بریدههای کتاب جان بها شهرزادِقصهگو. 1404/5/21 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 138 همیشه اتفاق میافتد که کسی را برای آخرین بار میبینی بیآنکه بدانی این آخرین نگاه است.. 0 69 قاصدک چادری 1404/5/23 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 152 0 2 اﻟﻫﻫ 1404/5/23 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 86 یکی از خوبیهای جوون بودن اینه که هر چقدر زمین بخوری، باز میتونی بلند بشی چون توانش رو داری! 0 4 اﻟﻫﻫ 1404/5/23 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 143 میگوید: «بهخاطر کمک به انهدام یه گروهک تروریستی تشویقی گرفتی!» کلمۀ تشویقی برایم معنی ندارد! یک چیزی توی ذهنم میگوید: «کار برای خدا مگر تشویق کردن داره؟» بعد دلم میگوید: «پس خدا بهشت را برای چه خلق کرده؟» 0 4 اﻟﻫﻫ 1404/5/23 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 149 ما با خون خودمون عقایدمون رو اثبات میکنیم... با پول نمیشه این کارو کرد. 0 3 سیده کوثر 1 ساعت پیش جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 137 به این فکر میکنم که برای من فرقی ندارد کجا و چگونه؟ من زاده شدهام برای مبارزه! برای من مرگ روزی معنا پیدا میکند که دست از مبارزه بکشم. 0 0 روح اله رحمتی نیا 1403/9/24 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 90 0 1 روح اله رحمتی نیا 1403/9/24 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 45 0 1 ᶠᴬᵀᴱᴹᴱᴴ 1403/9/8 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 45 0 3 مطهره...:) 1403/4/5 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 133 این خیلی درد داره که نمی دونی آخرین باره که داری میبینیش... باهاش حرف میزنی... مستیقیم تو چشاش نگا میکنی... و از این دردناک تر اینکه تو آخرین نفری هستی که داره باهات صحبت میکنه... و آخرین نفری هستی که میبینه... البته اینم بگم که مفهومش برای این کتاب بود... خودمم یکم بهش اضافه کردم:) 0 5 فاطمه 1402/11/11 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 29 جنگ بزرگ و کوچک نمیشناسد. هرچقدر هم چریک باشی و نترس گاهی غیر ارادی اعضای بدنت از ذهنت دستور نمی گیرد و خودسر عمل میکند تو انسان شجاعی هستی اما پاهایت می لرزد تو از مرگ نمیترسی اما وقتی فکر میکنی که با ملک الموت فاصله چندانی نداری ته دلت خالی میشود! 0 16 روح اله رحمتی نیا 1403/9/24 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 48 0 1 fifi 1404/2/14 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 48 0 4 روح اله رحمتی نیا 1403/9/24 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 35 0 1 روح اله رحمتی نیا 1403/9/24 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 111 0 1 امیری 1403/7/8 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 90 نگران نباش، آدمها گذشتهشون رو قاب میکنن به دیوار. یادشون نمیره! 0 2 امیری 1403/7/8 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 45 مزاج آدمهای شهر بوی باروت را نمیفهمد. برای بینیهایشان شمیم بوی خون و خاک غریبه است. اینجا زخم زینت مرد است. شیارهای تیر و ترکش روی سر و صورت رزمندگان کم از مدالهای رنگی براق ژنرالها آنور آبی ندارد. توی مترو چند ایستگاه نمیتوانی بایستی، حوصلهات به ترافیک اتوبانها قد نمیدهد، اما در میدان جهاد ساعتها پشت تویوتا و زیر آفتاب از شهری به شهر دیگر میروی تا بجنگی می دانی؟ عشق چشم و گوش آدم را کور میکند 0 3 علیرضا اعظمی 1403/8/25 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 137 علی نگاهم میکند اما من چشم به منظره بیرون از اتاق می دوزم.ابر های تیره تمام آسمان را پر کرده،به این فکر میکنم که زندگی درست همان است که شهید آوینی برایمان ترسیم کرده!و چقدر این عبارات و کلمات حق است و دقیقاً مناسب این روزهایمان؛ ((زنده ترین روزهای زندگی یک مرد،روزهایی است که در مبارزه میگذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان میدهد.)) به این فکر میکنم که برای من فرقی ندارد کجا و چگونه؟ (من زاده شده ام برای مبارزه!برای من مرگ روزی معنا پیدا میکند که دست از مبارزه بکشم.) 0 3 -محدثه- 1404/4/3 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 139 0 2 حسین شریعتی 1403/2/29 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 46 «همه جای دنیا کسی که میخواد از میدون برگرده رو با تیر میزنن! اینجا با تیر میزنیم که جلوتر نرن!» 0 4
