zahra kazemi

zahra kazemi

@zahrakazemii

9 دنبال شده

8 دنبال کننده

                تمایل به شنیدن ، خواندن و گذر کردن... 
              
podbuzz
zahra_kzmii1

یادداشت‌ها

zahra kazemi

zahra kazemi

دیروز

        این کتاب فوق العاده منو وادار کرد جان کیتینگ ها و نولان های زندگیمو پیدا کنم(که چقدر نولان ها زیاد هستن دور از جون شما). نمی گم آقای پِری ها(پدر نیل)چون هدف پدر مادر همیشه بهترین چیز برای فرزندشونه(بر خلاف نولان ها که هدفشون اعتبار و جیب خودشونه).اما مسیری که آقای پری ها انتخاب می کنن اشتباهه و اینجا لزوم آگاهی مشخص میشه برای نسل جدید و تفاوت های نسل ها و مهمتر کمبود های زندگی آقای پری.
شخصیت پردازی داستان فوق العاده بود و شخصیت ها برام خیلی ملموس و قابل درک بودن.مثلا شخصیت آقای پری بدلیل نداشتن توجه به تحصیلش از طرف والدین و پولدار نبودنش و کمبودهاش، می خواست همشو برای پسرش *از همون طریق* جبران کنه که خیلیییی برای من باتوجه به کثرت این مورد توی جامعه ملموس بود.اگر بخوایم شخصیت شش پسر داستانمون رو بررسی کنیم،می بینیم هرکدوم می تونستن مکمل دیگری باشن.مثلا شما چارلیِ بی پروا و نترس رو با یخورده احتیاط و تشخیص نیل، میکس یا تاد تصور کن که مبارزش رو با قوانین،منطقی ادامه می داد،یا مثلا اراده آهنین ناکس برای رسیدن به میوه ممنوعه و معشوقش رو درون نیل و بقیه بچه ها.و بنظرم اگر ما بتونیم هر شیش پسر رو درونمون داشته باشیم ولی با مدیریت خیلی خوب می شد. چارلی بی پروا+نیل رنجیده و عاشق هدفش+تاد کم صحبت و خجالتی اما با اکت های بجا+میکس درسخون و با کمالات و اهل دود و دم نیستو .....+ناکسِ عاشقِ میوه ممنوعه با اون همه مانع اما پرتلاش و درنهایت منهای کامرون.
حالا شاید اول فکر کنیم خب اینا که همه یه مشت تضادن چطور همرو برقرار کنیم؟قرار نیست همه باهم برقرار بشن،مهم اینه همشونو توی موقعیت مناسب بکار ببندیم و کنترل شده.هیچکدوم بد نیستن.شاید اگر نیلِ رنجیده کمی ترکیبی از ناکس و چارلی رو داشت زود پاپس نمی کشید اما بازهم اون ایمان آورده بود به «carpe diem» و نمی خواست جوونیشو از دست بده.درکل می تونست بیشتر مبارزه کنه ولی با مرگش داستان،پایان خوب و پر معنایی گرفت و خب این ویژگی نیل هم ویژگی مهم شخصیتش و هنر نویسنده و هوشمندیش بود.پایانی که مفهوم زیادی برام داشت.
و حالا اقای کیتینگ.«ناخدا،ناخدای من».جان تو دوران جوونیش در آکادمی ولتون همراه با رنج عظیمی اون دوران رو سپری می کنه.با رنج از سنت و انضباط و کپی پیست شدن.این رنج رو تو دلش نگه می داره و با تشکیل انجمن شاعران مرده با دوستاش اون دوران رو تحمل می کنه تا وقتیکه خودش معلم می شه و میاد توی اون جهنم تا یکم از آتیششو خاموش کنه و تغییر ایجاد کنه توی اون جو مضخرف.