بریدههای کتاب همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری آنشرلی با موهای سیاه 1404/4/10 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 46 آن را به قلب بسپار چون فعلا عقل جوابگو نیست 0 9 آنشرلی با موهای سیاه 1404/4/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 430 شاید هزاران قدم برداشته ای اما هزار و یکمین قدم به مقصد میرسد 0 3 وایولت 1404/4/22 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 61 ولی او تنها در خانه ای از غم مینشست. چیزی که برای دگار آرزو بود، برای آن بچه ها شوق و نشاط بود. تنهایی آدم برفی ساختن سخت بود و بیشتر اوقات آن را نیمه رها میکرد. فقط یک بار آدم برفی را کامل ساخت، آن هم زمانی بود که آگیرا در گوشه ای ایستاده بود و او را مینگریست. 1 1 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 407 (نمی دانم ولی حس کردم موجودی در بالای آن سنگ حرکت می کرد. باید حواسمان را جمع کنیم من هم قبلا آن را دیدم. نمیدانم چطور با وجود نور ماه بیرون است. شاید بیشتر باشند. میتوانی بیایی؟ باید به غار برویم.) سرندا سرش را بلند کرد و گفت:( تا جایی که بتوانم سعی خواهم کرد.) دگار دوباره نگاهی به تخته سنگ انداخت. هیچ خبری از هورِکس در تاریکی نبود دگار مشعل را به طرف سرندا گرفت و گفت: (تو مشعل را بگیر من تو را تا بالا خواهم برد.) دستان سرندا به دور مشعل محکم شد. دگار دستانش را به زیر کمر و پاهایش گذاشت و با قدرت او را بلند کرد. دگار خندید و گفت:(آن اندازه که فکر میکردم هم سنگین نیستی.) ناگهان به خاطر آورد که دیرزمانی است که دیگر همانند قبل نمیخندد. اجازه نداد که فکرهایش آن خنده را تمام کند و به خندیدن خود ادامه داد. سرندا گفت:( برای چه می خندی؟) (اگر نمیخواهی صورت مرا بسوزانی مشعل را فاصله بده.) (ببخشید! حواسم نبود.) سرندا با سرعت مشعل را کنار برد دگار پایش را روی سنگی گذاشت و خود را بالا کشید سپس گفت:(دلم برای خنده تنگ شده بود.) 1 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 407 دگار گفت:(می دانی، همیشه فکر میکردم که آن چیزی که در حال اتفاق افتادن هست، میتواند بهتر باشد؛ اما کم کم متوجه می شوم که همیشه بهترین اتفاقاتی که میتواند برایم اتفاق بیفتد، روی میدهد.) 0 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 409 خستگی آرام آرام از بدنش خارج میشد. چشمانش را چندین بار برهم فشرد و گفت:(میتوانم به اندازه سالیان دراز بخوابم. چه اندازه مرگ دور و به همان اندازه نزدیک است. مدتی پیش شمشیر ها گوتیان را در کنار گردن خود میدیدم؛ اما الان در ناکجا آباد دراز کشیده ام. انگار هزاران سال از آن موقع گذشته است.) سرندا با احتیاط کمی چرخید و گفت:(تا چند روز پیش تمام این اتفاقات را در خیالم می پروراندم. تمام آنها فقط برای من آرزو بودند؛ اما الان و ناگهانی همه آنها عوض شدند. الان یک تیر در پایم فرو رفته است و به قول تو در ناکجا آباد در غاری دراز کشیده ام. درست وسط یک جنگ نامفهوم. نمیدانم به کجا میروم و در آخر چه خواهد شد؟) 0 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 157 سرندا نگاهش به کتاب دگار افتاد و گفت:(من هم افسانه گرگ دریا را خواندم. شما هم مثل همه افراد فکر میکنی که افسانه است؟) دگار آن را بست و گفت:(شاید باشد خیلی از چیزها فقط در فکر مردم هستند.) (اما من میخواهم بگویم که این از واقعی هم واقعی تر است!) سپس لیوان را برداشت و ادامه داد:(به همان اندازه که این لیوان واقعیست. اگر به نظر تو واقعی نیست پس چرا آن را میخوانی؟) (من نگفتم واقعی نیست گفتم شاید نباشد؛ بعد انسان باید حتی در مورد چیزهایی که واقعیت ندارند هم اطلاعات داشته باشد. در ضمن آن افسانه مانند این لیوان در دستت نیست که بخواهی بگویی واقعیست.) ناگهان برقی در چشمان زیبای سرندا درخشید و گفت: (اگر من بتوانم یکی از آن چیزهایی که گفته میشود واقعیت ندارد را به تو