بریدههای کتاب بریت ماری اینجا بود آیلار 1404/5/22 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 57 انتخاب بریت ماری این نبود که هیچ انتظاری از زندگی نداشته باشد، فقط یک روز صبح از خواب بیدار شد و فهمید که تاریخ انقضای آرزوهایش خیلی وقت پیش گذشته است. 0 0 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 41 کسی نمیتواند سبک بریتماری را در دیدن دنیا تغییر بدهد. موضع بریتماری در برابر دنیا تغییرناپذیر است. 0 4 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 45 شاید داخل گلدانها فقط خاک باشد، اما زیر همین خاک گلها به انتظار بهار نشستهاند. زمستان به آدمهایی که گلدانها را آب میدهند یاد میدهد که امید داشته باشند و به این باور برسند که هر چیزی که به ظاهر پوچ و خالی است استعدادی در خود نهفته دارد. 0 7 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 48 میگویند آدمها در سفر عوض میشوند، برای همین بریتماری همیشه از سفر نفرت داشت. دلش نمیخواهد عوض بشود. 0 4 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 49 بریتماری میداند که بعضی آدمها آرزویشان است که به سفر بروند و تجربههای جدیدی کسب کنند، اما بریتماری آرزو میکند که در خانه بماند؛ جایی که هیچ چیزش تغییر نمیکند. 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 83 آدمهایی که مجبور نیستند گند و کثافتها را تمیز کنند راحتتر میتوانند خوشبین باشند. 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 133 هر زندگی مشترکی بدیهای خودش را دارد، چون همهٔ آدمها نقطهضعفهای خودشان را دارند. اگر با آدم دیگری زندگی میکنی، باید یاد بگیری که با این نقطهضعفها کنار بیایی. اگر نقطهضعفها را شبیه یک مبل سنگین در خانه فرض بکنی، یاد میگیری موقع تمیزکاری اطرافش را تمیز بکنی و به خودش کاری نداشته باشی. البته گرد و غبار بدون اینکه جلوِ چشم باشند زیر مبل جمع میشوند، اما آدم رفتهرفته یاد میگیرد که آن را نادیده بگیرد تا اینکه به چشم مهمانها هم نیاید. بالاخره، یک روز یک نفر بدون اینکه شما حرفی زده باشید آن مبل سنگین را جابهجا میکند و همهچیز برملا میشود. گرد و خاک و لکهها. خراشِ روی کف پارکت و همهچیز مشخص میشود. اما دیگر خیلی دیر شده است. 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 140 پسرک زیرلبی میگوید: «تو نباید تنها باشی. حیفه یکی مثل تو، که اینقدر موهاش قشنگه، تنها بمونه.» 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 144 بعضی وقتها راحتترین کار این است که آدم فقط زندگی کند، بدون اینکه خودش را بشناسد، بدون اینکه بداند به کجا میرود، همین بس که میداند کجاست. 0 3 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 148 بعد، از خستگی خوابش میبرد، بدون اینکه خوابی ببیند، چون نمیداند باید آرزوهای چه کسی را در خواب ببیند. 0 2 مهیا محبی 1404/5/24 بریت ماری این جا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 326 0 0 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 231 یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی روزهایی که پشتسر گذاشتهای بیشتر از روزهای جلوِ رویت است، و نمیفهمی چطور اینقدر زود گذشت. 0 13 آیلار دیروز بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 217 یک سال شد چند سال، و چند سال شد یک عمر. یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و می بینی روزهایی که پشت سر گذاشته ای بیشتر از روزهای جلوی رویت است، و نمی فهمی چطور این قدر زود گذشت. 0 1 🌔🕊 1404/2/19 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 29 0 5 ماریانا 1402/7/2 بریت - ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 370 0 29 ida 1403/6/18 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 281 آدم وقتی به سن خاصی می رسد تقریبا همهی سوال هایی که از خودش می پرسد به یک چیز ختم می شود: چطور باید زندگی کرد؟ 0 31 حنا 1404/1/31 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 65 او همیشه کمربندش را میبست چون میخواست توجه مادرش را جلب کند.اما مادرش متوجه نشد،چون لازم نبود کسی به بریت ماری توجه کند.دلیل سادهای دارد، چون همیشه کارهایش را بدون اینکه کسی به او بگوید انجام میداد. 0 4 دختر کتابخوان 1403/2/23 بریت - ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 30 1 58 مرضیه امانی 1402/12/1 بریت - ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 1 0 3 ida 1403/6/10 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 217 یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و می بینی روزهایی که پشت سر گذاشته ای بیشتر از روزهای جلو رویت است و نمی فهمی چطور اینقدر زود گذشت. 0 4