و حاضره همه جانبه تاوانشم بپردازه(چیزی که توی تعریف آزادی و آزادگی به ما نگفتن همینه،ما در قبال سرکشی ها،انتخاب های آزادانه مون مسئول هستیم با هر عواقبی که داره)یادتونه راجع به ترکیب روحیات پسرا گفتم؟ حالا دقیقا ما همه اونا رو تو جسم کسی به اسم جان کیتینگ می بینیم؛ شجاع، عاشق، عاقل، رنجیده و.... کسی که روحیه شجاعت بچه ها و اشتیاقشونو بیدار کرد، کسی که با شعر (زندگی) آشناشون کرد،کسی که تاد اندرسن خجالتی و درونگرا رو با بیرون ریختن بهم ریختگی های ذهنش شکوفا کرد، کسی که ورقه های کتاب درسی رو پاره کرد چون شعر و آزادگی رو زیر سوال می برد با نمودار و منطق بی منطقش. به بچه ها یاد داد از یک دریچه به مسائل نگاه نکنن و در یک کلام: *اونا رو زنده کرد به اسم شاعران مرده*
حالا می ریم سراغ پایان شگفت انگیز داستان؛سرکلاس ادبیاتِ آقای نولان در آکادمی ولتون. همه بچه ها رو با ظاهر دموکراسی(شما بخون دیکتاتوری)وادار به امضا کردن که کیتینگ مارو مجبور به پیوستن به انجمن شاعران مرده و هواییمون کرده و در نهایت باعث مرگ(شما بخون احیا) نیل پری شده. ما تو صحنه های آخر ری اکشن های فوق العاده ی تاد رو می بینیم.تادی که توسط جان کیتینگ احیا شده و فک می کنم هیچ کس به اندازه اون جان رو دوست نداشت از بین بچه ها. تادی که شجاعتش مدل خودش بود با همون درونگرایی جذاب خودش.اگرچه اگر چارلی اخراج نشده بود اونم شاید همزمان با تاد با شعار(ناخدا.ناخدای من)روی میز می ایستاد.ولی شور و شعفی که تاد به جان داشت اونو که همیشه با دیدن نولان از ترس و خجالت و احترام سرخ می شد وادار به اون کار کرد بدون اهمیت به اینکه خودش داره تنها به عنوان نفر اول وایمیسته و شاید بقیه همراهیش نکنن.ولی کاری که جان با بچه ها کرده بود باعث شد همشون (بجز کامرونی که به نمراتش،اعتبارش همه چی فکر می کرد جز دوستاش و خودش و شاید اینده خوبی داشته باشه اما هرگز حس بی پروایی و خودش بودنو تجربه نکرده مثل بقیه و خطر کامرون بودن بیش از هرچیزی می تونه نزدیک باشه به ما) پا شن به افتخارش و همین برای جان و ماموریتش بس بود. یه پایان باشکوه برای چارلی و جان کیتینگ اخراجی و مرگ غم انگیز نیل.اصلا مهم نیست جامعه قانون حاکمیت مردم دارن باهات چیکار می کنن، فقط بگو وجدانت در چه حاله؟اگر آرومه پس لبخند بزن،تبریک می گم،تو هیچی از دست ندادی.تنها نقد جدیم به این کتاب هم در راستای تحسینشه اونم اینکه می تونست بیشتر باش.در پایان اینو بگم که با خوندن این کتاب یاد دیالوگ محشری از کتاب جز از کل افتادم که دوست دارم باهاتون در میون بگذارم:
(وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله بهت حمله می کنن«اگر همه از بالای پل بپرن پایین تو هم باید بپری؟»ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند«هی همه دارن می پرن پایین از روی پل، چرا تو نمی پری؟»
      

