یکی از چیزهایی که خیلی وقتا بهش فکر میکنم اینه که چجوری میشه سالها کنار یک نفر زندگی کرد و خوب زندگی کرد؟
اگر هیچ وقت نشه باهش جدی حرف زد و تکیه کرد چی؟ اگر نشه کنارش بیدلیل و آسون خندید و خوش گذروند چی؟
بنظرم لازمه خوب زندگی کردن داشتن هردو روحیه ست؛ به وقتش ساده و کودکانه زیستن و به وقتش جدی و بالغانه زیستن
حالا چرا این مقدمه رو برای این یادداشت نوشتم؟ چون وقتی این کتاب رو خوندم و ورق زدم (نیم ساعت هم طول نکشید خوندنش)، حس کردم دارم لذت میبرم و یاد میگیرم و میخندم و فکر میکنم، در حالی کهههه اصلا متوجه گذر زمان هم نشدم!
زندگی هم همینه، وقتی همه چی به اندازه باشه و سرجای خودش، اونوقت میشه ادامه داد با حداقل رنج و با حداکثر رضایت؛)
شل سیلوراستاین بارها بهم نشون داده که بلده، لایههای سختشده و محکم جسم رو میشه کنار زد و دوباره کودک بود و ساده نگاه کرد و لطیف و پر از ذوق کودکانه بود؛ اگر دوست داشتید برای کودک درونتون و کودک برونتون :) یک پونزده دقیقه ادبی لطیف داشته باشید پیشنهاد میشه