بریدههای کتاب رُقآف. رُقآف. 1403/7/5 ادواردو بهزاد دانشگر 4.2 9 صفحۀ 147 گفت میخواهیم دوباره انقلاب کنیم. میگویم بچه نشو نسرین. انقلاب کار سادهای نیست. کار یک مشت بچه نیست. کار یک روز و دو روز نیست. میگوید بالاخره باید یک روزی از یک جایی شروع کرد. میگویم جلویتان میایستند. گفت بعدها میبینی که یک مشت بچه کاری میکنند کارستان؛ کاری که خیلی از کلهگندههاش و جگرداراش نتوانستند. تو الان داری تاریخ را نگاه میکنی. گفتم اینها قرمقاط و شعر است نسرین. با شعر نمیشود انقلاب کرد. انقلاب خون میخواهد. درد میخواهد. تو هم آدمش نیستی. گفت هستم. گفتم اصلا خون بدهی که چهطور شود؟ گفت که آزاد شویم. گفتم آزاد شوی چهکار کنی؟ گفت فقط آزاد باشم، تا به کسی حساب پس ندهم؛ خودم باشم؛ همینی که هستم. گفتم باز هم داری شعر میبافی نسرین. اصلا تو آدم سیاست نیستی. سیاست کار تو نیست نسرین. سیاست کار کسی است که پشت دیوار را ببیند نسرین، نه جلوی دیوار یا روی دیوار. سیاست کار کسی است که شطرنج بلد باشد؛ ابایی نداشته باشد که سربازش را بدهد تا وزیرش زنده بشود. ترسی نداشته باشد که اسبش را فدا کند، چون میتواند رخ حریفش را بگیرد. 0 1 رُقآف. 1403/7/5 ادواردو بهزاد دانشگر 4.2 9 صفحۀ 137 - رسانهها همان چیزی را منتشر میکنند که مردم میخواهند. - اما قرار بود رسانهها جامعه و مردم را جلو ببرند، نه اینکه دنبال مردم راه بیفتند. 0 2 رُقآف. 1403/2/30 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 26 آخر آدمیزاد بعضی وقتها خبرها را بو میکشد. یکجوری که انگار ندیدهها را دیده. میداند. بو میکشد. برمیخوری به حرفم؟ در مثل غمی به آدم رو میکند. ناگهانی ها، ناگهانی! آدم نمیداند این غم از کجا آمده و به ته دلش چسبیده! فقط دلش میگیرد. طوری که انگار قلبش را میان نیمتنهی کهنهای پیچیدهاند و دارند مالشش میدهند. آدم به فکر میافتد. فکر و خیال میبافد. تا بالاخره در جایی روزنهای روشناییای، پیدا میکند. اگر یک نفر از خودیهایش را ببیند و با او همکلام بشود که دیگر کار تمام است. همین که لب واکند، آن خودی همهچیز را تا تهاش خوانده، همه چیز را. آنچه را که نباید بفهمد فهمیده. 0 2 رُقآف. 1402/10/21 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 134 صفحۀ 203 راستی آدم بدبخت است ها. یک پرنده نمیشود زد. واقعا "خُلِقَ الانسانُ ضعیفا". از صبح تا حالا بدو دنبال پرنده، آخرش هم هیچ. زورمان به یک پرنده هم نمیرسد، آنوقت این همه ادعا؟ هان چهت شده؟ یا ایُّها الاِنسان، آره ارمیا با توام! آی انسان، بدبخت! "یا ایُّها الانسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الکَریم" برای چه مغرور شدی بدبخت؟ اصلا جلوِ کی مغرور شدی؟ همانی که "خَلَقَکَ فَسَوّیکَ فَعَدَلَکَ"! 0 3 رُقآف. 1402/10/18 چراغ ها را من خاموش می کنم زویا پیرزاد 3.8 141 صفحۀ 35 یاد پدرم افتادم که میگفت:((نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدمها عقیدهات را که میپرسند، نظرت را نمیخواهند. میخواهند با عقیدهی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدمها بیفایدهست.)) 6 56 رُقآف. 1402/10/13 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 214 صفحۀ 1 پستوهای روح او مخازن درد و رنج بود. 0 2 رُقآف. 1402/10/12 من او رضا امیرخانی 4.2 182 صفحۀ 420 دیوانه شدم و عاقبت یک روز نرده را هل دادم و داخل کلیسا رفتم.شکر خدا تویش قبر نداشت-نمیدانم چرا مرده هاشان را توی کلیسا هاشان دفن میکنند.شاید خداشان بیشتر به دردِ مرده هاشان میخورد تا زنده هاشان...-از حیاط کوچولو رد شدم و به طرف محل نیایش رفتم. درِ کوتاهی داشت.درها را برای این کوتاه میگرفتند که موقع ورود سر خم کنی.من که نمیدانستم آن تو چه خبر است؛سر خم نکردم.من برای خیلی از چیزهایی که می دانم،سر خم نمیکنم؛چه رسد به آن چیزهایی که نمی دانم!سر خم نکردم.کمرم را راست گرفتم،اما زانوهایم را خم کردم و پااردکی داخل شدم. چند نیمکت چوبی و سه شمعدانِ بزرگ. یک صلیب هم آن بالا بود که مسیح(ع) هنوز بالای آن مصلوب بود و به خاطر «ما» رنج میکشید «و ما» کارِ خودمان را می کردیم «و ما» عینِ خیالِ مان نبود «و ما»... و ما «صلبوه!» و ما «قتلوه!»... یا نه... «و ما صَلّبوه و ما قَتَلوه!» 0 16