10

zahra kazemi

zahra kazemi

دیروز

        متاسفانه خیلی از کتاب هایی که بیش از حد براشون تبلیغ میشه و میشن پرفروش رو مطالعه کردم چنگی به دل نزد.مثل ملت عشق و...اما این کتاب عجیب برام تازه و متفاوت و دوست داشتنی بود.رک گویی نویسنده و داستان پردازی های فوق العاده.اصلا خستم نشد موقع خوندنش و جذابیت و کشش داشت برام.بنظرم حداقل ارزش یکبار خوندن رو داره البته برای کسایی که به کمدی سیاه علاقه دارن!یه کتاب که حقیقتا باهاش زندگی کردم.شما یا از مارتی و جسپر متنفر می شی و نمی تونی ادامه بدی و دیوونه بنظر می رسن برات یا اونقدر باهاشون ارتباط می گیری و همدردی می کنی و با ماجراهای هیجان انگیزش همراه می شی که کتاب از دستت نمیفته و دایما ذهنت حول اتفاقات زندگی مارتی می چرخه در طول روز و واااقعا برای من از نوع دو بود :) شخصیت پردازی متفاوت و فوق العاده و درکل یه تجربه خیلی خفن برام بود.این ارتباط پدر، پسری (پارت وسط به بعد) و دو برادر(در پارت های اولیه کتاب) و... واقعا فوق العاده بود و کتابو خواندنی تر کرده بود. کتاب نه فقط از بعد فلسفی بلکه از بعد روانشناسی هم حرف زیادی برای گفتن داره بنظرم.از جهت همین روابطی که بود،توجهی که در کودکی مارتی بهش نشده بود بیماری و درد و... که در سن کم دچارش بود و.... برای من یه رمان کامل بود حداقل.
      

