دخترِ شرلیام.

دخترِ شرلیام.

@im_Raven
عضویت

خرداد 1404

38 دنبال شده

22 دنبال کننده

                «تو بعداً مرا پیدا خواهی کرد، مگر نه؟ پیدایم خواهی کرد؟»
-Intp


The shortest poem is a name...
              

یادداشت‌ها

        این کتاب لیاقتشو داشت که خیلی بیشتر معروف بشه:)
شما اینجا صرفاً با یک رمان مواجه نیستید، با یک شاهکار توی ژانر داستان تاریخی/ historical fiction طرفید.
همه چیز واقعیه، مصاحبه ها، شخصیت ها، حتی آهنگ ها... 
تا زمانی که می‌فهمید کل دنیا از توی ذهن نویسنده اومده بیرون.
با این حال همه چیز به شدت واقعیه. نمای حقیقی از دنیای واقعی. اینجا دیزنی لند نیست، شاید بهترین یا بدترین بخش زندگی ما، فقط بخش بخش گذرا توی زندگی ماست.
اینجا درست مثل زندگی واقعیه، پر از حسرت، پر از درد، پر از کارایی که میتونستیم بکنیم و نکردیم. کارایی که کردیم و نباید میکردیم.
داستان از گذشته روایت می‌شه و زندگی یک گروه راک اند رول معروف توی لس آنجلس در دهه ۱۹۷۰ رو تعریف می‌کنه. روابط بین شخصیتا، افکارشون، هدفشون برای زندگی، دوستی، عشق، دشمنی و از هم پاشیدگی. همشون برام جذاب بود و به خوبی می‌تونستم شخصیت هارو متمایز از هم درک کنم.
می‌تونم بگم این کتاب توی شخصیت پردازی واقعا حرف نداره:)
یکی از نکات مثبتش اینه که زاویه اول شخصه و ما توی ذهن همه شخصیتا (تقریباً) سر می‌زنیم.
کتاب پر از صحنه های قشنگ یا دردناک بود. جاهایی که میبستمش و به فکر فرو می‌رفتم. یا اشک توی چشام جمع می‌شد و باعث می‌شد یه بار دیگه به واقعی نبودن این داستان شک کنم. "تیلور؟ واقعا همشو خودت ساختی؟:)"
خود دیزی جونز بیشتر از همه قلبمو شکست. درکش می‌کردم و همزمان ازش متنفر بودم و دوستش داشتم. همون حسی که خودش تجربه می‌کرد.
"تلاش برای دوست نداشتن کسی که کاری جز دوست داشتنش از دستت بر نمی اومد."
با وجود اینکه من زیاد اهل آهنگای راک نیستم اما تونستم با تمام وجودم از خوندن این کتاب لذت ببرم و یه قسمتی از قلبمو لمس کرد.
چون با اینکه موسیقی بخش خیلی مهمی توی این کتابه و تقریبا توی هر فصل با توصیفات و جزئیات دقیق مارو به استیج می‌بره، تمرکز اصلیش روی روابط انسانی پیچیده، تنش ها و خواسته ها و حسرت هاست. هیچکدوم از شخصیتا کامل نیستن. اما همشون به طرز دردناکی شبیه من بودن. شاید به همین دلیل این کتاب اینقدر برام جذاب بود چون یجایی اون اول کتاب میگه که:
"ما عاشق افراد خرد شده و زیبا هستیم."
و آهنگاش خیلی قشنگ بودن، وقتی فهمیدم توی واقعیت این آهنگا خونده شده خیلی خوشحال شدم. شفق قطبی>>>
      

9

        "بالاخره، متوجه می‌شود که اینجا شهر گربه ها نیست؛ این جا جایی است که قرار بوده درش گم بشود."
اولین کتابی که توی این سبک، و از این نویسنده میخوندم و میتونم بگم ازش لذت بردم.
با اینکه داستاناش بنظرم عجیب میومد، اما غرق فضا و شخصیتا شدم. انگار توی یه کافه نشسته بودم و هرکدوم از شخصیتا داستان هاشونو مثل خاطره برام تعریف میکردن. هرکدوم از داستانا میتونستن یه رمان باشن:) مطمئنم قراره داستان هاشو چندین بار دیگه بخونم. هر داستان مرز بین خاطره، رویا و واقعیت تلخ زندگی رو به تصویر می‌کشید و چقدر قلم این مرد قشنگه.
از بین همه، کینو رو بیشتر دوست داشتم. فضای تاریک و دنج بار، موسیقی جاز آهسته، گربه خاکستری خوش شانسی، کتاب، نوشیدنی... تک تک جزئیاتش قراره توی ذهنم باقی بمونه. یجورایی تونستم کینو رو هم درک کنم، تمایلش برای نادیده گرفتن درد و در نهایت بیرون انداختن قلبش تا آسیب نبینه.
"اون موقعی که باید درد واقعی رو حس میکردم، روی احساسم سرپوش گذاشتم. نمی‌خواستم به دوش بکشمش و به همین خاطر از مواجه شدن باهاش خودداری کردم. و دلیل اینکه قلبم حالا این‌همه خالیه همینه."
پایان داستان هاش و یجورایی باز بودنشون اذیتم نکرد. انگار یه بخشی از زندگی اون آدما بود و من مسافر این مسیر بودم، مثل قطاری که وقتی به مقصد میرسی، همسفرهات رو با داستان ها و راز های باقی مونده توی قلبشون رها میکنی و میری. راستش این کنجکاوی رو دوست دارم.
خلاصه که نمیدونم پیشنهادش میکنم یا نه. شاید شما اون احساسی که من ازش گرفتم رو نگیرید اما من با خوندن این کتاب دچار دژاوو شدم و دلم میخواد چیزای بیشتری از موراکامی بخونم. اون درک میکنه:)
      

12

6

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.