بریدۀ کتاب
1403/7/10
صفحۀ 100
گاهی همراه سیمین به دیدن خالهی محمد هم میرفتیم. خالهی شیرمحمدی، در سربندر زندگی میکرد. یک پسری داشت که نزدیک بود چپ کند، ولی محمد نگذاشت. او را همراه خود به جبهههای غرب و جنوب میبُرد تا با دیدن رزمندهها حواسش را جمع کند. چه خوب بود آن دورهها که نسبت به هم احساس مسئولیت داشتیم، که نمیگفتیم به من چه، که برایمان مهم بود همه در راه مستقیم باشیم، که تکروی ممنوع بود و سعادت را برای همه میخواستیم.
گاهی همراه سیمین به دیدن خالهی محمد هم میرفتیم. خالهی شیرمحمدی، در سربندر زندگی میکرد. یک پسری داشت که نزدیک بود چپ کند، ولی محمد نگذاشت. او را همراه خود به جبهههای غرب و جنوب میبُرد تا با دیدن رزمندهها حواسش را جمع کند. چه خوب بود آن دورهها که نسبت به هم احساس مسئولیت داشتیم، که نمیگفتیم به من چه، که برایمان مهم بود همه در راه مستقیم باشیم، که تکروی ممنوع بود و سعادت را برای همه میخواستیم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.