1

zahra kazemi

zahra kazemi

دیروز

        کتاب شب هرگز کاراکاس را ترک نخواهد کرد اثری از کارینا ساینس بورگو نویسنده ای از دل ادبیات لاتین، که روایتگر انقلاب ، آشوب ،مرگ و بقا در تجربه زیسته آدلایدا فالکون در کاراکاس قلب ونزوئلا است.داستان با آدلایدا فالکون راوی و شخصیت اول قصه، با از دست دادن مادرش شروع می شود و با خاطراتی از مادر از دست رفته و وطن از دست رفته اش ادامه می یابد. پس از آشنایی با برخی شخصیت های محوری در کتاب از جمله همسایه ها و خاله هایش و قصه هایشان وارد حال و هوای آشوبناک و تلخ تری از زندگی کنونی آدلایدا در کاراکاس شده و با تلاش او برای صرفاً بقا و نقطه عطف داستان که برخورد او با جنازه ی یکی از همسایه هایش است روبرو می شویم. 
کتاب هر چه از میانه دور تر می شود و جلوتر می رود از تک گویی بیشتر خارج شده و دیالوگ ها ، گفت و گو ها و حوادث بیشتری را شاهد می شویم که خود از نکات مثبت کتاب است. اما گاهی در میانه هیجانات و اتفاقات کتاب دوباره آدلایدا با هجوم خاطرات زندگی گذشته اش مواجه می شود و ما باید چندین صفحه را با او به کوهستان های کاراکاس، اتوبوس بین شهری، موزه ها و مسافرخانه ی فالکون و حتی توصیفات زیاد از یک خوراکی محلی همراه شویم تا دوباره به روایت اصلی متن و تراژدی جدید او یعنی بقا در بحبوحه آشوب و غارتگری بازگردیم و این می توانست خواننده را گاهی از ادامه دادن خسته کند. 
اما نقطه عطفی که جلوگیری می کرد از متوقف ساختن خواننده در چنین موقعیت هایی قلم قوی و شاعرانه و تک گویی های قوی نویسنده بود.صد البته که این فلش بک ها هم اکثر اوقات به نظر من طبیعی می آمد و آن هم به این دلیل که برای آدلایدا تنها معنا های زندگی اش درحال از بین رفتن بودند و کنار آمدن با این موضوع اصلا راحت نبود.این دو معنا شامل مادرش، تنها فرد مهم زندگی او(بجز دوره ی حضور موقتی مردی متبحر در روزنامه نگاری که او را هم قاتلان وطنی از او گرفتند) و وطن او که خاستگاهش و خاطرات کودکی اش در آنجا بود، می شد.اتفاقات سیاسی، تاریخی کتاب ارتباط مستقیمی با درام قصه داشت و حتی دلیل مرگ مادرش و رخ دادن این تراژدی ارتباط مستقیمی با دارو های تقلبی در بازار سیاه آنجا داشت. او فقط می خواست کاری کرده باشد که مادر بماند.و حتی پس از از دست دادنش هراس داشت که نکند قبر او را شکافته و همه چیز مادر را از زیر خاک بدزدند. دیگر هیچ چیز در وطن او سرجایش نبود. خانه اش را تحت هجوم از دست داده بود و حال فقط جنازه ی همسایه ی همسن و تقریبا مشابه از نظر ظاهری می توانست امید او به بقا باشد.آن هم با پاسپورت اسپانیا و تابعیت اسپانیای او.فرار از آدلایدا فالکون بودن و هویت واقعی اش و گذر از گذشته برایش بسیار سخت بود ولی چاره ای نبود. او باید دوباره زاییده می شد اینبار از رحم تنگ و تاریک وطن پیشینش تا ساقط نشود و بتواند زندگی کند.و چقدر سخت و غریبانه است این زایش دوباره، اما ممکن بود و او استفاده کرد از این امکان.
نقاطی از داستان که حس همذات پنداری و همدردی بیشتری با آدلایدا را در من بر می انگیخت بیشتر مرتبط با آن بخش هایی از قصه بود که او تلاش می کرد دل بکند. تلاش می کرد جدا شود از پوستین پیشین خود که بخش های زیادی اش را دوست داشت ولی حال برای بقای انسانی ناچار به ترک آن بود. و البته که هیچوقت این بخش ها در آدلایدای جدید یا اورورا پرالتای جعلی گذشته نخواهد مرد و همواره بخشی از او متعلق به مادر، خاله های خرافاتی و خیابان های کاراکاس و اکوماره خواهد بود.آدلایدا می گفت شب در کاراکاس خواهد ماند اما شاید زمانی روزنه هایی از روز تابانده شود.تا وطن مانده امید هست. 
      

