بریدهای از کتاب همه ی آنان از خدایان بودند - لوح یکم: رستگاری اثر امین فرد
1404/3/14
صفحۀ 409
خستگی آرام آرام از بدنش خارج میشد. چشمانش را چندین بار برهم فشرد و گفت:(میتوانم به اندازه سالیان دراز بخوابم. چه اندازه مرگ دور و به همان اندازه نزدیک است. مدتی پیش شمشیر ها گوتیان را در کنار گردن خود میدیدم؛ اما الان در ناکجا آباد دراز کشیده ام. انگار هزاران سال از آن موقع گذشته است.) سرندا با احتیاط کمی چرخید و گفت:(تا چند روز پیش تمام این اتفاقات را در خیالم می پروراندم. تمام آنها فقط برای من آرزو بودند؛ اما الان و ناگهانی همه آنها عوض شدند. الان یک تیر در پایم فرو رفته است و به قول تو در ناکجا آباد در غاری دراز کشیده ام. درست وسط یک جنگ نامفهوم. نمیدانم به کجا میروم و در آخر چه خواهد شد؟)
خستگی آرام آرام از بدنش خارج میشد. چشمانش را چندین بار برهم فشرد و گفت:(میتوانم به اندازه سالیان دراز بخوابم. چه اندازه مرگ دور و به همان اندازه نزدیک است. مدتی پیش شمشیر ها گوتیان را در کنار گردن خود میدیدم؛ اما الان در ناکجا آباد دراز کشیده ام. انگار هزاران سال از آن موقع گذشته است.) سرندا با احتیاط کمی چرخید و گفت:(تا چند روز پیش تمام این اتفاقات را در خیالم می پروراندم. تمام آنها فقط برای من آرزو بودند؛ اما الان و ناگهانی همه آنها عوض شدند. الان یک تیر در پایم فرو رفته است و به قول تو در ناکجا آباد در غاری دراز کشیده ام. درست وسط یک جنگ نامفهوم. نمیدانم به کجا میروم و در آخر چه خواهد شد؟)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.