روح الله شریفی

روح الله شریفی

پدیدآور بلاگر
@Ruhollahsharifi

14 دنبال شده

12 دنبال کننده

Ruhollahsharifi.ir
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

        هرس بیشتر داستان بلند بود تا رمان. قهرمان نداشت و نویسنده هم احتمالا دنبال قهرمان سازی نبود. همه چی به هم میومد. جهان بینی نویسنده و دنیای ذهنی شخصیت های رمان.
یک زن با مرگ پسر اولش کمرش میشکنه و دیگه به زندگی برنمی گرده. اون همه چیز رو نابود می کنه. دیگه در اطراف خودش مردی نمی بینه و امیدش برای اینکه خودش هم بتونه مردی به دنیا هدیه کنه هم ناامید می شه...همه چیز درسته الا اینکه چنین زن ویرانگری چطور میتونه مظهر زایایی بشه .
بر فرض که این رو هم بپذیریم. نمی فهمیم چرا نوال به این جایگاه رسیده. فرآیند تغییر و دلیل تغییرش رو نمی فهمیم. ما فقط سقوط او را در اثر جنگ و فشار خانواده و اوهام خودش می بینیم. زنی که نمی تونه همه ی غم رو به کناری بگذاره و نیروی باقی مونده رو به پای بقیه فرزندانش فدا کنه و اگه پسر اولش رو صدام ازش گرفت  تلاش نمی کنه بقیه ی بچه هاش رو خودش از خودش نگیره. چنین زنی -به قاعده- نباید بتونه حیات رو به درختان نخل مرده و سوخته برگردونه.
اگر نوال مردی در روزگار نمی بینه رسول هم حق داره زنی رو در اطرافش ببینه
اما نویسنده کتاب رو روان و فوق العاده نوشته و جز بیست درصد کار که کمی کسل کننده است می تونه مخاطب رو با خودش همراه کنه.
اثر از نگاه های فمینیستی خالی نیست؛ با دلسردی و سقوط یک زن ، مرد هم نمیتونه کاری برای خانواده بکنه
بهترین فضاها، روستایی بود که رسول و پسرش برای بازگرداندن نوال به اون قدم گذاشتن. خیلی این قسمت خوب بود. فضای وهمناک و ماورایی قشنگی داشت.
      

16

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

پست‌ها

فعالیت‌ها

          هرس بیشتر داستان بلند بود تا رمان. قهرمان نداشت و نویسنده هم احتمالا دنبال قهرمان سازی نبود. همه چی به هم میومد. جهان بینی نویسنده و دنیای ذهنی شخصیت های رمان.
یک زن با مرگ پسر اولش کمرش میشکنه و دیگه به زندگی برنمی گرده. اون همه چیز رو نابود می کنه. دیگه در اطراف خودش مردی نمی بینه و امیدش برای اینکه خودش هم بتونه مردی به دنیا هدیه کنه هم ناامید می شه...همه چیز درسته الا اینکه چنین زن ویرانگری چطور میتونه مظهر زایایی بشه .
بر فرض که این رو هم بپذیریم. نمی فهمیم چرا نوال به این جایگاه رسیده. فرآیند تغییر و دلیل تغییرش رو نمی فهمیم. ما فقط سقوط او را در اثر جنگ و فشار خانواده و اوهام خودش می بینیم. زنی که نمی تونه همه ی غم رو به کناری بگذاره و نیروی باقی مونده رو به پای بقیه فرزندانش فدا کنه و اگه پسر اولش رو صدام ازش گرفت  تلاش نمی کنه بقیه ی بچه هاش رو خودش از خودش نگیره. چنین زنی -به قاعده- نباید بتونه حیات رو به درختان نخل مرده و سوخته برگردونه.
اگر نوال مردی در روزگار نمی بینه رسول هم حق داره زنی رو در اطرافش ببینه
اما نویسنده کتاب رو روان و فوق العاده نوشته و جز بیست درصد کار که کمی کسل کننده است می تونه مخاطب رو با خودش همراه کنه.
اثر از نگاه های فمینیستی خالی نیست؛ با دلسردی و سقوط یک زن ، مرد هم نمیتونه کاری برای خانواده بکنه
بهترین فضاها، روستایی بود که رسول و پسرش برای بازگرداندن نوال به اون قدم گذاشتن. خیلی این قسمت خوب بود. فضای وهمناک و ماورایی قشنگی داشت.
        