4

        یک جنایی کوتاه و تر و تمیز برای گذروندن یه عصر سرد زمستونی که می شه تو 2، 3 ساعت بی وقفه خوندش. اولین اثری بود که از گیوم موسو خوندم و بسیار خوشم اومد.باوجود اینکه جزو کتاب هایی از ایشون نیست که خیلی بولد شده باشه ولی واقعا منو وادار کرده که سراغ بقیه کتاب هاشون هم برم. «داستان:(ابتدا بگم که حتما مقدمه کتابو بخونین چون جزوی از داستانه)بخش اول با فردی به نام رافائل آشنا می شیم که کتاباشو هر جا می فرسته توسط ناشرا رد می شن و احساس می کنه نیاز به کمک داره توسط یه نویسنده. و اون نویسنده ای که مدنظرشه(کسی که رافائل کتاب هاش رو دوست داره) آقای نیتن فاول هست که به شکل مرموز و اتفاقی ای قلمو گذاشته کنار و دیگه نمی نویسه و توی جزیره ی عجیبی زندگی می کنه و..... »
از آثار جنایی امروزی که خوندم اکثرا حتی اگر خیلی درام و جنایی قوی ای داشته منطقم رو اذیت کرده و یا به خیلی از سوالام بعنوان یه خواننده پاسخ نداده و این کتاب نسبت به سایرین واقعا این ویژگی بدو نداشت. و تو نهایت کتاب نمی گی« اه حیف شد که.نویسنده داستان به این خوبی رو با همچین پایان و منطقی خرابش کرد.»
و افسوسی اگر باشه برای اینه که چرا انقدر کم بود! کتاب واقعا می تونست طولانی تر باشه و کم پیش میاد جنایی اینطوری که کش نده الکی چه برسه به اینکه کوتاه تر هم باشه. تعلیق و ترس و هیجان که عناصر اصلی احساسی کتب جنایی هستن به خوبی و بجا هست و مشخصه گیوم موسو چقدرر تو کارش تبحر داره.پرداخت بجا به جزئیات هم برام جالب توجه بود.احتمالا اگر پرونده هری کبر رو خونده باشید خیلی موقع خوندن این کتاب یادش افتادید و مقایسش کردید،یکی از مواردی که باعث می شه این کتاب بزنه جلو از پرونده هری کبر همین موضوعه.نویسنده نه اونقدر غرق در جزئیات به سبک برخی نویسندگان کلاسیک شده و نه اونقدر فارغ از جزئیات که اطلاعات ظاهری برای تصویرسازی شخصیت ها و مکان ها وجود نداشته باشه.البته پرونده هری کبر در بعضی موارد بهتر عمل کرده بود مثل شخصیت پردازی ها و پرداخت به اونها که عمیق تر انجام شده بود. و البته طولانی تر هم بود.هر دوی این کتاب ها راجع به نویسنده ها و دنیاشون بودن و هردو بنظرم به سبک خودشون خوب پرداخته بودن و اول هر چپتر شاهد چند جمله مربوط به نویسندگی بودیم و درکل اگر اهل نوشتن هم باشید قطعااا از این دو کتاب لذت خواهید برد. و اما خود این کتاب:شخصیت ها جذابن واقعا. چه فاول چه ماتیلد چه رافائل.فاولی که رمان نمی نویسه شاید چون داره تو رمان واقعی زندگی دست و پا می زنه.و خواننده ارتباط خوبیو باهاشون برقرار می کنه.ولی اگر کتاب طولانی تر بود قطعا ماجراها انقدر سریع پشت هم رخ نمی داد که درام قصه توسط جنایی و هیجان زیادش کمی قربانی بشه.داستان سرعت بالایی تو روایت داشت و واااقعا برخورد شخصیت ها باهم خیلی کم بود قبل از فاش شدن یسری راز ها و پایان داستان.می تونست روابط رو عمیقتر بیان بکنه درام بیشتر و طولانی تر بودن قصه.پایان قصه با خود قصه نبود.بلکه از نویسنده بود که خودشو تو دنیای خودش قاطی کرده بود و بنظرم اخر کتاب خیلی هوشمندانه بودن دیالوگ های پایانی.
      

1

        کتابی کوتاه شامل نامه نگاری های دو دوست که یکی آمریکا هست و دیگری بتازگی با خانواده ش به زادگاهش آلمان برگشته حدود سال های ۱۹۳۳,۳۴ که هیتلر پیشوای آلمان شده و خیلی چیز ها در آلمان در حال تغییره.
جالب اینجاست که این کتاب پیش از جنگ جهانی دوم و زمانیکه هنوز شاید هیتلر اونقدر منفور نبوده نوشته شده و قاعدتا باتوجه به اینکه آمریکا از ابتدا هم جزو متفقین نبوده و در مقدمه هم نوشته شده که خودشون رو جدای از اروپا می دونستن می شه فهمید نویسنده کاملا بدون غرض و جهت گیری(بخاطر جبهه متفقین)نوشته شده و با این وجود نویسنده انگار واقعا خوب شرایط آلمان اونموقع رو درک کرده بوده که این چنین خوب سیر تحول فکری مردم آلمان و عواملی که باعث ایمان آوردن مردم آلمان به او شد رو به رشته تحریر در آورده.تحول افکار وقتی تمام معاهده های پس از جنگ جهانی اول برعلیه آلمان شده و در وضعیت اسفناکی زندگی می کنن و از حرف زدن ها و شعار ها خسته شدن و مرد عملی اومده و می خواد غرور ملی همه رو بیدار کنه.فارغ از اینکه از چه راهی و ایده های دیگرش خوب هست یا خیر.طوری که نسل کشی رو هم در نظرشون مبرا از خطا جلوه داده.
همه اینها در قالب نامه به خوبی اجرا شده و مخاطب از نامه چهارم پنجم به بعد تند تند تر متن رو می خونه که عاقبت اتفاقات رو بفهمه.اینکه ایدئولوژی ها چقدر خطرناکند و چطوری می تونند یه دوستی چند ساله رو هم خراب کنن.بطوریکه اولین نامه با نامه های آخری چقد متفاوته.
و بنظرم درسته که کتاب کتاب کوتاهیست اما محتواش به اندازه ای هست که اطلاعات خوبی راجع به انگیزه های شروع جنگ توسط المان رو بده.کتابی که توی نیم ساعت می شه خوندش.
و درود بر ماکس بخاطر نامه هایی که اواخر کتاب برای مارتین می فرستاد.
      