بریدههای کتاب جان بها شهرزادِقصهگو. 1404/5/21 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 138 همیشه اتفاق میافتد که کسی را برای آخرین بار میبینی بیآنکه بدانی این آخرین نگاه است.. 0 69 قاصدک چادری 1404/5/23 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 152 0 2 اﻟﻫﻫ 1404/5/23 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 86 یکی از خوبیهای جوون بودن اینه که هر چقدر زمین بخوری، باز میتونی بلند بشی چون توانش رو داری! 0 4 اﻟﻫﻫ 1404/5/23 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 143 میگوید: «بهخاطر کمک به انهدام یه گروهک تروریستی تشویقی گرفتی!» کلمۀ تشویقی برایم معنی ندارد! یک چیزی توی ذهنم میگوید: «کار برای خدا مگر تشویق کردن داره؟» بعد دلم میگوید: «پس خدا بهشت را برای چه خلق کرده؟» 0 4 اﻟﻫﻫ 1404/5/23 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 149 ما با خون خودمون عقایدمون رو اثبات میکنیم... با پول نمیشه این کارو کرد. 0 3 سیده کوثر 1 ساعت پیش جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 137 به این فکر میکنم که برای من فرقی ندارد کجا و چگونه؟ من زاده شدهام برای مبارزه! برای من مرگ روزی معنا پیدا میکند که دست از مبارزه بکشم. 0 0 روح اله رحمتی نیا 1403/9/24 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 90 0 1 روح اله رحمتی نیا 1403/9/24 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 45 0 1 ᶠᴬᵀᴱᴹᴱᴴ 1403/9/8 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 45 0 3 مطهره...:) 1403/4/5 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 133 این خیلی درد داره که نمی دونی آخرین باره که داری میبینیش... باهاش حرف میزنی... مستیقیم تو چشاش نگا میکنی... و از این دردناک تر اینکه تو آخرین نفری هستی که داره باهات صحبت میکنه... و آخرین نفری هستی که میبینه... البته اینم بگم که مفهومش برای این کتاب بود... خودمم یکم بهش اضافه کردم:) 0 5 فاطمه 1402/11/11 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 29 جنگ بزرگ و کوچک نمیشناسد. هرچقدر هم چریک باشی و نترس گاهی غیر ارادی اعضای بدنت از ذهنت دستور نمی گیرد و خودسر عمل میکند تو انسان شجاعی هستی اما پاهایت می لرزد تو از مرگ نمیترسی اما وقتی فکر میکنی که با ملک الموت فاصله چندانی نداری ته دلت خالی میشود! 0 16 روح اله رحمتی نیا 1403/9/24 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 48 0 1 fifi 1404/2/14 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 48 0 4 روح اله رحمتی نیا 1403/9/24 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 35 0 1 روح اله رحمتی نیا 1403/9/24 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 111 0 1 امیری 1403/7/8 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 90 نگران نباش، آدمها گذشتهشون رو قاب میکنن به دیوار. یادشون نمیره! 0 2 امیری 1403/7/8 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 45 مزاج آدمهای شهر بوی باروت را نمیفهمد. برای بینیهایشان شمیم بوی خون و خاک غریبه است. اینجا زخم زینت مرد است. شیارهای تیر و ترکش روی سر و صورت رزمندگان کم از مدالهای رنگی براق ژنرالها آنور آبی ندارد. توی مترو چند ایستگاه نمیتوانی بایستی، حوصلهات به ترافیک اتوبانها قد نمیدهد، اما در میدان جهاد ساعتها پشت تویوتا و زیر آفتاب از شهری به شهر دیگر میروی تا بجنگی می دانی؟ عشق چشم و گوش آدم را کور میکند 0 3 علیرضا اعظمی 1403/8/25 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 137 علی نگاهم میکند اما من چشم به منظره بیرون از اتاق می دوزم.ابر های تیره تمام آسمان را پر کرده،به این فکر میکنم که زندگی درست همان است که شهید آوینی برایمان ترسیم کرده!و چقدر این عبارات و کلمات حق است و دقیقاً مناسب این روزهایمان؛ ((زنده ترین روزهای زندگی یک مرد،روزهایی است که در مبارزه میگذراند و زندگی در تقابل با مرگ است که خودش را نشان میدهد.)) به این فکر میکنم که برای من فرقی ندارد کجا و چگونه؟ (من زاده شده ام برای مبارزه!برای من مرگ روزی معنا پیدا میکند که دست از مبارزه بکشم.) 0 3 -محدثه- 1404/4/3 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 139 0 2 حسین شریعتی 1403/2/29 جان بها سیدمصطفی موسوی 3.6 59 صفحۀ 46 «همه جای دنیا کسی که میخواد از میدون برگرده رو با تیر میزنن! اینجا با تیر میزنیم که جلوتر نرن!» 0 4