بریدههای کتاب رُقآف. رُقآف. 1403/7/5 ادواردو بهزاد دانشگر 4.2 9 صفحۀ 147 گفت میخواهیم دوباره انقلاب کنیم. میگویم بچه نشو نسرین. انقلاب کار سادهای نیست. کار یک مشت بچه نیست. کار یک روز و دو روز نیست. میگوید بالاخره باید یک روزی از یک جایی شروع کرد. میگویم جلویتان میایستند. گفت بعدها میبینی که یک مشت بچه کاری میکنند کارستان؛ کاری که خیلی از کلهگندههاش و جگرداراش نتوانستند. تو الان داری تاریخ را نگاه میکنی. گفتم اینها قرمقاط و شعر است نسرین. با شعر نمیشود انقلاب کرد. انقلاب خون میخواهد. درد میخواهد. تو هم آدمش نیستی. گفت هستم. گفتم اصلا خون بدهی که چهطور شود؟ گفت که آزاد شویم. گفتم آزاد شوی چهکار کنی؟ گفت فقط آزاد باشم، تا به کسی حساب پس ندهم؛ خودم باشم؛ همینی که هستم. گفتم باز هم داری شعر میبافی نسرین. اصلا تو آدم سیاست نیستی. سیاست کار تو نیست نسرین. سیاست کار کسی است که پشت دیوار را ببیند نسرین، نه جلوی دیوار یا روی دیوار. سیاست کار کسی است که شطرنج بلد باشد؛ ابایی نداشته باشد که سربازش را بدهد تا وزیرش زنده بشود. ترسی نداشته باشد که اسبش را فدا کند، چون میتواند رخ حریفش را بگیرد. 0 1 رُقآف. 1403/7/5 ادواردو بهزاد دانشگر 4.2 9 صفحۀ 137 - رسانهها همان چیزی را منتشر میکنند که مردم میخواهند. - اما قرار بود رسانهها جامعه و مردم را جلو ببرند، نه اینکه دنبال مردم راه بیفتند. 0 2 رُقآف. 1403/2/30 کلیدر؛ جلد اول و دوم جلد 1 محمود دولت آبادی 4.4 61 صفحۀ 26 آخر آدمیزاد بعضی وقتها خبرها را بو میکشد. یکجوری که انگار ندیدهها را دیده. میداند. بو میکشد. برمیخوری به حرفم؟ در مثل غمی به آدم رو میکند. ناگهانی ها، ناگهانی! آدم نمیداند این غم از کجا آمده و به ته دلش چسبیده! فقط دلش میگیرد. طوری که انگار قلبش را میان نیمتنهی کهنهای پیچیدهاند و دارند مالشش میدهند. آدم به فکر میافتد. فکر و خیال میبافد. تا بالاخره در جایی روزنهای روشناییای، پیدا میکند. اگر یک نفر از خودیهایش را ببیند و با او همکلام بشود که دیگر کار تمام است. همین که لب واکند، آن خودی همهچیز را تا تهاش خوانده، همه چیز را. آنچه را که نباید بفهمد فهمیده. 0 2 رُقآف. 1402/10/21 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 134 صفحۀ 203 راستی آدم بدبخت است ها. یک پرنده نمیشود زد. واقعا "خُلِقَ الانسانُ ضعیفا". از صبح تا حالا بدو دنبال پرنده، آخرش هم هیچ. زورمان به یک پرنده هم نمیرسد، آنوقت این همه ادعا؟ هان چهت شده؟ یا ایُّها الاِنسان، آره ارمیا با توام! آی انسان، بدبخت! "یا ایُّها الانسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الکَریم" برای چه مغرور شدی بدبخت؟ اصلا جلوِ کی مغرور شدی؟ همانی که "خَلَقَکَ فَسَوّیکَ فَعَدَلَکَ"! 0 3 رُقآف. 1402/10/18 چراغ ها را من خاموش می کنم زویا پیرزاد 3.8 141 صفحۀ 35 یاد پدرم افتادم که میگفت:((نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هرکی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدمها عقیدهات را که میپرسند، نظرت را نمیخواهند. میخواهند با عقیدهی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدمها بیفایدهست.)) 6 56 رُقآف. 1402/10/13 چشم هایش بزرگ علوی 3.6 214 صفحۀ 1 پستوهای روح او مخازن درد و رنج بود. 0 2 رُقآف. 1402/10/12 من او رضا امیرخانی 4.2 182 صفحۀ 420 دیوانه شدم و عاقبت یک روز نرده را هل دادم و داخل کلیسا رفتم.شکر خدا تویش قبر نداشت-نمیدانم چرا مرده هاشان را توی کلیسا هاشان دفن میکنند.شاید خداشان بیشتر به دردِ مرده هاشان میخورد تا زنده هاشان...-از حیاط کوچولو رد شدم و به طرف محل نیایش رفتم. درِ کوتاهی داشت.درها را برای این کوتاه میگرفتند که موقع ورود سر خم کنی.من که نمیدانستم آن تو چه خبر است؛سر خم نکردم.من برای خیلی از چیزهایی که می دانم،سر خم نمیکنم؛چه رسد به آن چیزهایی که نمی دانم!سر خم نکردم.کمرم را راست گرفتم،اما زانوهایم را خم کردم و پااردکی داخل شدم. چند نیمکت چوبی و سه شمعدانِ بزرگ. یک صلیب هم آن بالا بود که مسیح(ع) هنوز بالای آن مصلوب بود و به خاطر «ما» رنج میکشید «و ما» کارِ خودمان را می کردیم «و ما» عینِ خیالِ مان نبود «و ما»... و ما «صلبوه!» و ما «قتلوه!»... یا نه... «و ما صَلّبوه و ما قَتَلوه!» 0 16