نشان دهم چه؟) (آن وقت میتوان آن را مثل لیوان حس کنم.) لبخندی روی لبان سرندا نشست و گفت:( پس مجبور هستیم که به یک پیاده روی طولانی شبانه برویم.) (لابد از روی پشت بام ها؟) (چرا که نه. امن ترین راه برای سفر در هاگوت پر خطر است، آن هم زمانی که شهر پر از آن همه غریبه است.) 0 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 409 چه اندازه مرگ دور و به همان اندازه نزدیک است. 0 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 410 دگار لبخندی زد و چشمانش را روی هم گذاشت سپس آرام گفت:(نمی دانم و نمیخواهم بدانم که چه میشود. این را بدان که هر چه که قرار است بشود، خواهد شد. فکرش را نکن، بخواب که الان بهترین کار خوابیدن است.) ناگهان دست سرندا روی شکم دگار خزید و او را قلقلک داد. سرندا در حالی که میخندید گفت:(گفته بودی که دلت برای خنده تنگ شده است.) دگار خود را کنار نکشید و اجازه داد تا سرندا او را قلقلک دهد. اشک با سرعت از چشمانش سرازیر شده بود. آن اندازه خندید که دیگر نایی برای او نماند. انگار هنوز صدای خنده هایشان در غار میپیچید دگار گفت:(خیلی خوب بود! واقعا دلم تنگ شده بود.) قبل از خواب رفتن صدای سرندا را شنید که گفت:(خواهش میکنم. امید باشد که همیشه بخندیم. راست میگویی. تا اینجا که آمده ایم، باقی راه را هم میرویم.) 1 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 414 (تو آن چیزی که نشان میدهی نیستی تو یک آدم بی احساس و بی تفاوت نیستی چیزی که من در این مدت کوتاه فهمیدم این که تو از هر آدمی که دیدم احساسی تر هستی آدم بی احساس نمی تواند از گیاه آن طور مراقبت کند. فقط خودت را دفن کردی چیزی وجود دارد که جلوی تو را می گیرد. گذشته ای داری که میدانم از آن فرار میکنی اما فرار تا کی؟ تا کی میخواهی به خودت دروغ بگویی؟ کم کم در دروغ خودت هم غرق خواهی شد.) (حرف زدن خیلی راحت است و هیچ چیز را نمیدانی من فردا خواهم رفت.) 1 4
بریدههای کتاب همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری آنشرلی با موهای سیاه 1404/4/10 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 46 آن را به قلب بسپار چون فعلا عقل جوابگو نیست 0 9 آنشرلی با موهای سیاه 1404/4/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 430 شاید هزاران قدم برداشته ای اما هزار و یکمین قدم به مقصد میرسد 0 3 وایولت 1404/4/22 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 61 ولی او تنها در خانه ای از غم مینشست. چیزی که برای دگار آرزو بود، برای آن بچه ها شوق و نشاط بود. تنهایی آدم برفی ساختن سخت بود و بیشتر اوقات آن را نیمه رها میکرد. فقط یک بار آدم برفی را کامل ساخت، آن هم زمانی بود که آگیرا در گوشه ای ایستاده بود و او را مینگریست. 1 1 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 407 (نمی دانم ولی حس کردم موجودی در بالای آن سنگ حرکت می کرد. باید حواسمان را جمع کنیم من هم قبلا آن را دیدم. نمیدانم چطور با وجود نور ماه بیرون است. شاید بیشتر باشند. میتوانی بیایی؟ باید به غار برویم.) سرندا سرش را بلند کرد و گفت:( تا جایی که بتوانم سعی خواهم کرد.) دگار دوباره نگاهی به تخته سنگ انداخت. هیچ خبری از هورِکس در تاریکی نبود دگار مشعل را به طرف سرندا گرفت و گفت: (تو مشعل را بگیر من تو را تا بالا خواهم برد.) دستان سرندا به دور مشعل محکم شد. دگار دستانش را به زیر کمر و پاهایش گذاشت و با قدرت او را بلند کرد. دگار خندید و گفت:(آن اندازه که فکر میکردم هم سنگین نیستی.) ناگهان به خاطر آورد که دیرزمانی است که دیگر همانند قبل نمیخندد. اجازه نداد که فکرهایش آن خنده را تمام کند و به خندیدن خود ادامه داد. سرندا گفت:( برای چه می خندی؟) (اگر نمیخواهی صورت مرا بسوزانی مشعل را فاصله بده.) (ببخشید! حواسم نبود.) سرندا با سرعت مشعل را کنار برد دگار پایش را روی سنگی گذاشت و خود را بالا کشید سپس گفت:(دلم برای خنده تنگ شده بود.) 1 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 407 دگار گفت:(می دانی، همیشه فکر میکردم که آن چیزی که در حال اتفاق افتادن هست، میتواند بهتر باشد؛ اما کم کم متوجه می شوم که همیشه بهترین اتفاقاتی که میتواند برایم اتفاق بیفتد، روی میدهد.) 