت. تمام زمین‌های کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانک‌ها و ماشین‌هاشان که می‌آمدند از زمین‌های کشاورزی رد شوند، در گِل می‌ماندند. کاش بودید و می‌دیدید وقتی توی گل گیر می‌کردند، چقدر بدبخت بودند. بیچاره‌ها نمی‌دانستند چه کار کنند. ما از دور تماشاشان می‌کردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلان غرب و مردم روستاهایش سرافراز شدند. بنازم به غیرت مردمان‌مان. مردم همه تفنگ دستشان گرفته‌اند و دارند می‌جنگند.»

3

بریدۀ کتاب

صفحۀ 99

با شیخ علی، فرزند حاج شیخ، دوست بودم. صبح یکی از روزهای خنک پاییزی به خانه‌شان رفتم. دلم هوای حاج شیخ را کرده بود. بالاترین لذت زندگیم دیدن او و شنیدن حرف‌هایش بود. حاج شیخ خانه نبود. صبح‌ها چند جا نماز می‌خواند و منبر می‌رفت. بعد از بلند شدن آفتاب برمی‌گشت. از همتی که داشت و استقامتی که خدا به او داده بود، تعجب می‌کردم. بانک سالخورده و ناخوش احوال بود، انگار لحظه‌ای به خود استراحت نمی‌داد. سوار ماشین یا الاغ و در وقت فراغت، نماز می‌خواند. یک روز پرسیدم: «از این همه نماز خواندن خسته نمی‌شوید؟» گفت: «اگر از میدان میرچخماق تا فلکه، سکه‌های طلا ریخته باشد و تو مشغول قدم زدن باشی و کیسه‌ای دستت باشد، سعی نمی‌کنی تمام سکه‌های طلای سر راهت را برداری؟» گفتم: «همه را جمع می‌کنم.» گفت: «تنها سرمایه ما، عمر کوتاهمان است. باید از لحظه لحظه‌اش برای تقرب به خدا و اندوختن ثواب استفاده کنیم. دنیا جای تلاش است. آخرت را گذاشته‌اند برای استراحت.»

2