1

        قصر آبی، اثری از نویسنده مجموعه کتاب های آن شرلی که احتمالا حتی اگر کسی آن هارا نخوانده باشد از معروف و مشهور بودن آن اطلاع دارد.حقیقتا ابتدای کتاب داشتم به این فکر می کردم که چقدر به عنوان یک رمان کلاسیک در مقایسه ذهنی ام با آثار جین آستن، خواهران برونته و سایر کلاسیک های این مدلی با چه شاهکاری روبرو هستم و چقدر مانند آن شرلی دارم با ولنسی(شخص اول) ارتباط می گیرم. جملات شاهکار کتاب را واقعا نمی شود نادیده گرفت و بیشترشان را هایلایت کردم و معتقدم چندین قدم از این جهت و سایر جملات کلیشه ای رمان های همانموقع جلوتر است. منتها هرچه جلو تر رفتم ضعف های قصه خودش را بیشتر به من نشان داد. شما برای اینکه بخواهید خواننده را تا آخر رمان با خود همراه کنید قاعدتا نیاز به دلیل قوی ای دارید.بله دلایلش را این کتاب دارد.شخصیت پردازی خوب، شخصیت های فرعی کنجکاو کننده، شروع خوب و... اما آنچه که این همراهی را آنقدر لذت بخش نکرد برای من به شرح زیر است:
۱) در توصیفات از طبیعت بشدت زیاده روی شده بود و گاه از علاقه اش به چیز های اطرافش هم بیش از حد توضیح می داد و جالب آنکه ده صفحه بعد باز هم تکرارش می کرد و یکسری عبارات طولانی را مدام می شد خواند هر چند صفحه یکبار.
 ۲) توصیفات اضافه نه تنها از طبیعت، بلکه سبک زندگی قدیمی ای که داشته، حسش نسبت به آدم ها، حال و هوای زندگی جدیدش و.... که آزار دهنده می شد و مثلا صد صفحه را می خواندیم بدون حتی یک اتفاق خاص و جدید که داستان را به سمت دیگری ببرد.از اواسط به بعد اینطور بودم که:اوکی دیگر متوجه شدم کاملا که چه حسی داری!فهمیدیم الان خوشبختی قبلا اینطور نبوده ای و برخورد های نامحترمانه اینگونه که از بانو مونتگومری پوزش می خواهم.ولی مطمئنم حتی افرادی که با توصیفات کتب کلاسیک مشکلی ندارند هم اینجا به مشکل برخواهند خورد و البته که از کتاب هم انتظار بروز وقایع بیشتری داشتم بجای این حجم از توصیف. 

۳) یا کتاب نباید باتوجه به وقایع اتفاق افتاده در آن انقدر طولانی می بود یا اینکه اتفاقات و چالش های سخت تر و بیشتری در مسیر ولنسی و زندگی اش باید قرار می گرفت.

