بریدههای کتاب آرتمیس آرتمیس 6 روز پیش نه آدمی اوسامو دازایی 4.0 50 صفحۀ 66 «صبح تا شب که هی نمیشه الکل بخوری بخوری بخوری.» « چرا نخورم؟ مگه چشه؟ بی باده گلرنگ نمیباید زیست. میدونی ، خیلی سال پیش یه ایرانیه بوده... اصلا ولش کن. میگه: می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت ، بی مونس و بیرفیق و جفت ، زنهار به کس نگو تو این راز نهفت: هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت... حالا فهمیدی چرا؟» 1 22 آرتمیس 1404/4/3 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 222 همیشه باید بجنگی ، مخصوصاً اگه فکر میکنی قراره ببازی. اتفاقاً همون موقعست که باید سختتر از همیشه بجنگی. 0 2 آرتمیس 1404/4/3 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 222 افرادی که بیشتر از همه ما را دوست دارند ، بدتر از همه به ما آسیب میزنند؛ چون میتوانند. 0 1 آرتمیس 1404/4/2 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 193 خاطرات غمناک مثل ارواح وجود ما را تسخیر میکنند. 0 1 آرتمیس 1404/4/1 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 161 لازم نیست از مردهها بترسی ، زندهها هستن چه باید مراقبشون باشی. 0 5 آرتمیس 1404/4/1 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 128 کتابها نجاتم دادند؛ من به آنها پناه میبردم و در داستانهایشان زندگی میکردم. آنها تنها جایی بودند که میتوانستم بدوم ، برقصم و شنا کنم ، بدون ترس از اینکه بیفتم و دیگر نتوانم بلند شوم. کتلبها پر از دوست و ماجراجویی بودند، در حالی که دوران کودکی خودم سرد و تاریک و تنها بود. 0 0 آرتمیس 1404/4/1 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 143 خیلی مهمه که دنبال ماجراجویی باشیم ، حتی اگر این ماجراها فقط توی خیالمون باشن. بعضی وقتها همین ماجراجوییهای خیالی بهتر از همه هستن. 0 0 آرتمیس 1404/4/1 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 118 اگر قراره همیشه قانون رو زیر پا بذاری ، باید بفهمی چطور بدون اینکه گیر بیفتی قانونشکنی کنی ؛ اینکه مثل گل معصوم و بیگناه به نظر بیای ، ولی در واقع ابلیس باشی. 0 0 آرتمیس 1404/4/1 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 114 گاهی اجبار به منتظر ماندن برای رسیدن به چیزی باعث میشود آن را بیشتر بخواهید. 0 45 آرتمیس 1404/3/31 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 26 عزیزم من ترجیح میدم بمیرم تا عادی باشم. 1 6 آرتمیس 1404/3/31 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 10 دلسوزی با گذشت زمان کمرنگ میشود ، نفرت بین افراد پدید میآید و از بین میرود ، ولی احساس گناه یک عمر با انسان میماند. 0 0 آرتمیس 1404/3/31 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 5 راز خوشبختی این است که بدانی خوشبخت هستی. 0 20 آرتمیس 1404/3/28 بیمار خاموش الکس میکیلیدس 4.1 150 صفحۀ 78 همهجا پر از درد است.و ما فقط چشمان خود را بر آن میبندیم.حقیقت این است که همگیمان ترسیدهایم.از یکدیگر وحشت داریم. 0 0 آرتمیس 1404/3/22 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.7 15 صفحۀ 143 ((چون اون دیوونهست! آدمهای دیوانه برای انجام دادن کارهای دیوانهوار نیازی به دلیل ندارن؛ درسته؟)) 0 4 آرتمیس 1404/3/7 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.7 15 صفحۀ 133 « حواستون باشه. تقریباً همه قاتلهای زنجیرهای روان آزار هستن؛ اما همه روان آزارها قاتل زنجیرهای نمیشن.» 