مرگ خوش را که شروع کردم، فکر نمیکردم با کتابی روبهرو باشم که شبیه راه رفتن در مه باشد؛ مهی که نه آنقدر غلیظ است که چیزی نبینی، نه آنقدر روشن که راحت رد شوی. هر قدم در این داستان، انگار نزدیکی با پرسشیست بیجواب. نه داستانی پرکشش دارد، نه قهرمانی که بشود دوستش داشت، اما در سکوت و آرامشِ جملاتش، چیزی هست که میمانَد . انگار کتابیست برای کسانی که زندگی را نه فقط میخواهند، بلکه زیر و رو میکنند تا بفهمند چرا.
پاتریس مورسو، با آن ذهنیتِ جستوجوگرش، آدمیست که گاهی حس میکنی شاید ردّی از خودِ نویسنده را هم در او میبینی؛ کسی که در مسیر رهایی از رنج و "زندگی ناخودآگاه"، تصمیماتی میگیرد که هم خونسردانهاند و هم عمیقاً انسانی.
او مثل ماست ؛ کسی که نمیخواهد فقط زنده باشد، بلکه میخواهد 《خوش》 بمیرد؛ انگار مرگِ خوش، نقطهٔ اوج یک زندگیِ زیسته با آگاهیست. تضاد بین «زندگی روزمره» و «زندگی با اختیار»، بین «بودن» و «شدن»، بارها در ذهنش تکرار میشود.
کتاب برایم یادآور این بود که گاهی برای رهایی، باید دست به کارهایی زد که دیگران آنها را گناه میدانند ؛ اما آیا میشود برای خوشبختی، اجازه گرفت؟
آیا حق داریم «زمان مرگ» را انتخاب کنیم؟
آیا خوشبختی، آنقدر مهم است که بخاطرش مرز اخلاق را جابهجا کنیم؟
جملاتی در کتاب بود که انگار دقیقاً برای روزهایی مثل امروز نوشته شده بود؛ روزهایی که در آن، ما هم میان مرگ و زندگی معلق ماندهایم و مدام میپرسیم: آیا این همان زندگیست که میخواستم؟
"مرگ خوش" را نمیشود فقط خواند؛ باید با آن مدتی زندگی کرد.
همانطور که با سکوت یک غروب، یا با بوی خاک بعد از باران.
بیآنکه لزوماً جوابها را داشته باشی، اما دستکم بدانی که پرسیدن، هنوز ممکن است.