16

          روزهای پیام‌بری روایت خاطرات غلامحسین حدادزادگان، از روزهای فعالیتش در بنیاد شهید به عنوان پیام‌رسان خبر شهادت رزمندگان به خانواده‌هایشان و راننده پیکر شهدا ست. 
حدادزادگان خاطرات خود را از فعالیتش به عنوان زندانبان در روزهای اول انقلاب شروع می‌کند. پس از درگیری که در غیاب او در زندان رخ می‌دهد، تصمیم به ترک این شغل می‌گیرد. پس از یک دوره کار به عنوان گچ کار، به دعوت دوستان در بنیاد شهید قزوین به عنوان راننده پیکر شهدا مشغول می‌شود. 
نقطه‌ی سخت این مسئولیت خاطره وحشت راوی از برخوردش با مردگان در کودکی و ترس او از آن‌هاست. این ترس در کنار مسئولیت روزهای پر چالشی برای او می‌سازد. چالش دیگر روبرویی او با خانواده‌ی شهدا و چگونگی رساندن خبر شهادت فرزندانشان به آنهاست‌، روبرو شدن با شکسته شدن قامت پدران و مادران آنها، و تبدیل شدن ماشین او با آرم بنیاد شهید به پیک اخبار غم‌بار! 
در این روایت در کنار کشمکش‌های درونی راوی با شغلش، با چالش‌هایش با خانواده و اطرافیان و خانواده شهدا به خاطر این مسئولیت روبرو می‌شویم و در گوشه کنار روایت با آدم‌هایی از میان شهدا، خانواده‌هایشان ، دوستان و همشهری‌هایشان آشنا می‌شویم.
در لابه‌لای صفحات کتاب، تصاویری که توصیفات راوی از خلطراتش را رنگ و تصویر ببخشند وجود دارد که. این روایت را زنده تر می‌کند.
این روایت متفاوت از موقعیتی متفاوت به کوشش روح‌اللّه شریفی نوشته شده و توسط انتشارات سوره مهر چاپ شده است.
        

9

8

          تقریبا یک سال از خوندن این فرار کرده بودم. از همون صبحی که بیدار شدم، خبر رو توی توییتر دیدم و فقط گفتم صدر نه! و گوشی روپرت کردم و کله‌م رو کردم تو بالش و تصمیم گرفتم باورش نکنم. بعدتر خبر چاپ این رو شنیدیم و کتاب چاپ شد و برامون اومد تو مغازه وآدم‌ها هی اومدن دنبالش و هی اومدن و به چاپ دوم و سوم رسید و مجبور بودم حتی توضیحش بدم برای آدم‌ها، ولی در جواب شماخودتون خونده‌ایدش؟ می‌گفتم نه، من نمی‌تونم.

نمی‌تونستم واقعا. اصل خبر رو هنوز باور نکرده بودم، چطور می‌تونستم قدم‌به‌قدم تا مرگ باهاش برم حالا؟ امکان نداشت.

حمیدرضا صدر برای من احتمالا آدمی بود که برای هیچکس دیگه‌ای نیست. برای همه یا خبرنگار ورزشی ه، یا خبرنگار سینمایی. من بههیچکدوم از اون حوزه‌ها مرتبط و حتی علاقه‌مند نیستم. برای من صدر نویسنده بود. داستان‌نویس، تو سبکی که فقط متعلق به خودش بودانگار و هیچکسی شبیه بهش ندیده‌م تا الان. دوم‌شخص عجیبی که تا همین کتاب آخرش هم ادامه داره، تا مرگ.

تو در قاهره خواهی مردش رو که خوندم شیفته‌ش شدم، و سیصد و بیست و پنج باعث شد برای اولین بار سرچ کنمش، متوجه بشم چه آدممهمیه درواقع، و اینستاگرامش رو فالو کنم. و از اون به بعد دائم متعجب باشم از شدت معلوماتی که یه آدم نه‌حتی‌پیر توی خودش جاداده.