 ۴) در شخصیت ولنسی چه نوع محتاط و سر به راهش و چه پس از آن سرکش و سنت شکنش زیاده روی می شد. گاهی رفتار هایش برایم خارج از منطق می شد. همچنین تغییر رفتار ناگهانی او که یکخورده برایم با این سرعت عجیب بود. درست است که شوکی قوی تر از مرگ نمی تواند منجر به این تغییر شود و خبر مرگ هم باعث این اتفاق شد منتها خود کنار آمدنش با مقوله مرگ باید کمی تلخ تر می بود. حتی ناامیدترین انسان ها که می خواهند خودکشی کنند و مرگ را انتخاب می کنند هم لحظات سختی را برای قبول کردن نهایی تصمیمشان می گذرانند و حتی لحظاتی هم پشیمان می شوند. اما ولنسی با اینکه انتخابش مرگ نبود و یک اتفاق بود برایش شنیدن خبر مرگش(اسپویل نیست ابتدای کتاب می فهمید)خیلی خیلی خونسرد با این واقعه برخورد کرد و با خود فکر کردم شاید نویسنده می خواهد به کمک اغراق عمق تنهایی و فاجعه ی بی کسی و نادیده گرفتگی ولنسی را به ما بفهماند و این موضوع را می توانم در نظر نگیرم جزو نکات اصلی منفی کتاب. ولی آنجا جای تعجب داشت که زمانی که در اوج خوشی هایش بود نیز باز از مرگ نمی ترسید و این از منطق خارج بود. چون امید بقول خود نویسنده انسان را در بند می کند و آیا او با وجود خوشی های دوران سنت شکنی اش امیدوار نبود؟؟نباید کمی با مرگ به مشکل بر می خورد؟ 
حال می خواهم بروم سراغ نکات خوب کتاب که قابل تحسین هستند:
۱)نویسنده با جملات بسیار منطقی به موضوع تحقیر پیر دختر ها(به اصطلاح)بخاطر عدم شکار(!!!!) همسر می پردازد و بنظرم باتوجه به زمانش پرداخت خوبی به این موضوع دارد. ولی خیلی به خوبی از پس شرح سنگینی غصه دختری مثل ولنسی که حس منتخب نبودن و نادیده گرفته شدن دارد و حرف های خانواده هم بسیار اذیتش می کنند. رویی از خودش که از آن متنفر است و همیشه باید خودش را سانسور کرده و اخلاق خانواده اش را تحمل کند.دراصل طراحی کاراکتری با این ویژگی ها که همزمان بخواهد دوست داشتنی هم باشد برای خواننده سخت است که خانم مونتگومری به خوبی از پسش بر می آید. ۲) جذابیت شخصیت بارنی که متاسفانه البته به اندازه کافی به آن پرداخته نمی شود بجز اینکه با او خوش می گذراند ولنسی و دو اینکه بدنام شهر است.دیگر در طول داستان ما وارد شخصیت او و زندگی اش نمی شویم درحالیکه شخصیت او بشدت در ابتدا مرا یاد رت باتلر بربادرفته انداخت منتها آن شوخ طبعی تکه پرانی و جسور بودن را در او آنقدر حس نکردم و بنظرم کمی هم حیف شد.البته که رت باتلر شخصیتی جاودانه بود در نظر من و بارنی تفاوت های زیادی حتی در توصیفات نویسنده از او دارد اما باز هم آنچه که از بارنی توصیف می شد با آن عملکرد واقعی اش کمی در تضاد بود و انتظار بیشتری می رفت از نویسنده که به او باتوجه به توصیفاتش از او بپردازد. 
 در پایان کتاب را درکل دوست داشتم و ترجمه هم به خوبی از پس انتقال مفاهیم بر آمده بود.  
      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.