0 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 409 خستگی آرام آرام از بدنش خارج میشد. چشمانش را چندین بار برهم فشرد و گفت:(میتوانم به اندازه سالیان دراز بخوابم. چه اندازه مرگ دور و به همان اندازه نزدیک است. مدتی پیش شمشیر ها گوتیان را در کنار گردن خود میدیدم؛ اما الان در ناکجا آباد دراز کشیده ام. انگار هزاران سال از آن موقع گذشته است.) سرندا با احتیاط کمی چرخید و گفت:(تا چند روز پیش تمام این اتفاقات را در خیالم می پروراندم. تمام آنها فقط برای من آرزو بودند؛ اما الان و ناگهانی همه آنها عوض شدند. الان یک تیر در پایم فرو رفته است و به قول تو در ناکجا آباد در غاری دراز کشیده ام. درست وسط یک جنگ نامفهوم. نمیدانم به کجا میروم و در آخر چه خواهد شد؟) 0 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 157 سرندا نگاهش به کتاب دگار افتاد و گفت:(من هم افسانه گرگ دریا را خواندم. شما هم مثل همه افراد فکر میکنی که افسانه است؟) دگار آن را بست و گفت:(شاید باشد خیلی از چیزها فقط در فکر مردم هستند.) (اما من میخواهم بگویم که این از واقعی هم واقعی تر است!) سپس لیوان را برداشت و ادامه داد:(به همان اندازه که این لیوان واقعیست. اگر به نظر تو واقعی نیست پس چرا آن را میخوانی؟) (من نگفتم واقعی نیست گفتم شاید نباشد؛ بعد انسان باید حتی در مورد چیزهایی که واقعیت ندارند هم اطلاعات داشته باشد. در ضمن آن افسانه مانند این لیوان در دستت نیست که بخواهی بگویی واقعیست.) ناگهان برقی در چشمان زیبای سرندا درخشید و گفت: (اگر من بتوانم یکی از آن چیزهایی که گفته میشود واقعیت ندارد را به تو نشان دهم چه؟) (آن وقت میتوان آن را مثل لیوان حس کنم.) لبخندی روی لبان سرندا نشست و گفت:( پس مجبور هستیم که به یک پیاده روی طولانی شبانه برویم.) (لابد از روی پشت بام ها؟) (چرا که نه. امن ترین راه برای سفر در هاگوت پر خطر است، آن هم زمانی که شهر پر از آن همه غریبه است.) 0 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 409 چه اندازه مرگ دور و به همان اندازه نزدیک است. 0 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 410 دگار لبخندی زد و چشمانش را روی هم گذاشت سپس آرام گفت:(نمی دانم و نمیخواهم بدانم که چه میشود. این را بدان که هر چه که قرار است بشود، خواهد شد. فکرش را نکن، بخواب که الان بهترین کار خوابیدن است.) ناگهان دست سرندا روی شکم دگار خزید و او را قلقلک داد. سرندا در حالی که میخندید گفت:(گفته بودی که دلت برای خنده تنگ شده است.) دگار خود را کنار نکشید و اجازه داد تا سرندا او را قلقلک دهد. اشک با سرعت از چشمانش سرازیر شده بود. آن اندازه خندید که دیگر نایی برای او نماند. انگار هنوز صدای خنده هایشان در غار میپیچید دگار گفت:(خیلی خوب بود! واقعا دلم تنگ شده بود.) قبل از خواب رفتن صدای سرندا را شنید که گفت:(خواهش میکنم. امید باشد که همیشه بخندیم. راست میگویی. تا اینجا که آمده ایم، باقی راه را هم میرویم.) 1 3 وایولت 1404/3/14 همه ی آنان از خدایان بودند: رستگاری جلد 1 امین فرد 4.9 2 صفحۀ 414 (تو آن چیزی که نشان میدهی نیستی تو یک آدم بی احساس و بی تفاوت نیستی چیزی که من در این مدت کوتاه فهمیدم این که تو از هر آدمی که دیدم احساسی تر هستی آدم بی احساس نمی تواند از گیاه آن طور مراقبت کند. فقط خودت را دفن کردی چیزی وجود دارد که جلوی تو را می گیرد. گذشته ای داری که میدانم از آن فرار میکنی اما فرار تا کی؟ تا کی میخواهی به خودت دروغ بگویی؟ کم کم در دروغ خودت هم غرق خواهی شد.) (حرف زدن خیلی راحت است و هیچ چیز را نمیدانی من فردا خواهم رفت.) 1 4