بریده‌های کتاب دختر پیپ و راوی

رگه‌ای از نور خورشید کافیه تا زوایای تاریک زیادی رو روشن کنه.

《طمع تنها چیزیه که تو می‌پرستی کَز.》 《نه اینژ. طمع جلوی من سر تعظیم فرود میاره. هم خادممه، هم اهرم قدرتم.》

وقتی همه به چشم هیولا نگات می‌کنن، دیگه لازم نیست وقتت رو واسه‌ کارهای شرورانه هدر بدی.

راز مثل سکه نیست که ارزشش توی خرج کردنش باشه.

زندگی یه داستانه که دهن به دهن نقل می‌شه، نه داستانی که خودت تعریف می‌کنی.

من نیازی به اثبات هیچ‌چیز ندارم. قصد به دست آوردن اون رو هم ندارم. فقط دلم رو بهش تقدیم می‌کنم و امیدوارم که اون رو قبول کنه و تصمیم بگیره نگهش داره.

آدما کامل نیستن. فرقی نمی‌کنه چقدر تلاش کنن. فرقی نمی‌کنه چقدر از نشون دادن ضعف متنفر باشن. آدما اشتباه می‌کنن.

تسلیم شدن در برابر بی‌عدالتی بیش از خود بی‌عدالتی عزت نفس‌مان را خدشه‌دار می‌کند.

زندگی من گورستان امیدهای بر باد رفته است.

باید دنیا رو ببینی تا بتونی تغییرش بدی.

《همه چی یه بازیه، ایوری گرمبز. تنها چیزی که ما می‌تونیم توی زندگی درباره‌ش تصمیم بگیریم اینه که آیا برای برد بازی می‌کنیم یا نه.》

گاهی چیز‌هایی که از نظر بیرونی متفاوت به نظر می‌رسن، در درون، دقیقاً یکسان‌ان.

دنیای ما حتی طاقت تحمل وجود آدم‌هایی را که قدری با دیگران فرق دارند، ندارد.

در این دنیا هیولا زیاد پیدا می‌شود. بیش‌ترشان هم از نوع بشر هستند.

وفا کردن به یک قول بد، باعث نمی‌شود که آن قول بهتر بشود.

بردن یا باختن مهم نیست، چیزی که اهمیت داره نحوه‌ی بازی کردنه!

دانشی که به دیگران منتقل نشود، ناشناخته خواهد ماند.

در کتابخانه می‌توانید برای تمام مراحل زندگی خود، یک دوست پیدا کنید.

هر بار که کتابی را بر می‌داشتم، برایم مثل فرار بود.برای یکی دو ساعت، به جای دنیای کسل کننده ی خودم، بخشی از دنیای کتاب می‌شدم.