ولی اینها هیچکدوم باعث نمیشد بتونم برم سراغ آخرین اثرش. درواقع دقیقا باعث میشد نتونم برم سراغش اصلا.

سوژه‌ی کتاب به‌طور کلی دقیقا اون چیزیه که اکثر ما سعی می‌کنیم ازش فرار کنیم. فکر کردن به روزها و ماه‌های آخر تا مرگ، فکر کردنبه اون زمانی که بهت اطلاع میدن دیگه وقتی نداری، و سپس لحظه‌لحظه زندگی کردنش تا اون سوت پایان. همه‌ی خداحافظی‌هایی کهباید با همه‌ی دلبستگی‌هایی بکنی که سالیان رو صرف جمع کردنشون بکنی. ماها سعی می‌کنیم فکر کردن بهش رو به تعویق بندازیم،سعی می‌کنیم یادمون بره این هم بخشی از زندگیه اصلا. از چیز ترسناکی مثل سرطان فقط داستان‌هایی‌ش رو پیگیری میکنیم که آدم‌هامعجزه‌آسا خوب خوب شده‌ن، می‌خوایم باور کنیم انگار که راه فراری هست، که این بلا سر ما و آدم‌های اطرافمون نمیاد.

کتاب صدر برعکسه اما، تو اول اصل خبر رو داری، که جون سالم بدرنبرده، که تهش جونش رو گرفته بیماری، و بعد میری سراغ متن. مواجهه‌ی مستقیم با بیماری، ذره‌ذره تحلیل رفتن، تموم شدن.

من شبها می‌خوندمش و زار میزدم. موسی زنگ می‌زد بهش، موسی زار می‌زد و صدر زار می‌زد و من زار می‌زدم. بیماری پیشرفت می‌کردو مهرزاد زار می‌زد و  من زار می‌زدم. با آدم‌ها، با تهران، با خونه‌ش و کتاب‌هاش به مقصد سفر بی‌پایان به امریکا خداحافظی ابدیمی‌کرد و من زار می‌زدم. بهش می‌گفتن دو تا شش هفته، من زار می‌زدم. ته بخش اول خودش فکر می‌کرد قراره بمیره و کتاب رو تموممی‌کرد، من زار می‌زدم. بعدترش غزاله گفته بود یک سال و نیم بعد زنده مونده، که یه دوره اونقدر امیدوار شده و شده بودن که فکرمی‌کردن کلا قراره بمونه و دیگه حتی نمی‌خواسته بمیره، و من اینقدر زار می‌زدم که نفسم می‌گرفت از شدت هق‌هق.

و صبح‌ها، در مسیر رسیدن به سر کار و عصرها در مسیر برگشت ازش، به این فکر می‌کردم که چقدر کتابی درباره مرگ کتابی دربارهزندگی هم هست. چقدر فرصت نداشتن صدر و خداحافظی‌ش با همه‌چیز بیش از همه‌ی شعارهای زندگی در راستای مغتنم شمردنلحظات و حال حاضر و کوفت تا الان تونسته باعث بشه تمرکز کنم روی کوچکترین و بی‌اهمیت‌ترین بخش‌های روزم، با فکر کردن به اینکهواقعا فردا ممکنه بفهمم این آخرین دفعه بوده. که چقدر ممنون صدرم، که تونسته همچین تاثیری بذاره روم، با رفتنش. و با قلمش، قلم‌فوق‌العاده‌ و توانایی نوشتن غیرقابل‌وصفش که مطمئن بودم صدچندان باعث اذیت‌کننده بودن متن میشه، که شد. و اون دوم‌شخص عجیب وبی‌نظیرش، که توی اینکه تبدیل به مکالمه با خود خودش شده بود و همه‌چیز رو صد برابر بهتر کرده بود، و هزار برابر ویران‌کننده‌تر.

جات خالیه آقای صدر. جات خالیه و با هیچ‌چیز پر نمیشه و به قول اون خانوم توی بیمارستان و هزاران نفر دیگه مثل اون «حیف. حیف تو.»
+اولین رویویی که اینجا می‌نویسم؛ بعد از سه چهار ماه کلا اولین ریویویی که می‌نویسم. حال عجیبیه. و کاش، کاش، کاش ریویوهای گودریدزم برگردن.
        

