داستان من و تو از لابهلای "شبهای روشن" شروع شد. همونجا که یک داستان عاشقانه رو به سردترین شکل ممکن روایت کردی و آخرش گند زدی به حالمون. مشکل من با تو راحت حل نمیشه جناب داستایوفسکی!
بازم یه شخصیت خیالباف و ناشناس که هیچوقت اسمش رو نمیفهمیم رو ریختی توی کتاب و مجبورمون کردی راه رو از وسط احوالات متناقضش پیدا کنیم. تو مجبورم کردی خودم رو توی شخصیتهایی پیدا کنم که ازشون متنفرم. آدمایی که قبولشون ندارم اما درکشون میکنم. به نظرم تو خیلی بدجنسی داستایوفسکی.
تو خیلی منو یاد یکی از استادای دانشگاه میاندازی، ادیان رو نقد میکنی، یه لگد به مدرنیته میزنی، یه کشیده در گوش لیبرالیسم و یه کفگرگی به کمونیسم و آخرش میگی حالا خود دانی! به خیال اینکه خیلی مرموز و خفنی ولی نیستی. تو فقط یه جامعهگریز کوچولویی!
شخصیت کتاب فردی دور از جامعه است که دائم جامعه رو نقد می کنه(دقیقا شبیه جامعهشناسها) و دست آخر معلوم میشه همه اینا به خاطره اینه که هیچوقت توی جامعه راهش نمیدن. حقیقتا خیلی از رفتاراش رو درک کردم اما فلاکت زندگیش رو تقصیر خودش میدونم. و احساس میکنم داستایوفسکی هم همین نظر رو داره. اول کتاب اراده رو نقض میکنه و اسمی از رنج متعالی میاره. اما در طول داستان میفهمیم که اینطور نیست.
به هرحال، ازت هم خوشم میاد هم ازت متنفرم. دقیقا مثل شخصیت کتابهات.