0 3 آرتمیس 1404/3/7 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.7 15 صفحۀ 128 به کورمال کورمال گشتنم ادامه میدهم و متوجه میشوم که چیزهای بیشتری در این کنج است. آنها همان حس و جنس مشابه را دارند گوشههای تیز یا گرد دارند و یا بیشتر باریک و بلندند. بعد چیزی را لمس میکنم که حس متفاوتی دارد. گرد است، کم و بیش به اندازه یک خربزه است؛ اما کروی نیست. انگشتانم به دور انحنایش میچرخند و سوراخهای بزرگی را حس میکنم. نفسم بند میآید و متوجه میشوم چه چیزی را لمس میکنم. جمجمه است. نمیتوانم دست از جیغ کشیدن بردارم، حتی اگر کسی صدایم را نشنود. 0 2 آرتمیس 1404/3/7 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.7 15 صفحۀ 126 کاش یه زن داشتم تا بتونم بندازمش ته یه گودال. دوست دارم بیینم چه اتفاقی براش میافته.اگه توی یه گودال بندازمش و بهش غذا ندم،چه اتفاقی براش میافته؟اگه همسرم باشه،هرکاری دوست دارم میتونم باهاش بکنم و هیچکسی هم دنبالش نمیگرده. 0 2 آرتمیس 1404/2/27 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.7 15 صفحۀ 27 من میخواهم به دانشکده خوبی بروم... این اولویتم است. چطور میتوانم کل آیندهام را به خاطر پسری به خطر بیندازم؟ این کار نهایت ضعف است. 0 2 آرتمیس 1404/2/27 دوستدار فریدا مک فادن 3.9 12 صفحۀ 313 (دیگه کسی نباید بمیره.) سرش را خم میکند و میگوید:(حتی اگه سزاوارش باشن؟) تام بعد از مکثی میگوید:(خب معلومه که این فرق داره.) 0 2 آرتمیس 1404/2/24 دوستدار فریدا مک فادن 3.9 12 صفحۀ 178 مرگ حقش بود. حقش بود که اتفاقی بدتر از این برایش بیفتد. با این حال من نباید میکشتمش. قتل کار اشتباهی است و این را میدانم. اما وقتی آن چاقو توی دستم بود، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. میل به فرو بردن چاقو در شکم نرمش تقریبا طاقت فرسا بود حقیقت هم این است که از تماشای مرگش لذت بردم. یکی از بهترین لحظات عمرم بود. 0 1
بریدههای کتاب آرتمیس آرتمیس 6 روز پیش نه آدمی اوسامو دازایی 4.0 50 صفحۀ 66 «صبح تا شب که هی نمیشه الکل بخوری بخوری بخوری.» « چرا نخورم؟ مگه چشه؟ بی باده گلرنگ نمیباید زیست. میدونی ، خیلی سال پیش یه ایرانیه بوده... اصلا ولش کن. میگه: می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت ، بی مونس و بیرفیق و جفت ، زنهار به کس نگو تو این راز نهفت: هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت... حالا فهمیدی چرا؟» 1 22 آرتمیس 1404/4/3 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 222 همیشه باید بجنگی ، مخصوصاً اگه فکر میکنی قراره ببازی. اتفاقاً همون موقعست که باید سختتر از همیشه بجنگی. 0 2 آرتمیس 1404/4/3 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 222 افرادی که بیشتر از همه ما را دوست دارند ، بدتر از همه به ما آسیب میزنند؛ چون میتوانند. 0 1 آرتمیس 1404/4/2 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 193 خاطرات غمناک مثل ارواح وجود ما را تسخیر میکنند. 0 1 آرتمیس 1404/4/1 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 161 لازم نیست از مردهها بترسی ، زندهها هستن چه باید مراقبشون باشی. 0 5 آرتمیس 1404/4/1 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 128 کتابها نجاتم دادند؛ من به آنها پناه میبردم و در داستانهایشان زندگی میکردم. آنها تنها جایی بودند که میتوانستم بدوم ، برقصم و شنا کنم ، بدون ترس از اینکه بیفتم و دیگر نتوانم بلند شوم. کتلبها پر از دوست و ماجراجویی بودند، در حالی که دوران کودکی خودم سرد و تاریک و تنها بود. 0 0 آرتمیس 1404/4/1 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 143 خیلی مهمه که دنبال ماجراجویی باشیم ، حتی اگر این ماجراها فقط