قاصدک چادری

قاصدک چادری

@n.khorami
عضویت

دی 1402

8 دنبال شده

8 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        رها از تارعنکبوت 

شروع کردم به خواندن کتاب، آن هم به توصیه‌ای که حضرت آقا کرده بودند: کتاب {خاطرات سفیر} را توصیه کنید که خانم‌هایتان بخوانند. 
خواندم و با نیلوفرِ جوان همراه شدم. دخترک داستان برای تِز دکترا راهی سفر شد. اما کجا؟ فرانسه!
از اینکه یک دختر آن‌هم در آن سن‌وسال آن قدر با عقایدش مانوس باشد که بتواند در برابر تمام سوال های هم خوابگاهی هایش پاسخگو باشد، قلبم مالامال شوق و شادی شد و اگر راست اش را بخواهید مالامال از حسرت! گاهی خودم را جای نیلوفر گذاشتم و از خود پرسیدم: "اگه من بودم چیکار می‌کردم؟ میتونستم جواب بدم؟ اصلا من میتونستم مثل نیلوفر اینقدر با صلابت باشم؟ یا مثل خیلی از هم خوابگاهی های مسلمون نیلوفر دچار استحاله فرهنگی می‌شدم؟" 
به قول نویسنده‌ی کتاب که القصه! نیلوفر با دنیای دیگران کاری نداشت اما انگار دیگران سعی داشتند دنیا را آن‌طور که او می‌بیند ببینند. او فقط سعی می‌کرد خودش باشد، یک زن مسلمان! وقتی فهمید همه او را به عنوان یک زن مسلمان می‌بینند،یک سفیر شد.


اول کتاب را که خواندم انگار کسی ذهنت را بر می‌دارد و می‌گذارد وسط داستان. همین‌قدر یک‌هویی لب و لوچه ام آویزان شد. اما کمی بعد در ادامه‌ی داستان خیلی خوشحال شدم از اینکه خانم شادمهر حاشیه ها را رها کرده و به اصل موضوع داستان پرداخته است.
این کتاب که با نثری روان و کم حجم است را به تمام زنان و دختران سرزمینم توصیه می‌کنم. به دخترکان اسیرِ در تارعنکبوتِ آرزوهای دور و دراز و محال، که ساخته و پرداخته ی دشمنان است. بیشتر!

برشی از کتاب: 
ژولی، بعد از محمد، با همه خداحافظی کرد. وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:" ممنون که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی!" درست متوجه موضعش نشدم. گفتم:" دین من چنین اجازه ای به من نمی‌ده؛ وگرنه توکه می‌دونی نامزد تو برای من هم محترمه" همون طور که چشماش برق می‌زد گفت:" می‌دونم. می‌دونم. ممنونم." شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد:" می‌دونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم..."


      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

        یحیا 

سید ضیاءالدین آرزوی پسری را داشت که با عمامه و عبا با خود همراهش کند و کیفش را ببرد. آرزویی که در پنجاه و دو سالگی و با به دنیا آمدن سید یحیا، برآورده شد.
سید ضیاءالدین که روحانیِ قدیمی مسجد سیدالشهدا بود در سیزده سالگی بار و بندیل پسرش را بست و با دعای خیر، تنها پسرش را برای خواندن درس طلبگی راهی مدرسه ای در قم کرد.

سید یحیا در آن ایام، صبح ها صرف میر و صمدیه و «عم جز» می خواند و عصر ها پای درس طلبه های درس عالی روش درس پس دادن یاد می گرفت و شب ها هم مهمان حرم بود.
زمانی که تبلیغ برایش میسر شد، سید ضیاءالدین برای تبلیغ او را راهیِ روستایی به نام کسما کرد و گفت:« از حالا اگر مردم نمازشان را اشتباه بخوانند، توهم شریک سهوشان هستی»
سید یحیا در روستایی پوشیده از درختان سبز و عجین شده با عطر گل گاو زبان، با اتفاقاتی دست و پنجه نرم کرد که خاطرات تبلیغ اش را ساخت.

کتاب یحیا، کتابی با حجم کم و نثری روان، شیرینی تبلیغ و طلبگی را به شما می چشاند.

برشی از کتاب: 
عقیم کسی نیست که بچه ندارد، سیدخانم! عقیم کسی است که اولادش طلبه نشود..‌.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

2

        مهاجر سرزمین آفتاب
دخترکانی با لباس کیمینو رنگارنگ و گل های صورتی و قرمز جلوی چشمانم صف بست و با آنان در زیر درختان و بارش شکوفه های گیلاس قدم زدم. به یکباره ذهنم رفت و با کله به فیلم اوشین برخورد کرد. تمام حرکات و سکناتشان برایم تداعی شد و گفتم چه جالب! اما خیلی  زود با یادآوری بمب اتمی هیروشیما و ناکازاکی، شیرینی افکارم پر کشید و جایش را تلخی کامم پر کرد. کمی که گذشت به تقدیر الهی پیش از پیش ایمان آوردم. به اینکه در شهری در شرقی ترین نقطه ی  قاره آسیا باشی و خدا نور ایمان را برای تو خواسته باشد! سرتاسر کتاب به این فکر کردم که اسدالله واقعا که بود؟ جز فرشته ی نجات کونیکو؟ گاهی هم به صبر و بردباری هر دو غبطه خوردم. لحظاتی از روحیه ی خستگی ناپذیر کونیکویی که حالا سبا نام گرفته بود به وجد می آمدم و از «آقا و خانم» گفتن های اول آشنایی شان دل من هم مثل کونیکو ضعف می رفت. هر چه کتاب به صفحات پایانی اش نزدیک شد قلبم نا آرامم منتظر یک حادثه بود. کونیکو اما اینبار هم سربلند شد. و من مطمئن شدم خداوند او را درست برای همین کار، برای الگو شدن برگزیده بود.


      

13

        هنوز زمان زیادی از کاشتن نهال عشق ( رویسا و آکو ) نگذشته بود که آکو برای کمک به مرزبانان راهی مرز های دهلران و ایلام شد همان نهالی که رویسا "دردانه" میخواندش اما آکو آن را "رجا" صدا می کرد. روزها گذشت اما انتظار رویسا برای بازگشتن آکو تلخ و سخت شد. آن قدر سخت که از رویسا زنی قوی ساخت. تا مدت‌ها شب را در خانه ای که عشق  را با آکو شروع کرد، به امید دیدن دوباره معشوقش صبح کرد. البته خانه ای که اسمش خانه بود و شمایل اش خرابه ای بیش نبود. 

🍃 من به کتاب از 10 نمره 8 میدم 
کتابی که درد و رنج یک زن تنهامانده و بی پناه را روایت می کند و اتفاقات جنگ و روزهای بعد ازآن را به تصویر می کشد.
🍃 از نظر من بعضی جملات بلند داستان توی ذوق میزد و باعث شد گاهی کتاب رو کنار بذارم با اینکه کتاب حجم خیلی خیلی کمی داشت.

🍃 قسمت طلایی کتاب:
در جنگ، آنچه به روح انسان ناخن می کشد؛ شاید کشته شدن و از بین رفتن جسم ها نباشد. قطعا ادم ها در جبر مطلقی که گرفتارش شده اند نه یک بار که هر روز و هر ساعت، چشم هایشان دیدن صحنه هایی را تجربه می کند که راحت از آنچه بنوان تصور کرد، می توانند مرگ را مثل فرشته ناجی در آغوش بگیرند!

قاصـــــدکـــــــ چـــــادرے
      

3

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.