بریده‌های کتاب کشتن مرغ مینا

Fatemeh

Fatemeh

1403/12/25

بریدۀ کتاب

صفحۀ 167

«کال، چرا وقتی می‌دونی درست نیست با کا... با سیاه‌ها به لهجۀ خودشون حرف می‌زنی؟» «واسه اینکه اولاً خودم سیاه هستم...» جیم مداخله کرد: «دلیل نشد که وقتی می‌تونی صحیح حرف بزنی، لهجۀ اون‌ها را تقلید کنی». کالپورنیا کلاهش را کمی بالا زد، سرش را خاراند و دوباره آن را با دقت تا روی گوش‌ها پایین آورد: «توضیحش مشکله، مثلاً فرض کنیم تو و اسکات تو خونه با هم به لهجۀ سیاه‌ها حرف بزنین. قشنگه؟ نه! همین طوره اگه من با لهجۀ سفیدها تو کلیسا یا با همسایه‌هام حرف بزنم آن‌وقت خیال می‌کنند می‌خوام بهشون فیس و افاده بفروشم». گفتم: «ولی آخه تو واقعاً بهتر از اون‌ها می‌تونی حرف بزنی». «لازم نیست آدم هر چه بلده نشون بده. نه خوبه که آدم به خودش بباله نه مردم از کسی که بیشتر از آن‌ها چیز بلده خوششون می‌آد. این کار عصبانیشون می‌کنه. با صحیح حرف زدن نمی‌شه اون‌ها را عوض کرد. اگه بخواند، خودشون صحیح حرف زدن را یاد می‌گیرند. اگه نه آدم یا باید دهنش را ببنده یا با زبون خودشون باهاشون حرف بزنه»

0

Mehrbod

Mehrbod

1404/3/24

بریدۀ کتاب

صفحۀ 429

پاییز بود و بچه هایش روی پیاده روی مقابل خانه خانم دوباره با هم کتک کاری می‌کردند. پسر بچه به خواهرش کمک کرد تا از زمین بلند شود و آنگاه به طرف خانه را افتادند. پاییز بود و بچه هایش با انعکاسی از غم ها و شادی های روز به روی سیما هایشان ، جست و خیزکنان موقع رفت و برگشت به مدرسه از سر پیچ می‌گذشتند و ناگهان مقابل یک درخت بلوط ، شادان و حیران و ترسان می‌ماندند. زمستان بود و بچه ها مقابل در خانه از سرما می‌لرزیدند و نیم‌رخشان روی سرخی آتش خانه‌ای که از آن شعله برمی‌خاست سایه می‌افکند. زمستان بود و مردی به وسط خیابان رفت ، عینکش را به زمین انداخت و سگی را با گلوله کشت. تابستان بود که او از دل شکستگی بچه‌هایش اطلاع حاصل کرد. آنگاه دوباره پاییز آمد و بچه‌هایش به کمک او احتیاج پیدا کردند. آتیکوس حق داشت. می‌گفت آدم نمی‌تواند کسی را بشناسد مگر اینکه واقعا در کالبد او جا بگیرد و از نظرگاه او به دنیا نگاه کند. تنها روی ایوان ردلی ایستادن هم ، کافی بود.

0