بریدههای کتاب جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی فاطمه عباسی 🇵🇸 1403/2/14 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 1 عید آن سال در ماهشهر بودیم با سر سوزن و سرم و ساولن و سرنگ و این چیزها سفرهی هفت سین درست کردیم... 0 7 فاطمه عباسی 🇵🇸 1403/2/14 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 1 الان که به جنگ مسلمانها با تکفیریها در عراق نگاه میکنم یا اتفاقاتی که در بحرین و یمن میافتد با خودم میگویم خدایا قرار است چه فرخندههایی در این میدانها زنده شود... 0 10 فصل کتاب 1403/7/10 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 100 گاهی همراه سیمین به دیدن خالهی محمد هم میرفتیم. خالهی شیرمحمدی، در سربندر زندگی میکرد. یک پسری داشت که نزدیک بود چپ کند، ولی محمد نگذاشت. او را همراه خود به جبهههای غرب و جنوب میبُرد تا با دیدن رزمندهها حواسش را جمع کند. چه خوب بود آن دورهها که نسبت به هم احساس مسئولیت داشتیم، که نمیگفتیم به من چه، که برایمان مهم بود همه در راه مستقیم باشیم، که تکروی ممنوع بود و سعادت را برای همه میخواستیم. 0 2 فصل کتاب 1403/7/10 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 64 خجالت میکشم بگویم، ولی تازه بهمن ماه سال ۵۷ اسم امام خمینی(ره) به گوشم خورد. واقعا از چیزی خبر نداشتیم. شاید اگر تا آن روز، در خانههای گرید بالای شرکت نفت زندگی نمیکردم، شاید اگر طعم نداری و ستم و تبعیض را چشیده بودم، خیلی زودتر از اینها صدای انقلاب را میشنیدم و پردهی غفلت، روی گوشم سنگینی نمیکرد. شاید رفاه زیادی غفلت میآورد. 0 3 فصل کتاب 1403/7/10 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 97 انقلاب من که تازه از آن روزها شروع شد. در سجدههایم، طول عمر امام را میخواستم، پیروزی اسلام و نابودی صدّام را. از خدا میخواستم مرا از راه شهدا جدا نکند. این چیزها که میگویم فقط مخصوص من نبود، خیلیها درجات بالاتری را تجربه میکردند. میتوانم بگویم یک سلوک دسته جمعی بود. من تازه اول راه بودم و داشتم مزه غذاهای معنوی را میچشیدم. خودم گاهی تعجب میکردم. تعجب نه، حیرت! دست خدا را میدیدم که چطور مرا از آن فرخنده جین پوشی که یک لحظه نمیتوانست بدون لاک باشد، به اینجا کشاند. 0 2 فصل کتاب 1403/7/10 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 29 بابا بشیری، صبحها وقتی از شب کاری به خانه برمیگشت، نان گرم میگرفت. از زنهای دست فروش، سرشیر و خامه و شیر تازه میخرید. روی هیتر برقی چای دم میکرد و بساط صبحانه را در حیاط پشتی پهن میکرد. از درختها، انگور و انجیر، و از باغچه، خیار و گوجه و ریحان و نعنا میچید و روی سفره میگذاشت. بَه که چه صفایی داشت! اصلاً هم عجیب نیست که همه خاطرات من از آن روزها، خوش عطر و خوش طعم هستند. هر کس دیگری هم جای من بود، صفای چنین صبحانهای را از یاد نمیبرد. 0 1 فصل کتاب 1403/7/10 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 73 در اتاق انجمن، کتابخانه خوبی درست کرده بودیم و کتاب امانت میدادیم. آن روزها همه تشنهی دانستن بودند. یک اتفاق بزرگ در تاریخ افتاده بود و همه باید میدانستیم تا از قافله عقب نمانیم. به جرئت میتوانم بگویم کیفی نبود که در آن کتاب نباشد. خیلی جدی شروع کردم به خواندن. اکثر کتابهای شهید مطهری را خواندم. تمام سخنرانیهای حضرت امام را که به صورت اطلاعیه، چاپ و کپی میشد، با اشتیاق میخواندم و در تابلو اعلانات بخشها میزدم. صحبتهای امام، مثل آنتی بیوتیک، باید سر وقت به ما میرسید. 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/4/28 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 308 من مطمئنم آقا که بیاید دوباره خیلی ها زنده میشوند. خیلی ها که الان به نظر ما اهل معرفت نیستند! از آن پرستار فوکولی گرفته تا آن نادانی که با حرف هایش خون به دل خانواده شهدا میکند. مطمئنم خیلی از اینها با یک نگاه امام، دگرگون میشوند. این را تجربه کردم چون خودم زنده شده ی یک دم «امام روح الله »هستم. 0 3
