بریدهای از کتاب کلیدر؛ جلد اول و دوم اثر محمود دولت آبادی
1403/2/30
صفحۀ 26
آخر آدمیزاد بعضی وقتها خبرها را بو میکشد. یکجوری که انگار ندیدهها را دیده. میداند. بو میکشد. برمیخوری به حرفم؟ در مثل غمی به آدم رو میکند. ناگهانی ها، ناگهانی! آدم نمیداند این غم از کجا آمده و به ته دلش چسبیده! فقط دلش میگیرد. طوری که انگار قلبش را میان نیمتنهی کهنهای پیچیدهاند و دارند مالشش میدهند. آدم به فکر میافتد. فکر و خیال میبافد. تا بالاخره در جایی روزنهای روشناییای، پیدا میکند. اگر یک نفر از خودیهایش را ببیند و با او همکلام بشود که دیگر کار تمام است. همین که لب واکند، آن خودی همهچیز را تا تهاش خوانده، همه چیز را. آنچه را که نباید بفهمد فهمیده.
آخر آدمیزاد بعضی وقتها خبرها را بو میکشد. یکجوری که انگار ندیدهها را دیده. میداند. بو میکشد. برمیخوری به حرفم؟ در مثل غمی به آدم رو میکند. ناگهانی ها، ناگهانی! آدم نمیداند این غم از کجا آمده و به ته دلش چسبیده! فقط دلش میگیرد. طوری که انگار قلبش را میان نیمتنهی کهنهای پیچیدهاند و دارند مالشش میدهند. آدم به فکر میافتد. فکر و خیال میبافد. تا بالاخره در جایی روزنهای روشناییای، پیدا میکند. اگر یک نفر از خودیهایش را ببیند و با او همکلام بشود که دیگر کار تمام است. همین که لب واکند، آن خودی همهچیز را تا تهاش خوانده، همه چیز را. آنچه را که نباید بفهمد فهمیده.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.