حسنا نادعلی

حسنا نادعلی

@h_nadali
عضویت

شهریور 1404

29 دنبال شده

11 دنبال کننده

        اوراق کهنه‌ای ز کتابی مشوشم.
      

یادداشت‌ها

نمایش همه
حسنا نادعلی

حسنا نادعلی

1404/6/2 - 23:19

        مادام بواری یه رمان فرانسویه، متعلق به قرن ۱۹ (نویسندش که اون زمان زندگی می‌کرده حالا نمی‌دونم داستانم درمورد زمان خودش نوشته یا قبل‌تر)
از اون کتاباس که خانما توش دامن پف‌پفی می‌پوشن و مجلس رقص می‌رن و به ازدواج به مثابه‌ی مهمترین اتفاق جهان نگاه می‌کنن؛ زیبایی مهمترین ویژگی‌ایه که می‌تونن داشته باشن و شوهرداری هم تقریباً تنها کاریه که می‌کنن و اینا...
به نظر من محتوای کلی کتاب، داستان اینه که چجوری خودپسندی یه نفر، خودش و تمام آدم‌های اطرافش رو داغون می‌کنه.
خود این مادام بواری، به معنای حقیقی کلمه یه ... واقعیه و تازه این توصیفم ازش مؤدبانه است!
با وجود این، نویسنده یک روانشناس واقعیه و وقایع و حالت‌های آدم‌ها رو جوری توضیح می‌ده که تو همه‌چیز رو می‌پذیری و می‌گی که بله، دقیقاً، این تنها اتفاقی بود که می‌تونست بیفته، این تنها واکنشی بود که فلان شخصیت باید نشون می‌داد، هرچیزی به غیر از اینی که نویسنده نوشته، غلط بود!
خلاصه تک‌تک شخصیت‌هارو درک می‌کنی.
کلاً داستان خیلی حرص دراریه ولی از نظر روانشناسی و شخصیت پردازی و جزئی‌نگری شاهکاره.
      

6

حسنا نادعلی

حسنا نادعلی

1404/6/1 - 14:57

        ببینید، من دقیقاً نمی‌دونم که چطوری باید حس و حالم رو نسبت به این رمان و شخصیت‌هاش توصیف کنم. حرف اصلیم اینه که نویسنده، در هدف نهایی خودش کاملاً موفق بود، اون داشت تلاش می‌کرد به ما بفهمونه ایده‌ی اصلی خدا و جهان، دوست داشتنه و اینکه همه‌ی موجودات دوست داشتنی هستن، حتی گناهکارها! تلاش نویسنده در اثبات همین مسئله بود و چنان از اعماق وجودش به کندوکاو و توصیف شخصیت‌ها می‌پرداخت که خواننده متقاعد می‌شد «پس این یکی شخصیت هم دوست داشتنیه!» برای همینه که الآن هم نمی‌تونم بگم کدوم یک از ۳ برادر کارامازوف رو بیشتر از اون‌یکی دوست دارم. 
میتیای دوست داشتنی، ملموس، نزدیک، پر از احساس، پر از زخم‌های قدیمی، پر از حسرت برای تبدیل شدن به یک موجود بهتر! 
ایوان، که رنج درونیِ شدیدی می‌برد و همین رنج، همین رنج عمیق که موقع خوندن «بازجوی بزرگ» اوجش رو نمایش می‌داد، اون رو دوست داشتنی می‌کرد و حتی آدم رو عاشق خودش می‌کرد. به نظرم داستایوفسکی این رو فهمیده بود که آدم‌ها عاشق رنج کشیدن هستن! و این رنج، رنج ۳ تا برادر، رنج میتیا بابت اینکه اعمال و کردارش اون چیزی که می‌خواست نبود، رنج ایوان، بابت اینکه نمی‌تونست به چیزی که می‌خواست معتقد باشه، بابت اینکه افکارش اون چیزی که می‌خواست نبود... و در آخر هم رنج زیبا و ستودنیِ آلیوشا، که مثل یه فرشته، به خاطر دو برادری که عاشقانه دوستشون داشت رنج می‌برد. بله، رنج آلیوشا از همه زیباتر و ستودنی‌تر بود، چون اون گناهی نداشت ولی به خاطر عشقش به همه‌چیز و همه‌کس رنج می‌برد! انگار اون مظهر کامل جمله‌ی سالک بود که می‌گفت «ما آدم‌ها نسبت به همه‌چیز و همه‌کس مقصریم!»
آه که چقدر احساساتم از این ۳تا برادر، از عشق اون‌ها و رنج اون‌ها به غلیان در می‌آد!
از اعماق وجودم دوست دارم این جمله‌هارو بنویسم:
می‌شود رنج برد و عاشق بود، می‌شود آرزو کرد و خدا را خواست، در عین ناپاکی، فرومایگی، انحطاط یا خطای فکری، حتی در حین ملاقات با شیطان... باز هم می‌توان خدا را دوست داشت‌. در عین مکافات شدن و رنج کشیدن باز هم می‌شود عاشق خدا بود؛ فقط به شرط اینکه بار رنج‌ها را به دوش بکشیم!
      

1

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نشده است.

چالش‌ها

این کاربر هنوز به چالشی نپیوسته است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.