یادداشت قاصدک چادری

        رها از تارعنکبوت 

شروع کردم به خواندن کتاب، آن هم به توصیه‌ای که حضرت آقا کرده بودند: کتاب {خاطرات سفیر} را توصیه کنید که خانم‌هایتان بخوانند. 
خواندم و با نیلوفرِ جوان همراه شدم. دخترک داستان برای تِز دکترا راهی سفر شد. اما کجا؟ فرانسه!
از اینکه یک دختر آن‌هم در آن سن‌وسال آن قدر با عقایدش مانوس باشد که بتواند در برابر تمام سوال های هم خوابگاهی هایش پاسخگو باشد، قلبم مالامال شوق و شادی شد و اگر راست اش را بخواهید مالامال از حسرت! گاهی خودم را جای نیلوفر گذاشتم و از خود پرسیدم: "اگه من بودم چیکار می‌کردم؟ میتونستم جواب بدم؟ اصلا من میتونستم مثل نیلوفر اینقدر با صلابت باشم؟ یا مثل خیلی از هم خوابگاهی های مسلمون نیلوفر دچار استحاله فرهنگی می‌شدم؟" 
به قول نویسنده‌ی کتاب که القصه! نیلوفر با دنیای دیگران کاری نداشت اما انگار دیگران سعی داشتند دنیا را آن‌طور که او می‌بیند ببینند. او فقط سعی می‌کرد خودش باشد، یک زن مسلمان! وقتی فهمید همه او را به عنوان یک زن مسلمان می‌بینند،یک سفیر شد.


اول کتاب را که خواندم انگار کسی ذهنت را بر می‌دارد و می‌گذارد وسط داستان. همین‌قدر یک‌هویی لب و لوچه ام آویزان شد. اما کمی بعد در ادامه‌ی داستان خیلی خوشحال شدم از اینکه خانم شادمهر حاشیه ها را رها کرده و به اصل موضوع داستان پرداخته است.
این کتاب که با نثری روان و کم حجم است را به تمام زنان و دختران سرزمینم توصیه می‌کنم. به دخترکان اسیرِ در تارعنکبوتِ آرزوهای دور و دراز و محال، که ساخته و پرداخته ی دشمنان است. بیشتر!

برشی از کتاب: 
ژولی، بعد از محمد، با همه خداحافظی کرد. وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:" ممنون که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی!" درست متوجه موضعش نشدم. گفتم:" دین من چنین اجازه ای به من نمی‌ده؛ وگرنه توکه می‌دونی نامزد تو برای من هم محترمه" همون طور که چشماش برق می‌زد گفت:" می‌دونم. می‌دونم. ممنونم." شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد:" می‌دونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم..."


      
20

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.