بریده‌های کتاب سارا

ممنونم پنگوئن ها، ممنونم که بهم یاد دادین بی خیالی می‌تونه حس فوق‌العاده‌ ای باشه.

بهت قول می‌دم برای لوییجی‌ات، ماریو باشم.

"مینا!" شین منتظر است و یک دستش را به سمتم دراز کرده. دستش را میگیرم و با لبخندی به او میگویم: "بیا بریم خونه."

زندگی تمام ان چیزی است که "نمرده" است.

حیوانات از پشت پنجره، چندین بار به چهره خوک ها و ادم ها، ادم ها و خوک ها و دوباره خوک ها و ادم ها نگاه کردند، اما دیگر نمی توانستند تشخیص دهند که کدام ادم است و کدام خوک!

فصل ها عوض می شوند.ستاره ها منفجر می شوند. یک نفر دارد روی ماه راه می رود.

_تنهایی رو دوست دارم حتی اگر تو بدبختی بدونیش.

همیشه برای کتاب خواندن وقت می گذاشتم. هربار که کتابی را برمیداشتم، برایم مثل فرار بود. برای یکی دو ساعت، به جای دنیای کسل کننده ی خودم، بخشی از دنیای کتاب می شدم.

زندگی هرکسی می تونه به بینهایت شکل مختلف پیش بره.

بذار این جوری بگیم: تو می تونی حسابی از دست کسی شاکی بشی و در عین حال، از ته قلب دوسِش داشته باشی.

قبلنا هرکی میتونسته هر لباسی بپوشه و هر جوری زندگی کنه؛ اما حالا تو شهرای بزرگ کافیه یکی لباس دلقکی، اونم نه لباس کاملا دلقکی، بپوشه و تو خیابون راه بره تا مردم با چشا و حرفاشون تیکه پارش کنن!