بریدههای کتاب بریت ماری اینجا بود آیلار 1404/5/22 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 57 انتخاب بریت ماری این نبود که هیچ انتظاری از زندگی نداشته باشد، فقط یک روز صبح از خواب بیدار شد و فهمید که تاریخ انقضای آرزوهایش خیلی وقت پیش گذشته است. 0 0 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 41 کسی نمیتواند سبک بریتماری را در دیدن دنیا تغییر بدهد. موضع بریتماری در برابر دنیا تغییرناپذیر است. 0 4 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 45 شاید داخل گلدانها فقط خاک باشد، اما زیر همین خاک گلها به انتظار بهار نشستهاند. زمستان به آدمهایی که گلدانها را آب میدهند یاد میدهد که امید داشته باشند و به این باور برسند که هر چیزی که به ظاهر پوچ و خالی است استعدادی در خود نهفته دارد. 0 7 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 48 میگویند آدمها در سفر عوض میشوند، برای همین بریتماری همیشه از سفر نفرت داشت. دلش نمیخواهد عوض بشود. 0 4 Zahra 1404/5/23 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 49 بریتماری میداند که بعضی آدمها آرزویشان است که به سفر بروند و تجربههای جدیدی کسب کنند، اما بریتماری آرزو میکند که در خانه بماند؛ جایی که هیچ چیزش تغییر نمیکند. 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 83 آدمهایی که مجبور نیستند گند و کثافتها را تمیز کنند راحتتر میتوانند خوشبین باشند. 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 133 هر زندگی مشترکی بدیهای خودش را دارد، چون همهٔ آدمها نقطهضعفهای خودشان را دارند. اگر با آدم دیگری زندگی میکنی، باید یاد بگیری که با این نقطهضعفها کنار بیایی. اگر نقطهضعفها را شبیه یک مبل سنگین در خانه فرض بکنی، یاد میگیری موقع تمیزکاری اطرافش را تمیز بکنی و به خودش کاری نداشته باشی. البته گرد و غبار بدون اینکه جلوِ چشم باشند زیر مبل جمع میشوند، اما آدم رفتهرفته یاد میگیرد که آن را نادیده بگیرد تا اینکه به چشم مهمانها هم نیاید. بالاخره، یک روز یک نفر بدون اینکه شما حرفی زده باشید آن مبل سنگین را جابهجا میکند و همهچیز برملا میشود. گرد و خاک و لکهها. خراشِ روی کف پارکت و همهچیز مشخص میشود. اما دیگر خیلی دیر شده است. 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 140 پسرک زیرلبی میگوید: «تو نباید تنها باشی. حیفه یکی مثل تو، که اینقدر موهاش قشنگه، تنها بمونه.» 0 4 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 144 بعضی وقتها راحتترین کار این است که آدم فقط زندگی کند، بدون اینکه خودش را بشناسد، بدون اینکه بداند به کجا میرود، همین بس که میداند کجاست. 0 3 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 148 بعد، از خستگی خوابش میبرد، بدون اینکه خوابی ببیند، چون نمیداند باید آرزوهای چه کسی را در خواب ببیند. 0 2 مهیا محبی 1404/5/24 بریت ماری این جا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 326 0 0 Zahra 1404/5/24 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 231 یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی روزهایی که پشتسر گذاشتهای بیشتر از روزهای جلوِ رویت است، و نمیفهمی چطور اینقدر زود گذشت. 0 13 آیلار دیروز بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 217 یک سال شد چند سال، و چند سال شد یک عمر. یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و می بینی روزهایی که پشت سر گذاشته ای بیشتر از روزهای جلوی رویت است، و نمی فهمی چطور این قدر زود گذشت. 0 1 🌔🕊 1404/2/19 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 29 0 5 ماریانا 1402/7/2 بریت - ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 370 0 29 ida 1403/6/18 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 281 آدم وقتی به سن خاصی می رسد تقریبا همهی سوال هایی که از خودش می پرسد به یک چیز ختم می شود: چطور باید زندگی کرد؟ 0 31 حنا 1404/1/31 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 65 او همیشه کمربندش را میبست چون میخواست توجه مادرش را جلب کند.اما مادرش متوجه نشد،چون لازم نبود کسی به بریت ماری توجه کند.دلیل سادهای دارد، چون همیشه کارهایش را بدون اینکه کسی به او بگوید انجام میداد. 0 4 دختر کتابخوان 1403/2/23 بریت - ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 30 1 58 مرضیه امانی 1402/12/1 بریت - ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 1 0 3 ida 1403/6/10 بریت ماری اینجا بود فردریک بکمن 4.2 72 صفحۀ 217 یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و می بینی روزهایی که پشت سر گذاشته ای بیشتر از روزهای جلو رویت است و نمی فهمی چطور اینقدر زود گذشت. 0 4