بریدۀ کتاب

 امیری

امیری

1403/7/8

جان بها
بریدۀ کتاب

صفحۀ 45

مزاج آدم‌های شهر بوی باروت را نمی‌فهمد. برای بینی‌هایشان شمیم بوی خون و خاک غریبه است. اینجا زخم زینت مرد است. شیارهای تیر و ترکش روی سر و صورت رزمندگان کم از مدال‌های رنگی براق ژنرال‌ها آنور آبی ندارد. توی مترو چند ایستگاه نمی‌توانی بایستی، حوصله‌ات به ترافیک اتوبان‌ها قد نمی‌دهد، اما در میدان جهاد ساعت‌ها پشت تویوتا و زیر آفتاب از شهری به شهر دیگر می‌روی تا بجنگی ‌ می دانی؟ عشق چشم و گوش آدم را کور می‌کند

مزاج آدم‌های شهر بوی باروت را نمی‌فهمد. برای بینی‌هایشان شمیم بوی خون و خاک غریبه است. اینجا زخم زینت مرد است. شیارهای تیر و ترکش روی سر و صورت رزمندگان کم از مدال‌های رنگی براق ژنرال‌ها آنور آبی ندارد. توی مترو چند ایستگاه نمی‌توانی بایستی، حوصله‌ات به ترافیک اتوبان‌ها قد نمی‌دهد، اما در میدان جهاد ساعت‌ها پشت تویوتا و زیر آفتاب از شهری به شهر دیگر می‌روی تا بجنگی ‌ می دانی؟ عشق چشم و گوش آدم را کور می‌کند

1

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.