"بالاخره، متوجه میشود که اینجا شهر گربه ها نیست؛ این جا جایی است که قرار بوده درش گم بشود."
اولین کتابی که توی این سبک، و از این نویسنده میخوندم و میتونم بگم ازش لذت بردم.
با اینکه داستاناش بنظرم عجیب میومد، اما غرق فضا و شخصیتا شدم. انگار توی یه کافه نشسته بودم و هرکدوم از شخصیتا داستان هاشونو مثل خاطره برام تعریف میکردن. هرکدوم از داستانا میتونستن یه رمان باشن:) مطمئنم قراره داستان هاشو چندین بار دیگه بخونم. هر داستان مرز بین خاطره، رویا و واقعیت تلخ زندگی رو به تصویر میکشید و چقدر قلم این مرد قشنگه.
از بین همه، کینو رو بیشتر دوست داشتم. فضای تاریک و دنج بار، موسیقی جاز آهسته، گربه خاکستری خوش شانسی، کتاب، نوشیدنی... تک تک جزئیاتش قراره توی ذهنم باقی بمونه. یجورایی تونستم کینو رو هم درک کنم، تمایلش برای نادیده گرفتن درد و در نهایت بیرون انداختن قلبش تا آسیب نبینه.
"اون موقعی که باید درد واقعی رو حس میکردم، روی احساسم سرپوش گذاشتم. نمیخواستم به دوش بکشمش و به همین خاطر از مواجه شدن باهاش خودداری کردم. و دلیل اینکه قلبم حالا اینهمه خالیه همینه."
پایان داستان هاش و یجورایی باز بودنشون اذیتم نکرد. انگار یه بخشی از زندگی اون آدما بود و من مسافر این مسیر بودم، مثل قطاری که وقتی به مقصد میرسی، همسفرهات رو با داستان ها و راز های باقی مونده توی قلبشون رها میکنی و میری. راستش این کنجکاوی رو دوست دارم.
خلاصه که نمیدونم پیشنهادش میکنم یا نه. شاید شما اون احساسی که من ازش گرفتم رو نگیرید اما من با خوندن این کتاب دچار دژاوو شدم و دلم میخواد چیزای بیشتری از موراکامی بخونم. اون درک میکنه:)