بریدهای از کتاب همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری اثر امین فرد
1404/3/14
صفحۀ 410
دگار لبخندی زد و چشمانش را روی هم گذاشت سپس آرام گفت:(نمی دانم و نمیخواهم بدانم که چه میشود. این را بدان که هر چه که قرار است بشود، خواهد شد. فکرش را نکن، بخواب که الان بهترین کار خوابیدن است.) ناگهان دست سرندا روی شکم دگار خزید و او را قلقلک داد. سرندا در حالی که میخندید گفت:(گفته بودی که دلت برای خنده تنگ شده است.) دگار خود را کنار نکشید و اجازه داد تا سرندا او را قلقلک دهد. اشک با سرعت از چشمانش سرازیر شده بود. آن اندازه خندید که دیگر نایی برای او نماند. انگار هنوز صدای خنده هایشان در غار میپیچید دگار گفت:(خیلی خوب بود! واقعا دلم تنگ شده بود.) قبل از خواب رفتن صدای سرندا را شنید که گفت:(خواهش میکنم. امید باشد که همیشه بخندیم. راست میگویی. تا اینجا که آمده ایم، باقی راه را هم میرویم.)
دگار لبخندی زد و چشمانش را روی هم گذاشت سپس آرام گفت:(نمی دانم و نمیخواهم بدانم که چه میشود. این را بدان که هر چه که قرار است بشود، خواهد شد. فکرش را نکن، بخواب که الان بهترین کار خوابیدن است.) ناگهان دست سرندا روی شکم دگار خزید و او را قلقلک داد. سرندا در حالی که میخندید گفت:(گفته بودی که دلت برای خنده تنگ شده است.) دگار خود را کنار نکشید و اجازه داد تا سرندا او را قلقلک دهد. اشک با سرعت از چشمانش سرازیر شده بود. آن اندازه خندید که دیگر نایی برای او نماند. انگار هنوز صدای خنده هایشان در غار میپیچید دگار گفت:(خیلی خوب بود! واقعا دلم تنگ شده بود.) قبل از خواب رفتن صدای سرندا را شنید که گفت:(خواهش میکنم. امید باشد که همیشه بخندیم. راست میگویی. تا اینجا که آمده ایم، باقی راه را هم میرویم.)
وایولت
1404/3/14
0