مائده

مائده

@maedeeee
عضویت

تیر 1404

8 دنبال شده

5 دنبال کننده

@maedeh_o00o

یادداشت‌ها

مائده

مائده

7 روز پیش

        مرگ خوش را که شروع کردم، فکر نمی‌کردم با کتابی روبه‌رو باشم که شبیه راه رفتن در مه باشد؛ مهی که نه آن‌قدر غلیظ است که چیزی نبینی، نه آن‌قدر روشن که راحت رد شوی. هر قدم در این داستان، انگار نزدیکی با پرسشی‌ست بی‌جواب. نه داستانی پرکشش دارد، نه قهرمانی که بشود دوستش داشت، اما در سکوت و آرامشِ جملاتش، چیزی هست که می‌مانَد . انگار کتابی‌ست برای کسانی که زندگی را نه فقط می‌خواهند، بلکه زیر و رو می‌کنند تا بفهمند چرا.

پاتریس مورسو، با آن ذهنیتِ جست‌وجوگرش، آدمی‌ست که گاهی حس می‌کنی شاید ردّی از خودِ نویسنده را هم در او می‌بینی؛ کسی که در مسیر رهایی از رنج و "زندگی ناخودآگاه"، تصمیماتی می‌گیرد که هم خونسردانه‌اند و هم عمیقاً انسانی.
او مثل ماست ؛ کسی که نمی‌خواهد فقط زنده باشد، بلکه می‌خواهد 《خوش》 بمیرد؛ انگار مرگِ خوش، نقطهٔ اوج یک زندگیِ زیسته با آگاهی‌ست. تضاد بین «زندگی روزمره» و «زندگی با اختیار»، بین «بودن» و «شدن»، بارها در ذهنش تکرار می‌شود.

کتاب برایم یادآور این بود که گاهی برای رهایی، باید دست به کارهایی زد که دیگران آن‌ها را گناه می‌دانند ؛ اما آیا می‌شود برای خوش‌بختی، اجازه گرفت؟
آیا حق داریم «زمان مرگ» را انتخاب کنیم؟
آیا خوشبختی، آن‌قدر مهم است که بخاطرش مرز اخلاق را جابه‌جا کنیم؟

جملاتی در کتاب بود که انگار دقیقاً برای روزهایی مثل امروز نوشته شده بود؛ روزهایی که در آن، ما هم میان مرگ و زندگی معلق مانده‌ایم و مدام می‌پرسیم: آیا این همان زندگی‌ست که می‌خواستم؟

"مرگ خوش" را نمی‌شود فقط خواند؛ باید با آن مدتی زندگی کرد.
همان‌طور که با سکوت یک غروب، یا با بوی خاک بعد از باران.
بی‌آنکه لزوماً جواب‌ها را داشته باشی، اما دست‌کم بدانی که پرسیدن، هنوز ممکن است.
      

3

مائده

مائده

1404/5/4

        همه‌چیز با یک چهره شروع می‌شود. چهره‌ای آشنا، آن‌قدر آشنا که انگار آینه از قابش بیرون زده و پا گذاشته به جهان.
همزاد، داستان شکستن آرام یک انسان است. نه با فاجعه‌ای بیرونی، بلکه با صدایی که درونش بلند می‌شود و دیگر خاموش نمی‌ماند.

گالیادکین یک کارمند معمولی‌ست؛ تنها، بی‌صدا، مثل بسیاری از ما. اما روزی از راه می‌رسد که خودش را در برابر خودش می‌بیند. و از آنجا به بعد، همه‌چیز تغییر می‌کند. داستایفسکی در این رمان کوتاه، به‌جای آن‌که جهان بیرون را تکه‌تکه و تحلیل کند، سراغ ذهن می‌رود. سراغ مرز لرزان واقعیت و خیال. جایی که اگر کمی بیشتر تنها مانده باشی، اگر کمی بیشتر شنیده نشده باشی، ممکن است صدای دیگری درونت زنده شود. صدایی که تو نیستی، اما بی‌اجازه به‌جای تو تصمیم می‌گیرد.

همزاد قصه‌ی کسی‌ست که با خودش روبه‌رو می‌شود و می‌بازد.

⛔️ اگر در شرایط روحی مناسبی برای اضافه کردن دغدغه و مشغولیت ذهنی جدید برای خودتان نیستید ،توصیه میکنم خواندن این کتاب رو به زمان دیگری موکول کنید.

      

18

مائده

مائده

1404/4/31

        گاهی آدمی یک عمر چشم به راه چیزی می‌ماند که هرگز از راه نمی‌رسد…

 بیابان تاتارها اثر دینو بوتزاتی، روایتی است از همین انتظارِ فرساینده، از دلخوشی‌های پوشالی و از امیدهایی که به تدریج رنگ می‌بازند. داستان با جیووانی دروگو آغاز می‌شود؛ افسری جوان که به قلعه‌ای دورافتاده در مرز اعزام می‌شود. قلعه‌ای که رو‌به‌روی بیابانی اسرارآمیز و خاموش قرار دارد، و ساکنانش سال‌ها در انتظار حمله‌ای هستند که شاید هیچ‌گاه اتفاق نیفتد.

این کتاب برای من، بیش از یک رمان، آینه‌ای بود برای نگریستن به تردیدها، ترس‌ها و دل‌خوش‌کردن‌های خودساخته‌مان. دروگو، با تمام امید و شوق جوانی‌اش، به جایی پا می‌گذارد که زمان در آن متوقف به نظر می‌رسد؛ جایی که رؤیای افتخار به آرامی جای خود را به تردید، سکوت و در نهایت، پوچی می‌دهد.

 بیابان تاتار ها درباره ماست؛ درباره تصمیم‌هایی که آن‌قدر به تعویقشان می‌اندازیم تا دیگر رمقی برای تغییر باقی نمی‌ماند. درباره روزهایی که در انتظار یک اتفاق خارق‌العاده از دست می‌روند، در حالی که زندگی آرام‌آرام پشت درهای بسته‌مان پیر می‌شود.

بوتزاتی با زبانی سرد و موجز، ولی تأثیرگذار، حس انتظار و تعلیق را تا مغز استخوان خواننده فرو می‌برد. و آن‌چه بیش از هر چیز برایم تلخ بود، این حقیقت است که گاهی ما خودمان قلعه را می‌سازیم، دیوار می‌کشیم و دلخوش می‌شویم به دشمنی که شاید هیچ‌گاه نیاید؛ چون بدون آن، دیگر دلیلی برای ماندن نداریم.

بیابان تاتارها فقط در بیرون قلعه نیست… در دل خود ما هم هست.
      

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.