بریده‌ای از کتاب جنگ فرخنده: روایت زندگی فرخنده قلعه نو خشتی اثر زینب بابکی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 29

بابا بشیری، صبح‌ها وقتی از شب کاری به خانه برمی‌گشت، نان گرم می‌گرفت. از زن‌های دست فروش، سرشیر و خامه و شیر تازه می‌خرید. روی هیتر برقی چای دم می‌کرد و بساط صبحانه را در حیاط پشتی پهن می‌کرد. از درخت‌ها، انگور و انجیر، و از باغچه، خیار و گوجه و ریحان و نعنا می‌چید و روی سفره می‌گذاشت.‌ بَه که چه صفایی داشت! اصلاً هم عجیب نیست که همه خاطرات من از آن روزها، خوش عطر و خوش طعم هستند. هر کس دیگری هم جای من بود، صفای چنین صبحانه‌ای را از یاد نمی‌برد.

بابا بشیری، صبح‌ها وقتی از شب کاری به خانه برمی‌گشت، نان گرم می‌گرفت. از زن‌های دست فروش، سرشیر و خامه و شیر تازه می‌خرید. روی هیتر برقی چای دم می‌کرد و بساط صبحانه را در حیاط پشتی پهن می‌کرد. از درخت‌ها، انگور و انجیر، و از باغچه، خیار و گوجه و ریحان و نعنا می‌چید و روی سفره می‌گذاشت.‌ بَه که چه صفایی داشت! اصلاً هم عجیب نیست که همه خاطرات من از آن روزها، خوش عطر و خوش طعم هستند. هر کس دیگری هم جای من بود، صفای چنین صبحانه‌ای را از یاد نمی‌برد.

4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.