49

          فوتبال دوست نیستم
علاقه‌ای ندارم 
حتی مسابقات مهم بین تیمهای داخلی، خارجی و حتی ملی را دنبال نمیکنم
پای صحبت‌های این مرحوم در تلویزیون هم حتی یک دقیقه ننشستم
دورادور اسمش را شنیده بودم
گذری کتابش را از کتابفروشی نشر چشمه خریدم
چرا؟
چون تازه شنیده بودم فوت کرده
خواندم و خواندم و خواندم
با قلمش، حالات جسمی و روحی‌اش را، از زمان پیدایش علائم بیماری تا فوتش را خوب بیان کرده بود
کتاب هشدار دهنده است
مرگ بیخ گوشمان است
فرار هم نمی‌توانیم بکنیم
فقط از غافل میشویم
سرگرم 
گرفتاریها
خوشی‌ها
بی‌خیالی‌ها
غفلتها
گمراهی‌ها
گناهانمان 
میشویم
بعضی وقتها خودخواسته از مرگ و یادش فرار می‌کنیم
حوصله‌اش را نداریم
ولی، ولی
مرگ حوصله‌ی ما را دارد
صبور است
در کمین ما است
همیشه حضورش را به ما اعلام میکند
با مرگ دوستان، اطرافیان، بستگان و آشنایان
با خواندن این کتاب حتی
گاهی سریع و با چشم بر هم زدنی ما را با خود میبرد، مثل تصادفی سریع 
گاهی زجرمان میدهد، مثل بیماری سرطانی
گاهی بی هیچ خبری و بی هیچ دردی ما را می‌برد، مانند مرگ در خواب
خلاصه مرگ یک انتقال است
و بعدش تازه وارد اصل ماجرا میشویم
حساب و کتاب
و 
پاسخگویی در برابر اعمال، افکار و نیت‌های‌مان
و آنجا است که از قید و بند متغیر زمان خلاص می‌شویم
نه گذشته، نه حال و نه آینده معنا دارد
حضور دائم و همیشگی و تحمل عقوب و عذاب گناهان و یا پاداش اعمال نیک
خدا حمید رضا صدر را بیامرزد، دخترش را هم مایه‌ی رحمت و خیر برایش نماید و عاقبت همه‌ی ما را ختم به خیر نماید ان‌شاءالله
        

20

57

31

          لقمه‌ای بزرگتر از دهان!

رمان ارتداد سبک خاصی از روایت را در پیش گرفته است؛ شروع از یک واقعه تاریخی و تغییر آن به نحو دل‌خواه! قسمتی از تاریخ را تغییر می‌دهد و سپس با توجه به آن تاریخ جدیدی را روایت می‌کند. همین موضوع باعث می‌شود تا خواندن داستان برای مخاطب جذاب باشد.

اما با گذشت چند فصل از کتاب، آن‌چه مورد انتظار خواننده است حاصل نمی‌شود و داستانی که او انتظارش می‌کشد در میان داستان فرعی و عاشقانه‌ی دو شخصیت اصلی گم می‌شود. تصویر سازی‌ها و ذکر جزئیات توسط نویسنده نیز گاهی آن‌قدر زیاد می‌شود که دل مخاطب را می‌زند. 

از حق نگذریم، نویسنده «بند»های زیبایی را نگاشته که در خلال داستان، مخاطب را به فکر فرو می‌برد و این یک ویژگی مثبت علاوه بر شخصیت پردازی نسبتا خوب برای وی محسوب می‌شود. اما سردرگمی داستان و پرداختن به کلیشه‌های همیشگی مثل تقابل انقلابیون و سازمان مجاهدین، فساد و فحشای پهلوی، تجزیه ایران و... نشان می‌دهد که نویسنده محتوای جدیدی برای ارائه به مخاطب ندارد.

در کل نویسنده پاسخ مناسبی به سوالی که خودش در ابتدای‌ کتاب در ذهن مخاطب کاشته بود نمی‌دهد. البته فصول پایانی کتاب که نوید ادامه‌دار بودن داستان را می‌دهد تا حدودی سعی بر پر کردن این خلا کرده است.
        

28

5

26

12