بریدههای کتاب جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی فاطمه عباسی 🇵🇸 1403/2/14 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 1 عید آن سال در ماهشهر بودیم با سر سوزن و سرم و ساولن و سرنگ و این چیزها سفرهی هفت سین درست کردیم... 0 7 فاطمه عباسی 🇵🇸 1403/2/14 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 1 الان که به جنگ مسلمانها با تکفیریها در عراق نگاه میکنم یا اتفاقاتی که در بحرین و یمن میافتد با خودم میگویم خدایا قرار است چه فرخندههایی در این میدانها زنده شود... 0 10 فصل کتاب 1403/7/10 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 100 گاهی همراه سیمین به دیدن خالهی محمد هم میرفتیم. خالهی شیرمحمدی، در سربندر زندگی میکرد. یک پسری داشت که نزدیک بود چپ کند، ولی محمد نگذاشت. او را همراه خود به جبهههای غرب و جنوب میبُرد تا با دیدن رزمندهها حواسش را جمع کند. چه خوب بود آن دورهها که نسبت به هم احساس مسئولیت داشتیم، که نمیگفتیم به من چه، که برایمان مهم بود همه در راه مستقیم باشیم، که تکروی ممنوع بود و سعادت را برای همه میخواستیم. 0 2 فصل کتاب 1403/7/10 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 64 خجالت میکشم بگویم، ولی تازه بهمن ماه سال ۵۷ اسم امام خمینی(ره) به گوشم خورد. واقعا از چیزی خبر نداشتیم. شاید اگر تا آن روز، در خانههای گرید بالای شرکت نفت زندگی نمیکردم، شاید اگر طعم نداری و ستم و تبعیض را چشیده بودم، خیلی زودتر از اینها صدای انقلاب را میشنیدم و پردهی غفلت، روی گوشم سنگینی نمیکرد. شاید رفاه زیادی غفلت میآورد. 0 3 فصل کتاب 1403/7/10 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 97 انقلاب من که تازه از آن روزها شروع شد. در سجدههایم، طول عمر امام را میخواستم، پیروزی اسلام و نابودی صدّام را. از خدا میخواستم مرا از راه شهدا جدا نکند. این چیزها که میگویم فقط مخصوص من نبود، خیلیها درجات بالاتری را تجربه میکردند. میتوانم بگویم یک سلوک دسته جمعی بود. من تازه اول راه بودم و داشتم مزه غذاهای معنوی را میچشیدم. خودم گاهی تعجب میکردم. تعجب نه، حیرت! دست خدا را میدیدم که چطور مرا از آن فرخنده جین پوشی که یک لحظه نمیتوانست بدون لاک باشد، به اینجا کشاند. 0 2 فصل کتاب 1403/7/10 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 29 بابا بشیری، صبحها وقتی از شب کاری به خانه برمیگشت، نان گرم میگرفت. از زنهای دست فروش، سرشیر و خامه و شیر تازه میخرید. روی هیتر برقی چای دم میکرد و بساط صبحانه را در حیاط پشتی پهن میکرد. از درختها، انگور و انجیر، و از باغچه، خیار و گوجه و ریحان و نعنا میچید و روی سفره میگذاشت. بَه که چه صفایی داشت! اصلاً هم عجیب نیست که همه خاطرات من از آن روزها، خوش عطر و خوش طعم هستند. هر کس دیگری هم جای من بود، صفای چنین صبحانهای را از یاد نمیبرد. 0 1 فصل کتاب 1403/7/10 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 73 در اتاق انجمن، کتابخانه خوبی درست کرده بودیم و کتاب امانت میدادیم. آن روزها همه تشنهی دانستن بودند. یک اتفاق بزرگ در تاریخ افتاده بود و همه باید میدانستیم تا از قافله عقب نمانیم. به جرئت میتوانم بگویم کیفی نبود که در آن کتاب نباشد. خیلی جدی شروع کردم به خواندن. اکثر کتابهای شهید مطهری را خواندم. تمام سخنرانیهای حضرت امام را که به صورت اطلاعیه، چاپ و کپی میشد، با اشتیاق میخواندم و در تابلو اعلانات بخشها میزدم. صحبتهای امام، مثل آنتی بیوتیک، باید سر وقت به ما میرسید. 0 2 فاطمه دل آرامی 1403/4/28 جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی زینب بابکی 4.4 12 صفحۀ 308 من مطمئنم آقا که بیاید دوباره خیلی ها زنده میشوند. خیلی ها که الان به نظر ما اهل معرفت نیستند! از آن پرستار فوکولی گرفته تا آن نادانی که با حرف هایش خون به دل خانواده شهدا میکند. مطمئنم خیلی از اینها با یک نگاه امام، دگرگون میشوند. این را تجربه کردم چون خودم زنده شده ی یک دم «امام روح الله »هستم. 0 3