توی خیالمون باشن. بعضی وقتها همین ماجراجوییهای خیالی بهتر از همه هستن. 0 0 آرتمیس 1404/4/1 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 118 اگر قراره همیشه قانون رو زیر پا بذاری ، باید بفهمی چطور بدون اینکه گیر بیفتی قانونشکنی کنی ؛ اینکه مثل گل معصوم و بیگناه به نظر بیای ، ولی در واقع ابلیس باشی. 0 0 آرتمیس 1404/4/1 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 114 گاهی اجبار به منتظر ماندن برای رسیدن به چیزی باعث میشود آن را بیشتر بخواهید. 0 45 آرتمیس 1404/3/31 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 26 عزیزم من ترجیح میدم بمیرم تا عادی باشم. 1 6 آرتمیس 1404/3/31 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 10 دلسوزی با گذشت زمان کمرنگ میشود ، نفرت بین افراد پدید میآید و از بین میرود ، ولی احساس گناه یک عمر با انسان میماند. 0 0 آرتمیس 1404/3/31 دیزی دارکر آلیس فینی 4.1 156 صفحۀ 5 راز خوشبختی این است که بدانی خوشبخت هستی. 0 20 آرتمیس 1404/3/28 بیمار خاموش الکس میکیلیدس 4.1 150 صفحۀ 78 همهجا پر از درد است.و ما فقط چشمان خود را بر آن میبندیم.حقیقت این است که همگیمان ترسیدهایم.از یکدیگر وحشت داریم. 0 0 آرتمیس 1404/3/22 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.7 15 صفحۀ 143 ((چون اون دیوونهست! آدمهای دیوانه برای انجام دادن کارهای دیوانهوار نیازی به دلیل ندارن؛ درسته؟)) 0 4 آرتمیس 1404/3/7 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.7 15 صفحۀ 133 « حواستون باشه. تقریباً همه قاتلهای زنجیرهای روان آزار هستن؛ اما همه روان آزارها قاتل زنجیرهای نمیشن.» 0 3 آرتمیس 1404/3/7 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.7 15 صفحۀ 128 به کورمال کورمال گشتنم ادامه میدهم و متوجه میشوم که چیزهای بیشتری در این کنج است. آنها همان حس و جنس مشابه را دارند گوشههای تیز یا گرد دارند و یا بیشتر باریک و بلندند. بعد چیزی را لمس میکنم که حس متفاوتی دارد. گرد است، کم و بیش به اندازه یک خربزه است؛ اما کروی نیست. انگشتانم به دور انحنایش میچرخند و سوراخهای بزرگی را حس میکنم. نفسم بند میآید و متوجه میشوم چه چیزی را لمس میکنم. جمجمه است. نمیتوانم دست از جیغ کشیدن بردارم، حتی اگر کسی صدایم را نشنود. 0 2 آرتمیس 1404/3/7 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.7 15 صفحۀ 126 کاش یه زن داشتم تا بتونم بندازمش ته یه گودال. دوست دارم بیینم چه اتفاقی براش میافته.اگه توی یه گودال بندازمش و بهش غذا ندم،چه اتفاقی براش میافته؟اگه همسرم باشه،هرکاری دوست دارم میتونم باهاش بکنم و هیچکسی هم دنبالش نمیگرده. 0 2 آرتمیس 1404/2/27 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.7 15 صفحۀ 27 من میخواهم به دانشکده خوبی بروم... این اولویتم است. چطور میتوانم کل آیندهام را به خاطر پسری به خطر بیندازم؟ این کار نهایت ضعف است. 0 2 آرتمیس 1404/2/27 دوستدار فریدا مک فادن 3.9 12 صفحۀ 313 (دیگه کسی نباید بمیره.) سرش را خم میکند و میگوید:(حتی اگه سزاوارش باشن؟) تام بعد از مکثی میگوید:(خب معلومه که این فرق داره.) 0 2 آرتمیس 1404/2/24 دوستدار فریدا مک فادن 3.9 12 صفحۀ 178 مرگ حقش بود. حقش بود که اتفاقی بدتر از این برایش بیفتد. با این حال من نباید میکشتمش. قتل کار اشتباهی است و این را میدانم. اما وقتی آن چاقو توی دستم بود، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. میل به فرو بردن چاقو در شکم نرمش تقریبا طاقت فرسا بود حقیقت هم این است که از تماشای مرگش لذت بردم. یکی از بهترین لحظات عمرم بود. 0 1