بریده‌های کتاب [•ـ•][^∆^] :/ rA_yA

بریدۀ کتاب

صفحۀ 7

1) میچل:«چگونه میتوانی نسبت به این وضعیت خوشبین باشی؟» موری:« همه ی ما چگونه کودک شدن را بلد هستیم،این در وجود همه ی ما هست.» ۲) میچل:«تو هیچوقت از پیر شدن نترسیدی؟» موری:«من پیری را با هوش باز پذیرفتم؛تو وقتی سن و سالت بالا می‌رود چیز های بیشتری یاد میگیری،اگر همیشه بیست و دو ساله بمانی به همان اندازه در جهالت و نادانی خواهی بود. سالمندی فقط به معنای فرسوده شدن نیست بلکه رشد و بزرگی هم هست و اینکه داری میمیری فقط جنبه ی منفی ندارد بلکه این جنبه ی مثبت را هم دارد که متوجه می‌شوی که قرار است بمیری و برای همین تلاش میکنی بهتر زندگی کنی» ۳) میچل:«اگر سالمندی آنقدر حُسن دارد پس چرا همه همیشه می‌گویند ای کاش جوان بودیم،هیچکس آرزوی شصت و پنج ساله بودن را ندارد؟» موری با لبخند گفت:«میدانی این علامت چیست؟عدم رضایت از زندگی،زندگی های بدون موفقیت و بدون معنی و مفهوم،یعنی تو اگر در زندگی معنی و مفهوم پیدا کنی هرگز دوست نداری به گذشته برگردی بلکه دلت میخواهد همچنان به جلو حرکت کنی و پیشرفت کنی،دوست داری چیز های بیشتری را ببینی و انجام بدهی،تو نمیتوانی تا شصت و پنج سالگی صبر کنی...» ۴) «تو و همه ی جوانتر ها باید حواستان به این نکته باشد که اگر همیشه بخواهید در نزاء و درگیری با پیری باشید همیشه در نارضایتی و ناراحتی خواهید بود.» ۵) مرگ یک امر طبیعی است،این ما هستیم که آن را امری وحشتناک جلوه میدهیم زیرا خودمان را عضوی از طبیعت نمی‌دانیم.فکر میکنیم چون انسان هستیم از طبیعت فرا تر هستیم...ولی ما فراطبیعی نیستیم؛هرچیزی که متولد میشود میمیرد.

3

بریدۀ کتاب

صفحۀ 203

۱) زمانی که حجاب را شروع کرد بعضی همکلاسی هایش او را مسخره می‌کردند و به او اُمُل میگفتند،بعضی روزها ناراحت به خانه می‌آمد.معلوم بود گریه کرده است.میگفت:«مامان به من اُمُل میگن.» یک روز به او گفتم:«تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» گفت:«معلومه که برای خدا.»گفتم:«پس بزار هرچی دلشون میخواد بگن.» صفحه(۴۶-۴۵) . ۲) دلم میخواست داستان زندگی زینب را به همه بگویم تا همه او را بشناسند.اما بیست و شش سال گذشت و چهره ی زینب همچنان پشت ابر ماند.هر بار که میگفتم:«من مادر شهید هستم.»کسانی که می‌شنیدند دخترم شهید شده،با تعجب می‌پرسیدند:«مگه شهید دختر هم داریم؟» زینب به خانواده ی ما ثابت کرد،که شهادت زن و مرد ندارد؛جبهه و پشت جبهه ندارد.اگر خدا نخواهد،وسط میدان هم که باشی زنده میمانی و اگر خدا بخواهد، با فرسنگ ها فاصله از جبهه به شهادت می‌رسی. صفحه:(۱۵۲-۱۵۱) . ۳) ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/موجیم که آسودگی ما عدم ماست صفحه:(۲۰۳) . ۴) این جهان زندان و ما زندانیان/برشکن زندان و خود را وارهان صفحه:(۲۰۶)

3