محمد ملاعباسی

@mollaabbasi

21 دنبال شده

96 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                پروست در دیباچه‌ی "در جستجوی زمان از دست رفته" می‌گوید بین شخصیت‌های کتاب مقدس، دلش بیش از همه برای نوح می‌سوخته، چون چهل روز به‌خاطر توفان در کشتی‌اش زندانی بوده. 
این کش‌آمدن زمان، وقتی در فضایی تنگ گرفتار شده‌ای و هیچ‌کاری نمی‌توانی بکنی جز صبر، عمیقا مرا هم درگیر خودش می‌کند. شاید به همین خاطر است که بی‌آنکه تجربه‌ای از دریا داشته باشم، هیچ درون‌مایه‌ای در رمان و سینما و تاریخ و مستند، به‌اندازه سفرها و نبردهای دریایی چشمم را خیره نمی‌کند.  
ویجر شرحی است از ناچیزی بشر در برابر مهابت دریا. از فلاکت و درد و به تعبیر نویسنده، مرض لاعلاج "امید". مثل پروست، "مدت‌ زمان‌ها"  دلمشغولم می‌کرد. شبی را زیر باران خوابیدن، از فرط خستگی. هجده روز بیکار نشستن تا باد موافقی بوزد. یک ماه در سخت‌ترین شرایط راهی را رفتن و بعد شکست خوردن و برگشتن به نقطه اول. پنج سال آوارگی و گرسنگی به پای هیچ. روزها ماه‌ها سال‌ها. شاید دارم پیر می‌شوم که اینطور از خواندن درباره مردانی که عمرشان را تباه می‌کنند احساس آسودگی و خشنودی می‌کنم، ولی به هر ترتیب این کتاب برایم حال غریب ساعت‌هایی که موبی‌دیک را می‌خواندم زنده کرد. و سال‌ها بود که از یادم رفته بود این حال غریب.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

            پروست در دیباچه‌ی "در جستجوی زمان از دست رفته" می‌گوید بین شخصیت‌های کتاب مقدس، دلش بیش از همه برای نوح می‌سوخته، چون چهل روز به‌خاطر توفان در کشتی‌اش زندانی بوده. 
این کش‌آمدن زمان، وقتی در فضایی تنگ گرفتار شده‌ای و هیچ‌کاری نمی‌توانی بکنی جز صبر، عمیقا مرا هم درگیر خودش می‌کند. شاید به همین خاطر است که بی‌آنکه تجربه‌ای از دریا داشته باشم، هیچ درون‌مایه‌ای در رمان و سینما و تاریخ و مستند، به‌اندازه سفرها و نبردهای دریایی چشمم را خیره نمی‌کند.  
ویجر شرحی است از ناچیزی بشر در برابر مهابت دریا. از فلاکت و درد و به تعبیر نویسنده، مرض لاعلاج "امید". مثل پروست، "مدت‌ زمان‌ها"  دلمشغولم می‌کرد. شبی را زیر باران خوابیدن، از فرط خستگی. هجده روز بیکار نشستن تا باد موافقی بوزد. یک ماه در سخت‌ترین شرایط راهی را رفتن و بعد شکست خوردن و برگشتن به نقطه اول. پنج سال آوارگی و گرسنگی به پای هیچ. روزها ماه‌ها سال‌ها. شاید دارم پیر می‌شوم که اینطور از خواندن درباره مردانی که عمرشان را تباه می‌کنند احساس آسودگی و خشنودی می‌کنم، ولی به هر ترتیب این کتاب برایم حال غریب ساعت‌هایی که موبی‌دیک را می‌خواندم زنده کرد. و سال‌ها بود که از یادم رفته بود این حال غریب.
          
یک اتوپرتره واقعی!
کتاب تک جمله‌هاییه که ادوارد لووه درمورد خودش نوشته. از عادت‌های مختلفش، احساساتش… نمی‌دونم چطوری بگم که چطوریه :)) کتاب عجیب غریبیه و مناسب کسایی که می‌خوان یه چیز متفاوت بخونن. و بعیده «ارزش ادبی» خاصی داشته باشه، اما خب موجود جالبیه این کتاب… با یه حالت بی‌احساس درمورد خودش هی حرف می‌زنه و  شما رو به فکر وامی‌داره که به خودتون فکر کنید. ببینید می‌تونید اینقدر دقیق خودتون رو توصیف کنید؟ اصلا خودتون رو می‌شناسید؟
+ کتاب تقریبا هیچ آغاز و میانه و پایانی نداره. می‌تونی از وسط هر صفحه‌ای شروع به خوندن کنید. که یه جورایی دقیقا شبیه آشنا شدن با یه آدمه. از وسط زندگیش :)

اما ضربهٔ اصلی کتاب برای من یکی از جمله‌های پایانیش بود. خیلی برام عجیب بود که یک نفر اینقدر دقیق همون احساسی رو داشته باشه که من داشتم.
«هر قدر عمر کنم پانزده سالگی وسط زندگی من است.»
یادمه تولد پونزده سالگیم احساس کردم زندگیم نصف شد. برام معنای از نیمه عبور کردن بود ۱۵. اینکه چطور همچین احساسی داشتم رو نمی‌دونم. اما اون موقع فکر می‌کردم شاید سی سال عمر خواهم کرد. و برای همین این احساس رو دارم. هنوز سه چهار سالی مونده که به سی برسم، در نتیجه نمی‌دونم که واقعا بعدشم زنده خواهم بود یا نه، ولی وقتی این جمله رو خوندم، چندین دقیقه مکث کردم، بهش خیره شدم و با خودم گفتم: هرقدر عمر کنم، پانزده سالگی وسط زندگی من است.
            یک اتوپرتره واقعی!
کتاب تک جمله‌هاییه که ادوارد لووه درمورد خودش نوشته. از عادت‌های مختلفش، احساساتش… نمی‌دونم چطوری بگم که چطوریه :)) کتاب عجیب غریبیه و مناسب کسایی که می‌خوان یه چیز متفاوت بخونن. و بعیده «ارزش ادبی» خاصی داشته باشه، اما خب موجود جالبیه این کتاب… با یه حالت بی‌احساس درمورد خودش هی حرف می‌زنه و  شما رو به فکر وامی‌داره که به خودتون فکر کنید. ببینید می‌تونید اینقدر دقیق خودتون رو توصیف کنید؟ اصلا خودتون رو می‌شناسید؟
+ کتاب تقریبا هیچ آغاز و میانه و پایانی نداره. می‌تونی از وسط هر صفحه‌ای شروع به خوندن کنید. که یه جورایی دقیقا شبیه آشنا شدن با یه آدمه. از وسط زندگیش :)

اما ضربهٔ اصلی کتاب برای من یکی از جمله‌های پایانیش بود. خیلی برام عجیب بود که یک نفر اینقدر دقیق همون احساسی رو داشته باشه که من داشتم.
«هر قدر عمر کنم پانزده سالگی وسط زندگی من است.»
یادمه تولد پونزده سالگیم احساس کردم زندگیم نصف شد. برام معنای از نیمه عبور کردن بود ۱۵. اینکه چطور همچین احساسی داشتم رو نمی‌دونم. اما اون موقع فکر می‌کردم شاید سی سال عمر خواهم کرد. و برای همین این احساس رو دارم. هنوز سه چهار سالی مونده که به سی برسم، در نتیجه نمی‌دونم که واقعا بعدشم زنده خواهم بود یا نه، ولی وقتی این جمله رو خوندم، چندین دقیقه مکث کردم، بهش خیره شدم و با خودم گفتم: هرقدر عمر کنم، پانزده سالگی وسط زندگی من است.